یکی از اسباب موفقیت انسان به ویژه طلاب این است که تحصیل و دانش اندوزی او باید برای رضای خدا و خدمت به جامعه باشد، در غیر این صورت آن علم ارزشی ندارد و موجب هلاکت انسان می شود. معظم له نقل می کنند :
« زمانی که در مشهد در مدرسه میرزا جعفر مشغول تحصیل بودم، رفیقی داشتم به نام « شیخ محمد» که خیلی در درس و بحث کوشا بود و از من بیش تر زحمت می کشید. روزی از وی پرسیدم:
شیخ محمد خیلی تلاش می کنی چه قصدی داری؟
گفت: در محل ما شیخی است، می خواهم این قدر ملا بشوم تا از او بالاتر و عالم تر بشوم .
به او گفتم تو به جایی نمی رسی، چون نیت تو خالص نیست،باید برای خدا درس بخوانی نه برای مقام. مدت ها بلکه سال ها گذشت که خبری از او نداشتم تا این که پس از چند سال اقامت در نجف به کوهستان آمدم و تشکیل حوزه دادم، گاه برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد می رفتم در یک از این سفرها روزی در بین راه مشهد در قوچان پیاده شدم که در مسجد نماز بخوانم.
در خیابان که قدم می زدم چشمم به پیرمردی افتاد که کوله پشتی شبیه حمال ها به دوش داشت کنار دیوار نشسته و تکیه داده بود. کمی به دقت او را نگریستم، آشنا به نظر آمد، احتمال دادم « شیخ محمد» مدرسه میرزا جعفر باشد، در حالی که چرت می زد به او گفتم: ای عمو حالت چه طور است؟
چشمش را باز کرد و به من خیره شد، ولی نشناخت. به او گفتم: تو « شیخ محمد» نیستی؟
گفت: چرا خودم هستم! شما کی هستی؟
گفتم من شیخ محمد کوهستانی هستم. به او گفتم: چرا این طور و با این وضع شما را می بینم؟ جواب داد درست بود، همان طوری که شما فرموده بودید من درس را برای خدا نخواندم و به این حال گرفتار شدم، درسم را تمام کردم به محل خود رفتم و در آن جا با شیخ اختلافمان شد، مردم به خاطر اختلاف بین من و او دو دسته شدند تا این که مرا از محل بیرون کردند.
آمدم شهر، وضع من نگرفت و مجبور شدم لباسم را درآورم؛ در حال حاضر داخل شهر حمالی می کنم تا خرج زن و بچه خود را تأمین کنم. »
« زمانی که در مشهد در مدرسه میرزا جعفر مشغول تحصیل بودم، رفیقی داشتم به نام « شیخ محمد» که خیلی در درس و بحث کوشا بود و از من بیش تر زحمت می کشید. روزی از وی پرسیدم:
شیخ محمد خیلی تلاش می کنی چه قصدی داری؟
گفت: در محل ما شیخی است، می خواهم این قدر ملا بشوم تا از او بالاتر و عالم تر بشوم .
به او گفتم تو به جایی نمی رسی، چون نیت تو خالص نیست،باید برای خدا درس بخوانی نه برای مقام. مدت ها بلکه سال ها گذشت که خبری از او نداشتم تا این که پس از چند سال اقامت در نجف به کوهستان آمدم و تشکیل حوزه دادم، گاه برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد می رفتم در یک از این سفرها روزی در بین راه مشهد در قوچان پیاده شدم که در مسجد نماز بخوانم.
در خیابان که قدم می زدم چشمم به پیرمردی افتاد که کوله پشتی شبیه حمال ها به دوش داشت کنار دیوار نشسته و تکیه داده بود. کمی به دقت او را نگریستم، آشنا به نظر آمد، احتمال دادم « شیخ محمد» مدرسه میرزا جعفر باشد، در حالی که چرت می زد به او گفتم: ای عمو حالت چه طور است؟
چشمش را باز کرد و به من خیره شد، ولی نشناخت. به او گفتم: تو « شیخ محمد» نیستی؟
گفت: چرا خودم هستم! شما کی هستی؟
گفتم من شیخ محمد کوهستانی هستم. به او گفتم: چرا این طور و با این وضع شما را می بینم؟ جواب داد درست بود، همان طوری که شما فرموده بودید من درس را برای خدا نخواندم و به این حال گرفتار شدم، درسم را تمام کردم به محل خود رفتم و در آن جا با شیخ اختلافمان شد، مردم به خاطر اختلاف بین من و او دو دسته شدند تا این که مرا از محل بیرون کردند.
آمدم شهر، وضع من نگرفت و مجبور شدم لباسم را درآورم؛ در حال حاضر داخل شهر حمالی می کنم تا خرج زن و بچه خود را تأمین کنم. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر