ابو محمد حسن بن على بن ابى طالب، امام دوم از ائمه اثنى عشر، و چهارمين معصوم از چهارده معصوم (ع)، فرزند نخست على بن ابى طالب (ع) و حضرت فاطمه (ع) است. تولد آن حضرت بنا به قول بيشتر مورخان در مدينه و در روز سه شنبه 15 رمضان سال سوم هجرى اتفاق افتاده است.
امام حسن (ع) يكى از پنج تن آل عبا از اهل بيت رسول گرامى (ص) بود كه آيه تطهير: إنما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا (احزاب، 33) در شأن ايشان نازل گرديده است. به روايت عايشه، رسول اكرم (ص) على و فاطمه و حسن و حسين (ع) را در زير كساء خود جمع، و آيه تطهير را تلاوت كرد و فرمود: «اينها اهل بيت منند.» در حديثى ديگر فرمود : «اين چهار تن آل محمدند، با هر كس در جنگ باشند من هم با او در جنگم و با هر كه در آشتى باشند من نيز در آشتى هستم.»
نام حسن و حسين را خود حضرت رسول (ص) تعيين فرموده و در گوش ايشان اذان گفته و برايشان عقيقه كرده است. ظاهرا نامهاى حسن و حسين در عرب سابقه نداشته است و انتخاب اين دو نام به ابتكار خود حضرت رسول (ص) بوده است. بنا به بعضى از روايات كه منطقى به نظر مىرسد حضرت امير (ع) با وجود حضرت رسول (ص) و به احترام ايشان خود مبادرت به نامگذارى فرزندان خود نكرده است و به همين دليل رواياتى را كه به موجب آن حضرت امير (ع) در آغاز نامهاى ديگرى به فرزندان خود داده بوده است بايد با احتياط تلقى كرد.
گفتهاند كه نامهاى حسن و حسين در ميان عرب مرسوم نبوده است و آنچه بوده است«حَسْن» (به فتح حاء و سكون سين) و«حَسين» (به فتح حاء) بوده است. ازهرى گفته است كه حسن نام تپهاى ريگى در ديار بنو تميم، و حسن و حسين بطور كلى به معنى كوه ريگى يا تپه ريگى بلند بوده است. (لسان العرب ذيل«حسن»)
بنا بر روايات زيادى امام حسن (ع) شبيهترين مردم به رسول خدا (ص) بوده است. حضرت رسول (ص) اين دو سبط خود را زياد دوست مىداشت و پاره تن خود و دو گل خوش بوى خويش مىناميد، آنها را بر شانههاى خود سوار مىكرد و بر زمين خم مىشد تا بر او سوار شوند. در سجده اجازه مىداد به پشت او بپرند و بازى كنند و بخاطر آنها خطبه را قطع مىكرد و از منبر به زير مىآمد.
حسنين محبوبترين اهل بيت بودند. رسول اكرم (ص) ايشان را دو پسر خود و سيد جوانان بهشت و زينت آن و دو گوشواره عرش خواند و نسل خود را از پشت آن دو معرفى كرد و در مباهله با نصاراى نجران على و فاطمه و حسنين را با خود برد و به حكم قرآن ( آل عمران، 61) حسنين را پسران خود ناميد.
ذهبى در وصف حضرت (سير اعلام النبلاء، 253/3) گويد: اين امام (يعنى امام حسن)، بزرگمنش، زيباروى، عاقل، متين، سخى، نيكوكار، متدين، متقى، با حشمت و از هر كس فاضلتر، پارساتر و فداكارتر بود. هرگز سخن دلآزار بر زبان نياورد و به اتفاق همه مورخين كسى جز سخن راست از او نشنيد .روانى طبع و بلاغت و تبحر او در قرآن و حديث و كلام عرب تا جايى بود كه معاويه شاميان و طرفداران خود را از بحث و احتجاج با آن حضرت بر حذر مىداشت. در حلم و اغماض وارث بر حق پدر بود .
در وصف آن حضرت گفتهاند كه پانزده بار حج به جاى آورد و بيشتر آن را از مدينه تا مكه با پاى پياده طى كرد.
درباره سخاوت آن حضرت نيز روايات زيادى آمده است. از جمله روايت محمد بن حبيب در امالى است كه به موجب آن حضرت امام حسن (ع) دو بار هر چه داشت به فقرا داد (خرج من ماله مرتين) و سه بار مال خود را با خدا به دو نيم كرد و نيمى را در راه او انفاق نمود.
پس از شهادت حضرت امير (ع) مردم كوفه با امام حسن (ع) بيعت كردند. به روايت طبرى نخستين كسى كه با او بيعت كرد قيس بن سعد بن عباده انصارى بود و بنا به روايت مداينى نخستين كسى كه مردم را به بيعت امام حسن (ع) فراخواند عبد اللّه بن عباس بود.( اين روايت با روايات ديگرى كه مىگويند عبد اللّه بن عباس در حين شهادت حضرت امير (ع) در كوفه نبود سازگار نيست.) پس از آن ساير مردم شامل مهاجرين و انصار ساكن كوفه و ديگر مردم اين شهر با آن حضرت بيعت كردند.
امام حسن (ع) در زمان حيات پدر بزرگوار خود يعنى از جنگ صفين و قضيه حكمين، سستى و تزلزل رأى بيشتر مردم كوفه را در جنگ با معاويه به خوبى درك كرده بود و مىدانست كه مردم كوفه از سخت گيرى امام على (ع) در تقسيم بيت المال و رفتار سخت او حتى با خانواده و خويشان خود در مورد اموال عمومى ناراحت، و با حسرت طالب معاويه هستند كه در بذل بيت المال مرزى شرعى و قانونى نمىشناسد، اصحاب خود را غرق مال و نعمت مىكند و بزرگانى را كه در اطراف امام على (ع) هستند با اموال گزاف مىفريبد.
كسانى كه صرفا اهل تقوى بودند و آرزويى بجز اجراى دقيق احكام الهى نداشتند در ميان اصحاب حضرت امير (ع) كم بودند و به تدريج كمتر مىشدند. معاويه از سستى و تزلزل ياران امام على (ع) جرأت و جسارت بيشترى بدست آورد و اطراف بصره و كوفه را غارت كرد و هر چه اميرالمؤمنين (ع) اصحاب خود را به جهاد و مقابله با دشمن ترغيب فرمود چيزى جز سستى از ايشان نديد.
شهادت حضرت على (ع) به دست يكى از خوارج بر دلسردى و نوميدى امام حسن مجتبى (ع) افزود و از اينكه بتواند در چنين محيط آلودهاى با سپاهيان منظم و مصمم معاويه بجنگد مأيوس شد. در نتيجه امام تصميم گرفت خلافت را تحت شرايطى به معاويه بازگذارد.
شرايط صلح را به گونههاى مختلف نوشتهاند و مفصلتر از همه روايتى است كه شيخ صدوق از كتاب الفروق بين الأباطيل و الحقوق تأليف محمد بن بحر الشيبانى نقل كرده است و مجلسى در بحار الانوار (101/10) آورده است. به موجب اين روايت حسن بن على (ع) با معاويه بيعت كرد به اين شرط كه «او را امير المؤمنين نخوانَد و پيش او شهادتى ندهد، معاويه شيعه امام على (ع) را تعقيب نكند و ايشان را امان و زنهار دهد، بدى به ايشان نرساند، هر كه از ايشان صاحب حقى باشد آن حق را به او باز گرداند و يك ميليون درهم به فرزندان كسانى كه در جنگهاى صفين و جمل در ركاب امام على (ع) كشته شدهاند از خراج داراب گرد بدهد». معاويه تمام اين شروط را پذيرفت ولى به هيچيك از آنها وفا نكرد.
در فصول المهمة ابن الصباغ مالكى صلحنامه چنين آمده است: حسن بن على با معاوية بن ابى سفيان صلح كرد به اين شرط كه ولايت مسلمانان را به او بسپارد و معاويه با مسلمانان به موجب كتاب خدا و سنت رسول عمل كند و معاويه كسى را پس از خود ولى عهد نكند و مردم در همه جا در امان باشند و اصحاب و شيعه على بر جان و مال و زن و فرزند خود در امان باشند. معاويه عهد و ميثاق مىبندد كه در نهان و آشكار با حسن و برادرش حسين و اهل بيت رسول بد نينديشد و كسى از ايشان را در جهان نترساند. به گفته طبرى يكى از شروط امام حسن آن بود كه آنچه در بيت المال كوفه موجود است در اختيار او باشد و اين موجودى پنج ميليون درهم بود.
ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين درباره وقايعى كه منجر به صلح امام حسن (ع) با معاويه گرديد رواياتى مفصلتر از آنچه طبرى و ديگران آوردهاند نقل كرده است و نكاتى در آن هست كه ما را به صحت آن مطمئنتر مىسازد.
بنابر اين روايت، پس از بيعت مردم با امام حسن (ع) نامههايى ميان آن حضرت و معاويه رد و بدل شد و سرانجام هر دو طرف تصميم به جنگ گرفتند. معاويه بخشنامهاى به اطراف فرستاد و در آن به خاطر قتل امام على (ع) خدا را سپاس گفت و از اينكه در ميان ياران امام على (ع) تفرقه و نفاق افتاده است اظهار خرسندى كرد. در اين نامه معاويه اعلام كرد كه نامههاى اشراف و بزرگان سپاه امام على (ع) به او مىرسد كه از او براى خود و عشاير خود امان مىخواهند. معاويه از مردم خواست كه همه با سپاه و سلاح بسوى او بروند زيرا خداوند اهل بغى و عدوان را هلاك كرده است. پس از آن با سپاه خود تا پل منبج حركت كرد و امام حسن (ع) نيز آماده حركت به سوى او گرديد و حجر بن عدى را از پيش فرستاد تا مردم و كارداران را براى حركت به ميدان جنگ آماده سازد. سپس حاضران را فرا خواند و آنان را به جهاد دعوت كرد. كسى پاسخ نداد تا آنكه عدى بن حاتم مردم را ملامت كرد و خود روى به امام كرد و اطاعت خود را اعلام داشت. پس از او قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى به پا خاستند و مردم را به جهت سكوتشان سرزنش كردند و آمادگى خود را اعلام داشتند. امام آماده قتال شد و از كوفه بيرون آمد و عبيد الله بن عباس را با دوازده هزار تن از پيش فرستاد و وصايايى به او فرمود و خود نيز حركت كرد تا به ساباط مدائن رسيد. در آنجا خطبهاى خواند كه از مضمون آن ميل به مصالحه استشمام مىشد. مردم با شنيدن اين خطبه به يكديگر نگاه كردند و گفتند گمان ما اين است كه او مىخواهد با معاويه آشتى كند و امر خلافت را به او تسليم كند، او كافر شد.
پس به سراپرده او ريختند و آن را غارت كردند، سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبايش را از دوشش برداشتند. در اين ميان جمعى از شيعه و اطرافيانش او را احاطه كرده و از دست حمله كنندگانش باز داشتند ولى او را به سبب سخنانى كه گفته بود ملامت كردند و به ضعفش منسوب داشتند.
پس از آن مردى به نام جراح بن سنان گفت: اللّه اكبر، اى حسن تو نيز مانند پدرت مشرك شدى! و با آلتى كه در دستش بود زخمى بر ران او زد و آن حضرت شمشير خود را به او حواله كرد و هر دو به زمين افتادند. در اين ميان مردم جمع شدند و جراح بن سنان را كشته و امام را بر روى تختى تا مداين حمل كردند. امام نزد والى آنجا به نام سعد (يا سعيد) بن مسعود ثقفى (عموى مختار بن ابى عبيده ثقفى) به معالجه پرداخت تا خوب شد.
چنانكه از اين روايت بر مىآيد اطرافيان امام حسن بر سه دسته بودند:
گروهى كه اكثريت با آنها بود همانها بودند كه چون امام دعوت به جهاد فرمود ساكت شدند و عدم رضايت خود را با اين سكوت اظهار كردند.
گروه دوم دوستان وفادار او بودند ولى اين دسته نيز چون خطبه او را در ساباط مدائن كه بوى آشتى مىداد شنيدند او را بر ضعفى كه نشان داده بود ملامت كردند.
گروه سوم كسانى بودند كه با شنيدن اين خطبه به خشم آمدند و او را مشرك خواندند و يكى از ايشان مىخواست او را بكشد. اين گروه سوم - كه در اقليت بودند - همان خوارج بودند كه به اميد جنگ با معاويه با امام بيعت كرده بودند و چون ترديد او را ديدند او را هم مانند پدرش مشرك خواندند و دست به غارت اموال او زدند.
دسته اول در برابر جسارت اين گروه كوچك اقدامى نكرد و فقط شيعيان خالص او از او حمايت كردند آنهم با سرزنش و ملامت! بنابر اين امام حسن (ع) ميان گروهها و دستههايى كه هواها و آمال و اهداف گوناگونى داشتند گرفتار شده بود و نمىتوانست با وسايلى كه منطبق بر امر دين و احكام الهى باشد همه اين گروهها را راضى سازد.
از سوى ديگر مىدانست كه در برابر كسى قرار دارد كه در رسيدن به اهداف خود از هيچ وسيله و واسطهاى ابا ندارد و از اين راه مسلما بر او غلبه خواهد كرد.واضح است كه اگر اين غلبه در اثر جنگ باشد نتيجه آن براى او و خانواده و شيعيانش بسيار گران تمام خواهد شد و به همين جهت تصميم به مصالحه گرفت.
بنا بر روايت ابو الفرج در مقاتل الطالبيين معاويه عبيد اللّه بن عباس را - كه امام او را در مقدمه لشكر فرستاده بود - با يك ميليون درهم بفريفت و او شبانه سپاه خود را ترك كرد و داخل سپاه معاويه شد.
در اين ميان معاويه دو تن از اصحاب خود را پيش امام فرستاد و او را دعوت به آشتى كرد و شرايطى در برابر صرف نظر كردن امام از خلافت به او وعده داد كه از جمله آن بود كه از امام على (ع) جز به نيكى ياد نكند و به شيعيان ايشان آزارى نرساند.
آن دسته از ياران امام كه از موافقت امام ناراضى بودند او را ملامت مىكردند و از اين واقعه كه پيش آمده بود گريه مىكردند و حتى يك تن از اصحابش او را«مذل-المؤمنين» (خوار كننده مؤمنان) خواند.
گفته شده معاويه پس از موافقت امام روى به كوفه نهاد و در نخيله خطبهاى براى مردم كوفه ايراد كرد و گفت: «من با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و حج كنيد و زكات بدهيد. من با شما براى آن جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و خداوند اين را با آنكه شما نمىخواستيد به من عطا فرمود و هر چه به حسن بن على دادهام (يعنى وعده كردهام) زير اين دو پايم مىگذارم و به آن وفا نمىكنم».
معاويه همان طور كه در روايت فوق ذكر شده به شروطى كه با امام كرده بود وفا نكرد كه مهمتر از همه ناسزا گفتن به حضرت امير (ع) و تعقيب دوستان آن حضرت از جمله قتل حجر بن عدى بود.
در احتجاج طبرسى روايتى از زيد بن وهب جهنى هست كه در آن امام حسن (ع) علت مصالحه خود را با معاويه بيان فرموده است.
زيد بن وهب مىگويد: «پس از آنكه حسن بن على را زخم زدند در مدائن پيش او رفتم در حالى كه از درد مىناليد. گفتم اى پسر رسول خدا رأى تو چيست و چه مىبينى كه مردم در كار خود متحير ماندهاند. ايشان فرمودند: معاويه به نظر من از اين كسانى كه مىپندارند شيعه من هستند بهتر است. اينها آهنگ كشتن مرا كردند و بار و بنه مرا غارت كردند و مال مرا گرفتند. اگر از معاويه پيمانى بگيرم كه خون خود را حفظ كنم و براى خانواده خود امان بگيرم بهتر از آن است كه اينها مرا بكشند و خانواده مرا از بين ببرند. به خدا كه اگر من با معاويه بجنگم اينها گردن مرا مىگيرند و مرا به او تسليم مىكنند. اگر من با معاويه در حال عزت صلح كنم بهتر از آن است كه او مرا در حال اسارت بكشد و يا بر من منت بگذارد و مرا نكشد و اين ننگ تا آخر دنيا بر بنى هاشم بماند و معاويه و فرزندانش بر زنده و مرده ما منت بگذارند.»
در همين كتاب (احتجاج 12/2) آمده است كه راوى مىگويد: «پيش حسن بن على رفتم و گفتم اى پسر رسول خدا ما را خوار ساختى و ما شيعيان را برده و بنده كردى. فرمود چرا؟ گفتم براى اينكه امر خلافت را به معاويه تسليم كردى. فرمود به خدا كه من خلافت را براى آن تسليم كردم كه براى خود يارانى نيافتم و اگر يارانى مىيافتم شب و روز با او مىجنگيدم تا خداوند ميان من و او حكم كند. ولى من مردم كوفه را شناختم كه در سخن و در عمل پاى بند عهد و پيمان نيستند، به ما مىگويند كه دل ما با شما است اما شمشيرهايشان بر روى ما آخته است».
اين نقلها بيانگر اين حقيقت است كه امام واقعا چارهاى جز مصالحه و تسليم خلافت به معاويه نداشته است.
اما از لحاظ اعتقادات شيعه مسأله به گونه ديگرى است: امام حسن (ع) امام معصوم مفترض الطاعه است و همه كارهاى او بر اساس دستورهاى الهى و مصالح عاليه دينى است. امام از اسرار غيب و پشت پرده آگاه است و هر چه او كند همان صحيح است. در اين باب روايات زيادى هست كه براى اطلاع بيشتر بايد به كتب مفصل رجوع كرد.
مثلا روايتى در احتجاج طبرسى هست كه چون امام با معاويه آشتى فرمود بعضى از مردم او را بر اين كار سرزنش كردند. امام فرمود: «به خدا نمىدانيد كه من چه كردم. آنچه من كردم براى شيعه من از همه آنچه آفتاب بر آن طلوع كند يا غروب كند بهتر است. آيا نمىدانيد كه من امام مفترض الطاعه شما و يكى از دو سرور جوانان اهل بهشت به نص رسول خدا هستم؟ گفتند بلى. بعد حضرت اشاره به قصه موسى و خضر كه در قرآن آمده است فرمود و گفت آيا نمىدانيد كه چون خضر آن كشتى را سوراخ كرد و آن ديوار را اصلاح نمود و آن كودك را كشت موسى (ع) در خشم آمد؟ موسى (ع) علت و حكمت اين كارها را نمىدانست ولى اين كارهاى خضر همه از روى حكمت و عين صواب بود.»
سيد مرتضى در تنزيه الانبياء مطالبى در توجيه مصالحه امام آورده است كه قسمتى از آن همان است كه پيشتر نيز گفته شد و از جمله آنها دليل امامت است. وى در اين باب مىگويد: «از روى ادله ظاهره و قاهره ثابت شده است كه او معصوم مؤيد است و بايد در برابر همه كارهاى او سر فروآورد و آن را حمل بر صحت كرد اگر چه توجيه آن به تفصيل معلوم نباشد يا در ظاهر چيزى باشد كه سبب نفرت نفوس گردد. سيد مرتضى پس از بيانات مفصل مىگويد: امام خود را از امامت خلع نكرد زيرا امامت پس از حصول آن از او سلب نمىشود. حتى بيشتر اهل سنت نيز مىگويند كه امام خود را نمىتواند خلع كند و فقط از راه اختيار كامل اين كار را مىتواند بكند و اگر از راه ناچارى و اكراه خود را خلع كرد اين خلع تأثيرى ندارد. نيز امام امر خلافت را به معاويه تسليم نفرمود بلكه متاركه جنگ كرد و اين به جهت نبودن يار و ياور بود. اما بيعت او با معاويه به معنى رضايت ظاهرى و خوددارى از نزاع بود همچنانكه حضرت امير (ع) نيز با خلفاى سه گانه بيعت كرد ولى اين بيعت به معنى رضايت باطنى و طيب نفس نبود، چنانكه رفتار و گفتار او بعدها شاهد اين مدعا است.
سيد مرتضى سپس اخذ عطايا و هدايايى را كه معاويه براى ايشان مىفرستاد نيز توجيه كرده است. (مراجعه كنيد به بحار الانوار، 107-106/10)
به هر حال امام حسن (ع) خلافت را به معاويه باز گذاشت و خود به مدينه مراجعت فرمود. بنا به گفته ابو الفرج اصفهانى معاويه مىخواست براى فرزند خود يزيد بن معاويه بيعت بگيرد و با وجود امام حسن (ع) و سعد بن ابى وقاص جرأت چنين كارى را نداشت تا آنكه هر دو را مسموم ساخت و پس از آن، زمينه جهت بيعت گرفتن براى يزيد آماده گرديد. معاويه امام حسن (ع) را توسط جعده همسر ايشان كه دختر اشعث بن قيس كندى بود مسموم ساخت. معاويه به او وعده داده بود كه در صورت مسموم ساختن امام، او را به همسرى يزيد درآورد و صد هزار درهم براى او فرستاد. اما معاويه پس از مسموم شدن امام به شرط ازدواج او با يزيد وفا نكرد و گفت مىترسم با پسر من همان كارى را بكند كه با پسر رسول خدا (ص) كرد.
جسد مطهر امام (ع) را مىخواستند بنا به وصيتش در جوار رسول خدا(ص) دفن كنند ولى مروان بن حكم نگذاشت و مىگويند عايشه نيز مخالفت كرد. امام در ساعات واپسين عمر با اينكه ظن قوى داشت كه به دست همسرش جعده مسموم شده است نگذاشت او را قصاص كنند و عذاب وجدان را كه با خلف وعده معاويه توأم مىشد و تا آخر عمر سرافكندهاش مىداشت براى جعده كافى دانست.
براى امام حسن (ع) پانزده فرزند پسر و دختر از مادران مختلف شمردهاند اما نسل آن حضرت فقط از دو فرزند ذكور او مانده است، يكى حسن بن حسن معروف به حسن مثنى و ديگرى زيد بن الحسن. چند تن از فرزندان آن حضرت در كربلا به شهادت رسيدند.
امام حسن (ع) يكى از پنج تن آل عبا از اهل بيت رسول گرامى (ص) بود كه آيه تطهير: إنما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا (احزاب، 33) در شأن ايشان نازل گرديده است. به روايت عايشه، رسول اكرم (ص) على و فاطمه و حسن و حسين (ع) را در زير كساء خود جمع، و آيه تطهير را تلاوت كرد و فرمود: «اينها اهل بيت منند.» در حديثى ديگر فرمود : «اين چهار تن آل محمدند، با هر كس در جنگ باشند من هم با او در جنگم و با هر كه در آشتى باشند من نيز در آشتى هستم.»
نام حسن و حسين را خود حضرت رسول (ص) تعيين فرموده و در گوش ايشان اذان گفته و برايشان عقيقه كرده است. ظاهرا نامهاى حسن و حسين در عرب سابقه نداشته است و انتخاب اين دو نام به ابتكار خود حضرت رسول (ص) بوده است. بنا به بعضى از روايات كه منطقى به نظر مىرسد حضرت امير (ع) با وجود حضرت رسول (ص) و به احترام ايشان خود مبادرت به نامگذارى فرزندان خود نكرده است و به همين دليل رواياتى را كه به موجب آن حضرت امير (ع) در آغاز نامهاى ديگرى به فرزندان خود داده بوده است بايد با احتياط تلقى كرد.
گفتهاند كه نامهاى حسن و حسين در ميان عرب مرسوم نبوده است و آنچه بوده است«حَسْن» (به فتح حاء و سكون سين) و«حَسين» (به فتح حاء) بوده است. ازهرى گفته است كه حسن نام تپهاى ريگى در ديار بنو تميم، و حسن و حسين بطور كلى به معنى كوه ريگى يا تپه ريگى بلند بوده است. (لسان العرب ذيل«حسن»)
بنا بر روايات زيادى امام حسن (ع) شبيهترين مردم به رسول خدا (ص) بوده است. حضرت رسول (ص) اين دو سبط خود را زياد دوست مىداشت و پاره تن خود و دو گل خوش بوى خويش مىناميد، آنها را بر شانههاى خود سوار مىكرد و بر زمين خم مىشد تا بر او سوار شوند. در سجده اجازه مىداد به پشت او بپرند و بازى كنند و بخاطر آنها خطبه را قطع مىكرد و از منبر به زير مىآمد.
حسنين محبوبترين اهل بيت بودند. رسول اكرم (ص) ايشان را دو پسر خود و سيد جوانان بهشت و زينت آن و دو گوشواره عرش خواند و نسل خود را از پشت آن دو معرفى كرد و در مباهله با نصاراى نجران على و فاطمه و حسنين را با خود برد و به حكم قرآن ( آل عمران، 61) حسنين را پسران خود ناميد.
ذهبى در وصف حضرت (سير اعلام النبلاء، 253/3) گويد: اين امام (يعنى امام حسن)، بزرگمنش، زيباروى، عاقل، متين، سخى، نيكوكار، متدين، متقى، با حشمت و از هر كس فاضلتر، پارساتر و فداكارتر بود. هرگز سخن دلآزار بر زبان نياورد و به اتفاق همه مورخين كسى جز سخن راست از او نشنيد .روانى طبع و بلاغت و تبحر او در قرآن و حديث و كلام عرب تا جايى بود كه معاويه شاميان و طرفداران خود را از بحث و احتجاج با آن حضرت بر حذر مىداشت. در حلم و اغماض وارث بر حق پدر بود .
در وصف آن حضرت گفتهاند كه پانزده بار حج به جاى آورد و بيشتر آن را از مدينه تا مكه با پاى پياده طى كرد.
درباره سخاوت آن حضرت نيز روايات زيادى آمده است. از جمله روايت محمد بن حبيب در امالى است كه به موجب آن حضرت امام حسن (ع) دو بار هر چه داشت به فقرا داد (خرج من ماله مرتين) و سه بار مال خود را با خدا به دو نيم كرد و نيمى را در راه او انفاق نمود.
پس از شهادت حضرت امير (ع) مردم كوفه با امام حسن (ع) بيعت كردند. به روايت طبرى نخستين كسى كه با او بيعت كرد قيس بن سعد بن عباده انصارى بود و بنا به روايت مداينى نخستين كسى كه مردم را به بيعت امام حسن (ع) فراخواند عبد اللّه بن عباس بود.( اين روايت با روايات ديگرى كه مىگويند عبد اللّه بن عباس در حين شهادت حضرت امير (ع) در كوفه نبود سازگار نيست.) پس از آن ساير مردم شامل مهاجرين و انصار ساكن كوفه و ديگر مردم اين شهر با آن حضرت بيعت كردند.
امام حسن (ع) در زمان حيات پدر بزرگوار خود يعنى از جنگ صفين و قضيه حكمين، سستى و تزلزل رأى بيشتر مردم كوفه را در جنگ با معاويه به خوبى درك كرده بود و مىدانست كه مردم كوفه از سخت گيرى امام على (ع) در تقسيم بيت المال و رفتار سخت او حتى با خانواده و خويشان خود در مورد اموال عمومى ناراحت، و با حسرت طالب معاويه هستند كه در بذل بيت المال مرزى شرعى و قانونى نمىشناسد، اصحاب خود را غرق مال و نعمت مىكند و بزرگانى را كه در اطراف امام على (ع) هستند با اموال گزاف مىفريبد.
كسانى كه صرفا اهل تقوى بودند و آرزويى بجز اجراى دقيق احكام الهى نداشتند در ميان اصحاب حضرت امير (ع) كم بودند و به تدريج كمتر مىشدند. معاويه از سستى و تزلزل ياران امام على (ع) جرأت و جسارت بيشترى بدست آورد و اطراف بصره و كوفه را غارت كرد و هر چه اميرالمؤمنين (ع) اصحاب خود را به جهاد و مقابله با دشمن ترغيب فرمود چيزى جز سستى از ايشان نديد.
شهادت حضرت على (ع) به دست يكى از خوارج بر دلسردى و نوميدى امام حسن مجتبى (ع) افزود و از اينكه بتواند در چنين محيط آلودهاى با سپاهيان منظم و مصمم معاويه بجنگد مأيوس شد. در نتيجه امام تصميم گرفت خلافت را تحت شرايطى به معاويه بازگذارد.
شرايط صلح را به گونههاى مختلف نوشتهاند و مفصلتر از همه روايتى است كه شيخ صدوق از كتاب الفروق بين الأباطيل و الحقوق تأليف محمد بن بحر الشيبانى نقل كرده است و مجلسى در بحار الانوار (101/10) آورده است. به موجب اين روايت حسن بن على (ع) با معاويه بيعت كرد به اين شرط كه «او را امير المؤمنين نخوانَد و پيش او شهادتى ندهد، معاويه شيعه امام على (ع) را تعقيب نكند و ايشان را امان و زنهار دهد، بدى به ايشان نرساند، هر كه از ايشان صاحب حقى باشد آن حق را به او باز گرداند و يك ميليون درهم به فرزندان كسانى كه در جنگهاى صفين و جمل در ركاب امام على (ع) كشته شدهاند از خراج داراب گرد بدهد». معاويه تمام اين شروط را پذيرفت ولى به هيچيك از آنها وفا نكرد.
در فصول المهمة ابن الصباغ مالكى صلحنامه چنين آمده است: حسن بن على با معاوية بن ابى سفيان صلح كرد به اين شرط كه ولايت مسلمانان را به او بسپارد و معاويه با مسلمانان به موجب كتاب خدا و سنت رسول عمل كند و معاويه كسى را پس از خود ولى عهد نكند و مردم در همه جا در امان باشند و اصحاب و شيعه على بر جان و مال و زن و فرزند خود در امان باشند. معاويه عهد و ميثاق مىبندد كه در نهان و آشكار با حسن و برادرش حسين و اهل بيت رسول بد نينديشد و كسى از ايشان را در جهان نترساند. به گفته طبرى يكى از شروط امام حسن آن بود كه آنچه در بيت المال كوفه موجود است در اختيار او باشد و اين موجودى پنج ميليون درهم بود.
ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين درباره وقايعى كه منجر به صلح امام حسن (ع) با معاويه گرديد رواياتى مفصلتر از آنچه طبرى و ديگران آوردهاند نقل كرده است و نكاتى در آن هست كه ما را به صحت آن مطمئنتر مىسازد.
بنابر اين روايت، پس از بيعت مردم با امام حسن (ع) نامههايى ميان آن حضرت و معاويه رد و بدل شد و سرانجام هر دو طرف تصميم به جنگ گرفتند. معاويه بخشنامهاى به اطراف فرستاد و در آن به خاطر قتل امام على (ع) خدا را سپاس گفت و از اينكه در ميان ياران امام على (ع) تفرقه و نفاق افتاده است اظهار خرسندى كرد. در اين نامه معاويه اعلام كرد كه نامههاى اشراف و بزرگان سپاه امام على (ع) به او مىرسد كه از او براى خود و عشاير خود امان مىخواهند. معاويه از مردم خواست كه همه با سپاه و سلاح بسوى او بروند زيرا خداوند اهل بغى و عدوان را هلاك كرده است. پس از آن با سپاه خود تا پل منبج حركت كرد و امام حسن (ع) نيز آماده حركت به سوى او گرديد و حجر بن عدى را از پيش فرستاد تا مردم و كارداران را براى حركت به ميدان جنگ آماده سازد. سپس حاضران را فرا خواند و آنان را به جهاد دعوت كرد. كسى پاسخ نداد تا آنكه عدى بن حاتم مردم را ملامت كرد و خود روى به امام كرد و اطاعت خود را اعلام داشت. پس از او قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى به پا خاستند و مردم را به جهت سكوتشان سرزنش كردند و آمادگى خود را اعلام داشتند. امام آماده قتال شد و از كوفه بيرون آمد و عبيد الله بن عباس را با دوازده هزار تن از پيش فرستاد و وصايايى به او فرمود و خود نيز حركت كرد تا به ساباط مدائن رسيد. در آنجا خطبهاى خواند كه از مضمون آن ميل به مصالحه استشمام مىشد. مردم با شنيدن اين خطبه به يكديگر نگاه كردند و گفتند گمان ما اين است كه او مىخواهد با معاويه آشتى كند و امر خلافت را به او تسليم كند، او كافر شد.
پس به سراپرده او ريختند و آن را غارت كردند، سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبايش را از دوشش برداشتند. در اين ميان جمعى از شيعه و اطرافيانش او را احاطه كرده و از دست حمله كنندگانش باز داشتند ولى او را به سبب سخنانى كه گفته بود ملامت كردند و به ضعفش منسوب داشتند.
پس از آن مردى به نام جراح بن سنان گفت: اللّه اكبر، اى حسن تو نيز مانند پدرت مشرك شدى! و با آلتى كه در دستش بود زخمى بر ران او زد و آن حضرت شمشير خود را به او حواله كرد و هر دو به زمين افتادند. در اين ميان مردم جمع شدند و جراح بن سنان را كشته و امام را بر روى تختى تا مداين حمل كردند. امام نزد والى آنجا به نام سعد (يا سعيد) بن مسعود ثقفى (عموى مختار بن ابى عبيده ثقفى) به معالجه پرداخت تا خوب شد.
چنانكه از اين روايت بر مىآيد اطرافيان امام حسن بر سه دسته بودند:
گروهى كه اكثريت با آنها بود همانها بودند كه چون امام دعوت به جهاد فرمود ساكت شدند و عدم رضايت خود را با اين سكوت اظهار كردند.
گروه دوم دوستان وفادار او بودند ولى اين دسته نيز چون خطبه او را در ساباط مدائن كه بوى آشتى مىداد شنيدند او را بر ضعفى كه نشان داده بود ملامت كردند.
گروه سوم كسانى بودند كه با شنيدن اين خطبه به خشم آمدند و او را مشرك خواندند و يكى از ايشان مىخواست او را بكشد. اين گروه سوم - كه در اقليت بودند - همان خوارج بودند كه به اميد جنگ با معاويه با امام بيعت كرده بودند و چون ترديد او را ديدند او را هم مانند پدرش مشرك خواندند و دست به غارت اموال او زدند.
دسته اول در برابر جسارت اين گروه كوچك اقدامى نكرد و فقط شيعيان خالص او از او حمايت كردند آنهم با سرزنش و ملامت! بنابر اين امام حسن (ع) ميان گروهها و دستههايى كه هواها و آمال و اهداف گوناگونى داشتند گرفتار شده بود و نمىتوانست با وسايلى كه منطبق بر امر دين و احكام الهى باشد همه اين گروهها را راضى سازد.
از سوى ديگر مىدانست كه در برابر كسى قرار دارد كه در رسيدن به اهداف خود از هيچ وسيله و واسطهاى ابا ندارد و از اين راه مسلما بر او غلبه خواهد كرد.واضح است كه اگر اين غلبه در اثر جنگ باشد نتيجه آن براى او و خانواده و شيعيانش بسيار گران تمام خواهد شد و به همين جهت تصميم به مصالحه گرفت.
بنا بر روايت ابو الفرج در مقاتل الطالبيين معاويه عبيد اللّه بن عباس را - كه امام او را در مقدمه لشكر فرستاده بود - با يك ميليون درهم بفريفت و او شبانه سپاه خود را ترك كرد و داخل سپاه معاويه شد.
در اين ميان معاويه دو تن از اصحاب خود را پيش امام فرستاد و او را دعوت به آشتى كرد و شرايطى در برابر صرف نظر كردن امام از خلافت به او وعده داد كه از جمله آن بود كه از امام على (ع) جز به نيكى ياد نكند و به شيعيان ايشان آزارى نرساند.
آن دسته از ياران امام كه از موافقت امام ناراضى بودند او را ملامت مىكردند و از اين واقعه كه پيش آمده بود گريه مىكردند و حتى يك تن از اصحابش او را«مذل-المؤمنين» (خوار كننده مؤمنان) خواند.
گفته شده معاويه پس از موافقت امام روى به كوفه نهاد و در نخيله خطبهاى براى مردم كوفه ايراد كرد و گفت: «من با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و حج كنيد و زكات بدهيد. من با شما براى آن جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و خداوند اين را با آنكه شما نمىخواستيد به من عطا فرمود و هر چه به حسن بن على دادهام (يعنى وعده كردهام) زير اين دو پايم مىگذارم و به آن وفا نمىكنم».
معاويه همان طور كه در روايت فوق ذكر شده به شروطى كه با امام كرده بود وفا نكرد كه مهمتر از همه ناسزا گفتن به حضرت امير (ع) و تعقيب دوستان آن حضرت از جمله قتل حجر بن عدى بود.
در احتجاج طبرسى روايتى از زيد بن وهب جهنى هست كه در آن امام حسن (ع) علت مصالحه خود را با معاويه بيان فرموده است.
زيد بن وهب مىگويد: «پس از آنكه حسن بن على را زخم زدند در مدائن پيش او رفتم در حالى كه از درد مىناليد. گفتم اى پسر رسول خدا رأى تو چيست و چه مىبينى كه مردم در كار خود متحير ماندهاند. ايشان فرمودند: معاويه به نظر من از اين كسانى كه مىپندارند شيعه من هستند بهتر است. اينها آهنگ كشتن مرا كردند و بار و بنه مرا غارت كردند و مال مرا گرفتند. اگر از معاويه پيمانى بگيرم كه خون خود را حفظ كنم و براى خانواده خود امان بگيرم بهتر از آن است كه اينها مرا بكشند و خانواده مرا از بين ببرند. به خدا كه اگر من با معاويه بجنگم اينها گردن مرا مىگيرند و مرا به او تسليم مىكنند. اگر من با معاويه در حال عزت صلح كنم بهتر از آن است كه او مرا در حال اسارت بكشد و يا بر من منت بگذارد و مرا نكشد و اين ننگ تا آخر دنيا بر بنى هاشم بماند و معاويه و فرزندانش بر زنده و مرده ما منت بگذارند.»
در همين كتاب (احتجاج 12/2) آمده است كه راوى مىگويد: «پيش حسن بن على رفتم و گفتم اى پسر رسول خدا ما را خوار ساختى و ما شيعيان را برده و بنده كردى. فرمود چرا؟ گفتم براى اينكه امر خلافت را به معاويه تسليم كردى. فرمود به خدا كه من خلافت را براى آن تسليم كردم كه براى خود يارانى نيافتم و اگر يارانى مىيافتم شب و روز با او مىجنگيدم تا خداوند ميان من و او حكم كند. ولى من مردم كوفه را شناختم كه در سخن و در عمل پاى بند عهد و پيمان نيستند، به ما مىگويند كه دل ما با شما است اما شمشيرهايشان بر روى ما آخته است».
اين نقلها بيانگر اين حقيقت است كه امام واقعا چارهاى جز مصالحه و تسليم خلافت به معاويه نداشته است.
اما از لحاظ اعتقادات شيعه مسأله به گونه ديگرى است: امام حسن (ع) امام معصوم مفترض الطاعه است و همه كارهاى او بر اساس دستورهاى الهى و مصالح عاليه دينى است. امام از اسرار غيب و پشت پرده آگاه است و هر چه او كند همان صحيح است. در اين باب روايات زيادى هست كه براى اطلاع بيشتر بايد به كتب مفصل رجوع كرد.
مثلا روايتى در احتجاج طبرسى هست كه چون امام با معاويه آشتى فرمود بعضى از مردم او را بر اين كار سرزنش كردند. امام فرمود: «به خدا نمىدانيد كه من چه كردم. آنچه من كردم براى شيعه من از همه آنچه آفتاب بر آن طلوع كند يا غروب كند بهتر است. آيا نمىدانيد كه من امام مفترض الطاعه شما و يكى از دو سرور جوانان اهل بهشت به نص رسول خدا هستم؟ گفتند بلى. بعد حضرت اشاره به قصه موسى و خضر كه در قرآن آمده است فرمود و گفت آيا نمىدانيد كه چون خضر آن كشتى را سوراخ كرد و آن ديوار را اصلاح نمود و آن كودك را كشت موسى (ع) در خشم آمد؟ موسى (ع) علت و حكمت اين كارها را نمىدانست ولى اين كارهاى خضر همه از روى حكمت و عين صواب بود.»
سيد مرتضى در تنزيه الانبياء مطالبى در توجيه مصالحه امام آورده است كه قسمتى از آن همان است كه پيشتر نيز گفته شد و از جمله آنها دليل امامت است. وى در اين باب مىگويد: «از روى ادله ظاهره و قاهره ثابت شده است كه او معصوم مؤيد است و بايد در برابر همه كارهاى او سر فروآورد و آن را حمل بر صحت كرد اگر چه توجيه آن به تفصيل معلوم نباشد يا در ظاهر چيزى باشد كه سبب نفرت نفوس گردد. سيد مرتضى پس از بيانات مفصل مىگويد: امام خود را از امامت خلع نكرد زيرا امامت پس از حصول آن از او سلب نمىشود. حتى بيشتر اهل سنت نيز مىگويند كه امام خود را نمىتواند خلع كند و فقط از راه اختيار كامل اين كار را مىتواند بكند و اگر از راه ناچارى و اكراه خود را خلع كرد اين خلع تأثيرى ندارد. نيز امام امر خلافت را به معاويه تسليم نفرمود بلكه متاركه جنگ كرد و اين به جهت نبودن يار و ياور بود. اما بيعت او با معاويه به معنى رضايت ظاهرى و خوددارى از نزاع بود همچنانكه حضرت امير (ع) نيز با خلفاى سه گانه بيعت كرد ولى اين بيعت به معنى رضايت باطنى و طيب نفس نبود، چنانكه رفتار و گفتار او بعدها شاهد اين مدعا است.
سيد مرتضى سپس اخذ عطايا و هدايايى را كه معاويه براى ايشان مىفرستاد نيز توجيه كرده است. (مراجعه كنيد به بحار الانوار، 107-106/10)
به هر حال امام حسن (ع) خلافت را به معاويه باز گذاشت و خود به مدينه مراجعت فرمود. بنا به گفته ابو الفرج اصفهانى معاويه مىخواست براى فرزند خود يزيد بن معاويه بيعت بگيرد و با وجود امام حسن (ع) و سعد بن ابى وقاص جرأت چنين كارى را نداشت تا آنكه هر دو را مسموم ساخت و پس از آن، زمينه جهت بيعت گرفتن براى يزيد آماده گرديد. معاويه امام حسن (ع) را توسط جعده همسر ايشان كه دختر اشعث بن قيس كندى بود مسموم ساخت. معاويه به او وعده داده بود كه در صورت مسموم ساختن امام، او را به همسرى يزيد درآورد و صد هزار درهم براى او فرستاد. اما معاويه پس از مسموم شدن امام به شرط ازدواج او با يزيد وفا نكرد و گفت مىترسم با پسر من همان كارى را بكند كه با پسر رسول خدا (ص) كرد.
جسد مطهر امام (ع) را مىخواستند بنا به وصيتش در جوار رسول خدا(ص) دفن كنند ولى مروان بن حكم نگذاشت و مىگويند عايشه نيز مخالفت كرد. امام در ساعات واپسين عمر با اينكه ظن قوى داشت كه به دست همسرش جعده مسموم شده است نگذاشت او را قصاص كنند و عذاب وجدان را كه با خلف وعده معاويه توأم مىشد و تا آخر عمر سرافكندهاش مىداشت براى جعده كافى دانست.
براى امام حسن (ع) پانزده فرزند پسر و دختر از مادران مختلف شمردهاند اما نسل آن حضرت فقط از دو فرزند ذكور او مانده است، يكى حسن بن حسن معروف به حسن مثنى و ديگرى زيد بن الحسن. چند تن از فرزندان آن حضرت در كربلا به شهادت رسيدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر