یکی از آقایان اهل علم می گفت:
« یکی از طلاب که با ما هم دوره بود می گفت: پدرم برای تحصیل من در حوزه علمیه رغبت و روی خوشی نشان نمی داد. تا اینکه می گوید: شبی در عالم رؤیا دیدم به قم آمدم در خیابانی که قبلاً ندیده بودم و داخل کوچه شدم که حسینیه ای در آن بود.
طرف دست چپ پله می خورد و داخل حسینیه می شد. وارد شدم دیدم سیدی نشسته است و می گویند: او حضرت رضا است. خدمت او رسیدم تا دست او را ببوسم. فرمود:
« چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
از خواب بیدار شدم و دیگر مخالفت با درس خواندن فرزندم نکردم. چند سال از این خواب گذشت، وقتی به قم آمدم و به خیابان چهارمردان و اواخر آن خیابان گذرم افتاد، دیدم این همان خیابانی است که در عالم رؤیا و خواب دیده بودم، به کوچه چهار راه سجادیه رسیدم.
دیدم همان کوچه است که در عالم رؤیا دیدم. به فرزندم گفتم: من این کوچه را در خواب قبلاً دیده ام. داخل این کوچه حسینیه ایی بود پله می خورد و وارد حسینیه می شد، روی آب انبار. جلو آمدم، دیدم همان طور که در خواب دیده بودم، در بیداری می بینم.
وارد حسینیه شدم. بعد از نماز مغرب و عشا بود. دیدم آقای سیدی نشسته و طلاب و غیر طلاب دور او را گرفته اند. برای آنها سخن می گوید. دقت کردم دیدم همان آقایی است که در خواب گفتند: حضرت امام رضا است، پرسیدم: این آقا کیست؟
گفتند: آیت الله حاج آقا رضا بهاء الدینی، جلو رفتم. سلام کردم و دست آقا را بوسیدم. مثل اینکه مرا بشناسد فرمود:
« دیدی فرزندت را گذاردی درس خواند طلبه خوبی شد. »
و با این جمله از خواب و مافی الضمیرم خبر داد. گویی خود او بوده که در خواب فرمود: « چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
« یکی از طلاب که با ما هم دوره بود می گفت: پدرم برای تحصیل من در حوزه علمیه رغبت و روی خوشی نشان نمی داد. تا اینکه می گوید: شبی در عالم رؤیا دیدم به قم آمدم در خیابانی که قبلاً ندیده بودم و داخل کوچه شدم که حسینیه ای در آن بود.
طرف دست چپ پله می خورد و داخل حسینیه می شد. وارد شدم دیدم سیدی نشسته است و می گویند: او حضرت رضا است. خدمت او رسیدم تا دست او را ببوسم. فرمود:
« چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
از خواب بیدار شدم و دیگر مخالفت با درس خواندن فرزندم نکردم. چند سال از این خواب گذشت، وقتی به قم آمدم و به خیابان چهارمردان و اواخر آن خیابان گذرم افتاد، دیدم این همان خیابانی است که در عالم رؤیا و خواب دیده بودم، به کوچه چهار راه سجادیه رسیدم.
دیدم همان کوچه است که در عالم رؤیا دیدم. به فرزندم گفتم: من این کوچه را در خواب قبلاً دیده ام. داخل این کوچه حسینیه ایی بود پله می خورد و وارد حسینیه می شد، روی آب انبار. جلو آمدم، دیدم همان طور که در خواب دیده بودم، در بیداری می بینم.
وارد حسینیه شدم. بعد از نماز مغرب و عشا بود. دیدم آقای سیدی نشسته و طلاب و غیر طلاب دور او را گرفته اند. برای آنها سخن می گوید. دقت کردم دیدم همان آقایی است که در خواب گفتند: حضرت امام رضا است، پرسیدم: این آقا کیست؟
گفتند: آیت الله حاج آقا رضا بهاء الدینی، جلو رفتم. سلام کردم و دست آقا را بوسیدم. مثل اینکه مرا بشناسد فرمود:
« دیدی فرزندت را گذاردی درس خواند طلبه خوبی شد. »
و با این جمله از خواب و مافی الضمیرم خبر داد. گویی خود او بوده که در خواب فرمود: « چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر