- كیهان: جناب قاضی لطفا از آشناییتان با جناب شیخ رجبعلی خیاط بفرمایید. در چه سالی و كجا با ایشان آشنا شدید؟
استاد قاضی: زمانی كه پدرم زنده بود، یك بار جناب شیخ برای زیارت به نجف آمده بود در یك بعد از ظهر خیلی گرم كه از شدت گرما همه جا تعطیل بود، دیدیم در میزنند، در را كه باز كردیم دیدیم شخصی آمده و میگوید با آقای قاضی كار دارم. من به ایشان گفتم: آقا در سرداب خوابیدهاند، گفت: حتماً صدایش بزنید و بگویید شیخ رجبعلی خیاط آمده و میخواهد شما را ببیند! بهر حال آقای قاضی با همان لباس راحتی آمدند دم در و كمی با جناب شیخ صحبت شوخی و جدی كردند. جناب شیخ میگفت: من الان در حرم حضرت علی(علیه السلام) بودم. آن حضرت به من فرمودند كه خدمت شما برسم
- كیهان: موضوع چه بود، چرا حضرت علی(علیه السلام) جناب شیخ را پیش آقای قاضی فرستاده بودند؟
آقای قاضی: ما در آن ملاقات چیزی نفهمیدیم اما درباره اصل این ماجرا آقای علامه تهرانی فرمودهاند: قضیه از این قرار بود كه به شیخ رجبعلی خیاط موهبتی داده شده بود كه وقتی به گیاهان نگاه میكرد، خاصیت آنها را میدانست. ناگهان این حالت و موهبت از او گرفته شده بود و جناب شیخ فرموده بود به همین جهت از تهران به نجف
رفتم و به حضرت علی(علیه السلام) توسل جستم كه این موهبت را مجدداً به من برگرداند حضرت امیر(علیه السلام) فرمودند: خدمت آقای قاضی برو، البته با همان صحبتی كه با آقای قاضی كردند، مشكلشان حل شد. یك بار دیگر هم در تهران جناب شیخ را دیدم كه آن هم داستان جالبی دارد
رفتم و به حضرت علی(علیه السلام) توسل جستم كه این موهبت را مجدداً به من برگرداند حضرت امیر(علیه السلام) فرمودند: خدمت آقای قاضی برو، البته با همان صحبتی كه با آقای قاضی كردند، مشكلشان حل شد. یك بار دیگر هم در تهران جناب شیخ را دیدم كه آن هم داستان جالبی دارد
- كیهان: اگر ممكن است داستان آن دیدارتان را هم بفرمایید
آقای قاضی: در زمان حیات پدرم، یك بار به تهران آمده بودم، به دیدار آقای شیخ علیاكبر برهان رفتم. ما همدیگر را از نجف میشناختیم. او روحانی فعالی بود كه مسجد لرزاده را در تهران تأسیس كرد و فعالیتهای فرهنگی زیادی در اطراف میدان خراسان وآن منطقه داشت و یكی از اولین كسانی بود كه صندوق قرضالحسنه در مسجد لرزاده درست كرد. این آقای برهان یك فرزند طلبه هم در قم داشت كه من او را ندیدهام. به هر حال آقای برهان با پدرم در نجف مراوده داشت وقتی در تهران با هم ملاقات كردیم به من گفت: بد نیست كه یك روزی به خانه جناب شیخ رجبعلی خیاط برویم. من قبول كردم و یك روز به دیدن جناب شیخ در خیابان مولوی رفتیم. در ورودی خانه دهلیزی بود كه میزكار جناب شیخ آنجا گذاشته شده بود و شیخ خیاطی میكرد
- كیهان: آن زمان هم محل كار جناب شیخ در همان منزل مسكونیاش بود؟
آقای قاضی: بله، در همان دهلیز، میز و چرخ خیاطی و اتو گذاشته بود. بهر حال، من سلام كردم، اما جناب شیخ برنگشت كه ما را نگاه كند و همین طور كه پارچه را میبرید گفت: علیك السلام. به طوری كه به من برخورد با خودم گفتم من پسر قاضی هستم! چرا جناب شیخ این طور سرد با ما برخورد كرد؟ بهر حال موقع خداحافظی و خارج شدن ما از در گفت: یك روز برای ناهار به خانه ما بیایید. آقای برهان هم بلافاصله گفت: همین دوشنبه میآییم. به هر حال، روز دوشنبه من نزدیك ظهر به منزل جناب شیخ رفتم و در زدم. آقای برهان چون امام جماعت مسجد بود و باید به مراسم نماز برسد، همراه من نبود. جناب شیخ در را باز كرد و گفت: حالا وقت نماز است خوب است برویم شاه عبدالعظیم نماز بخوانیم و بعد بیاییم ناهار بخوریم! اتفاقا آن روز من خیلی گرسنه
بودم و با خود فكر كردم از اینجا كه چهارراه مولوی است تا شاه عبدالعظیم، اگر با الاغ برویم دو ساعت راه است، دو ساعت هم باید برگردیدم میشود چهار ساعت! با ماشین هم كه بخواهیم برویم باید از قبل بلیط میگرفتیم. به هرحال، به ناچار پذیرفتم. ازخانه جناب شیخ كه حركت كردیم او یك بحثی را پیش كشید و یك عبارت عربی یا حدیثی را خواند و من گفتم: نه، مطلب این طور نیست و تازه این عبارتی كه شما میگویید غلط است و بحث ادامه پیدا كرد، او عصبانی شد و من هم عصبانی، بعد از چند دقیقه دیدم جلوی بازارچه نزدیك حرم حضرت عبدالعظیم هستیم!! به صحن كه رسیدیم، جناب شیخ گفت: وضو
داری؟ گفتم: نه، گفت: وضو بگیر، رفتم كه وضو بگیرم، سر حوض كه ایستادم، یك دفعه متوجه شدم و با خود گفتم: خدایا این را كه میبینم خواب است یا بیداری؟ داستان چیست؟ آخر ما تا چند دقیقه پیش در خیابان مولوی تهران بودیم! تا این فكر به سرم زد دست جناب شیخ را روی شانهام حس كردم، گفت: دیر میشود برویم كه به نماز برسیم. به
هر حال فرصت فكر كردن از من سلب شد. بعد از نماز و موقع برگشتن هم كه آمدم فكر كنم یا بپرسم كه چه شد، دوباره جناب شیخ یك بحث دیگری را پیش كشید و مرا هم به بحث كشاند و ناگهان دیدم كه در تهران و خیابان مولوی هستیم! هنوز هم در شگفتم كه این موضوع چگونه اتفاق افتاد!؟
والسلام
بودم و با خود فكر كردم از اینجا كه چهارراه مولوی است تا شاه عبدالعظیم، اگر با الاغ برویم دو ساعت راه است، دو ساعت هم باید برگردیدم میشود چهار ساعت! با ماشین هم كه بخواهیم برویم باید از قبل بلیط میگرفتیم. به هرحال، به ناچار پذیرفتم. ازخانه جناب شیخ كه حركت كردیم او یك بحثی را پیش كشید و یك عبارت عربی یا حدیثی را خواند و من گفتم: نه، مطلب این طور نیست و تازه این عبارتی كه شما میگویید غلط است و بحث ادامه پیدا كرد، او عصبانی شد و من هم عصبانی، بعد از چند دقیقه دیدم جلوی بازارچه نزدیك حرم حضرت عبدالعظیم هستیم!! به صحن كه رسیدیم، جناب شیخ گفت: وضو
داری؟ گفتم: نه، گفت: وضو بگیر، رفتم كه وضو بگیرم، سر حوض كه ایستادم، یك دفعه متوجه شدم و با خود گفتم: خدایا این را كه میبینم خواب است یا بیداری؟ داستان چیست؟ آخر ما تا چند دقیقه پیش در خیابان مولوی تهران بودیم! تا این فكر به سرم زد دست جناب شیخ را روی شانهام حس كردم، گفت: دیر میشود برویم كه به نماز برسیم. به
هر حال فرصت فكر كردن از من سلب شد. بعد از نماز و موقع برگشتن هم كه آمدم فكر كنم یا بپرسم كه چه شد، دوباره جناب شیخ یك بحث دیگری را پیش كشید و مرا هم به بحث كشاند و ناگهان دیدم كه در تهران و خیابان مولوی هستیم! هنوز هم در شگفتم كه این موضوع چگونه اتفاق افتاد!؟
والسلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر