یکی از ارادتمندان آقا که مرد مورد اعتماد و محترمی است می گفت:
« در سال 1371 مشکل مالی پیدا کردم. چک داده بودم به فردی و آن فرد به دیگری داده بود. روز وعده، پول نرسید، اول صبح، طلبکار آمد در مغازه و گفت: در حساب شما پول نیست.
گفتم: الان اول صبح است، صبر کن یک ساعت تا پول تهیه کنم. گفت: من از اینجا رد نمی شوم تا پولم را بگیرم.
گفتم: الان که صبح است اگر تا ظهر پول را ندادم آن وقت شما اقدام کن و برگشت بزن. او سماجت می کرد، چند جا مراجعه کردم، پولی تهیه نشد. خیلی ناراحت بودم.
رفتم به رئیس بانک گفتم: بنا است تا ظهر پول برای من برسد، چک را بگویید ظهر بیاید بگیرد. قبول کرد.
رفتم با زحمت پولی قرض کردم و محل چک را تأمین نمودم. عصر خدمت آقا رسیدم، تا وارد شدم و سلام کردم، آقا صدا زد:
« حاج آقا عبدالله (فرزند ایشان) یک چک پنجاه هزار تومان بردار بده به آقای ایشان، آخر ایشان ناراحت بدهی است. »
من عرض کردم: نه آقا، فرمود:
« اِهه، چرا تعارف میکنی. ما دیدیم توی خیابان می رفتی ناراحت بودی. »
حاج آقا عبدالله چک را آورد داد، و آن در وقتی بود که خیلی احتیاج داشتم. »
گفتم: الان اول صبح است، صبر کن یک ساعت تا پول تهیه کنم. گفت: من از اینجا رد نمی شوم تا پولم را بگیرم.
گفتم: الان که صبح است اگر تا ظهر پول را ندادم آن وقت شما اقدام کن و برگشت بزن. او سماجت می کرد، چند جا مراجعه کردم، پولی تهیه نشد. خیلی ناراحت بودم.
رفتم به رئیس بانک گفتم: بنا است تا ظهر پول برای من برسد، چک را بگویید ظهر بیاید بگیرد. قبول کرد.
رفتم با زحمت پولی قرض کردم و محل چک را تأمین نمودم. عصر خدمت آقا رسیدم، تا وارد شدم و سلام کردم، آقا صدا زد:
« حاج آقا عبدالله (فرزند ایشان) یک چک پنجاه هزار تومان بردار بده به آقای ایشان، آخر ایشان ناراحت بدهی است. »
من عرض کردم: نه آقا، فرمود:
« اِهه، چرا تعارف میکنی. ما دیدیم توی خیابان می رفتی ناراحت بودی. »
حاج آقا عبدالله چک را آورد داد، و آن در وقتی بود که خیلی احتیاج داشتم. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر