قسمت 14 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

ابو لهب و رسول خدا(ص)

نام ابو لهب عبد العزى بودـكه به گفته برخى چون عزى نام بتى بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و كنيه‏اش را ذكر فرمودـو سبب اينكه به اين كنيه نيز او را خوانده است به گفته بعضى آن بود كه گونه‏هايش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخى گونه‏اش را تشبيه به شعله سرخ آتش و زبانه دوزخ و جهنم كرده تا بفهماند كه او جهنمى است.

و به هر صورت آزارى كه رسول خدا(ص)از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد زيان بخش‏تر و زيادتر از آزار ديگران بود،زيرا دشمنان ديگر،آن جرئت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار كنند ولى ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد المطلب و عموى رسول خدا(ص)بود جرئت اين كار را داشت.از اين گذشته مردم جزيرة العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مى‏كردند ولى مخالفت و تكذيب ابو لهب را نمى‏توانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤثر واقع مى‏شد.

به عنوان شاهد به نمونه‏هاى زير توجه كنيد:

ابن هشام مى‏نويسد:پيغمبر در ايام برگزارى اعمال حج به منى و جاهاى ديگرى كه محل اجتماع و برگزارى مراسم حج بود مى‏رفت و با قبايل و طوايفى كه از اطراف آمده بود درباره مأموريت و نبوت خويش سخن مى‏گفت و آنها را به توحيد و خداپرستى و نبوت خود دعوت مى‏كردـآن گاه از قول يكى از زايران نقل مى‏كند كه گفته است:ـمن جوان بودم و در منى با پدرم سخن مى‏گفتيم،ناگاه پيغمبر ظاهر شد و قبيله‏هاى گوناگون را به يگانگى خدا و رسالت خود مى‏خواند و پشت سرش مردى أحول با گونه‏هاى برافروخته و گيسوانى كه از هر دو سوى او آويخته بود ديديم كه او را دنبال مى‏كرد و چون سخن پيغمبر به پايان مى‏رسيد او فرياد مى‏زد:اى بنى فلان سخن او را نپذيريد و پيرويش نكنيد كه مى‏خواهد شما را از لات و عزى و همپيمانانتان باز دارد،مبادا از او پيروى كنيد!

من از پدرم پرسيدم:اين احول كيست؟گفت:عمويش عبد العزى فرزند عبد المطلب يعنى ابو لهب است.

ابن شهر آشوب و ديگران از طارق محاربى نقل كرده‏اند كه گويد:مردى را دربازار ذى المجاز ديدم كه جامه‏اى سرخ رنگ در بر داشت و مى‏گفت:ايها الناس بگوييد:«لا اله الا الله»تا رستگار شويد،و به دنبال او مردى سنگ به پاهايش مى‏زد بدانسان كه خون از پاهاى او جارى شده بود و مى‏گفت:مردم او دروغگوست سخنش را نشنويد و نپذيريد!من پرسيدم:اين مرد كيست؟گفتند :اين جوان پيغمبر است و اين مرد عمويش ابو لهب.

و در جريان صحيفه ملعونه كه قريش و همدستانشان براى اينكه رسول خدا(ص)را به زانو درآورند طبق تعهد نامه‏اى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم بر خود ممنوع كردند و ابو طالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابو طالب با كمال سختى و مشقت روزگار خود را به سر برند،مى‏نويسند:ابو لهب گذشته از اينكه پيوسته مترصد بود مبادا كسى از خويشان و يا ديگران آذوقه و خوار و بار و ساير ما يحتاج زندگى به آنها برساند و يا بفروشد،هرگاه كاروانهاى تجارتى نيز از خارج وارد مكه مى‏شد به آنها سفارش مى‏كرد تا ممكن است به افرادى كه از شعب ابو طالب پيش آنها مى‏روند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنها قدرت خريد نداشته باشند،و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنها مى‏شد او جبران مى‏كرد.و پس از اين خواهيم خواند كه اين عمل ابو لهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادى و اجتماعى آنها مؤثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم از ميان شعب ابو طالب به گوش مردم مكه مى‏رسيد. (1)
 
عمار ياسر و پدر و مادرش

از مسلمانانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه بودند كه اين هر سه به جرم اينكه به پيغمبر اسلام ايمان آورده بودند سخت‏ترين شكنجه‏ها را از دست مشركين تحمل كردند تا سرانجام ياسر و سميه در زير شكنجه آنان جان سپردند و به فيض شهادت نايل شدند،و عمار نيز از روى تقيه در ظاهر با گفتن كلماتى خود را نجات داد و گرنه او نيز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار مى‏گرديد.

اهل تاريخ و همچنين مفسرين در تفسير آيه شريفه «من كفر بالله من بعد ايمانه الا من أكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم» (2) نوشته‏اند كه مشركان قريش جمعى از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و ياسر و سميه و بلال و صهيب و خباب و ديگران را گرفته و براى آنكه دست از آيين خود بردارند شكنجه كردند و ياسر و سميه چون دست از آيين خود برنداشتند به دست ابو جهل و ديگران شهيد شدند،بدين ترتيب كه پاهاى سميه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربه‏اى بدنش را از ميان به دو نيم كردند،و سپس ياسر را نيز با ضربتى كشتند،و اين دو نخستين مسلمانى بودند كه در راه اسلام به درجه شهادت نايل شدند،و اما عمار كه چنان ديد آنچه را مشركين از آنها خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى در دل به ايمان خود باقى بود،و همين سبب ناراحتى و اضطراب او شده بود و ديگران نيز به رسول خدا(ص)گزارش دادند كه عمار كافر شده و از دين دست كشيده،رسول خدا(ص)در پاسخ آنان فرمود:هرگز!براستى عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق با گوشت و خون او آميخته و مخلوط است.پس از اين ماجرا خود عمار نيز با چشم گريان به نزد رسول خدا(ص)آمد و نگران عملى بود كه انجام داده بود و سخن كفر آميز به زبان جارى كرده بود،ولى رسول خدا(ص)او را دلدارى داده و اشك ديدگانش را پاك كرد و بدو فرمود:باكى بر تو نيست و اگر پس از اين نيز دچار آنها شدى به همين گونه خود را نجات ده و همين سخنان را بازگوى. (3)

و در تفسير طبرى است كه چون رسول خدا(ص)از او پرسيد:عمار!چه شده است؟عرض كرد:اى رسول خدا(ص)عمل بدى از من سرزده زيرا مرا رها نكردند تا آنكه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدايان آنها را به خوبى ياد كنم!رسول خدا(ص)اشك چشمانش را پاك كرد و با آن سخنان او را دلدارى داد.

ابن اثير و ديگران نقل كرده‏اند كه هنگام عبور رسول خدا(ص)در مكه،عمار و پدرش ياسر را زير شكنجه مشركين ديد،حضرت كه چنان ديد به آن دو فرمود:اى خاندان ياسر صبر و بردبارى پيشه كنيد كه وعده‏گاه شما بهشت است.
 
بلال حبشى

بلال بن رباح از زمره بردگانى بود كه هنگام بعثت رسول خدا(ص)در مكه به سر مى‏برد و بنا بر مشهور برده امية بن خلفـيكى از سران مشركينـبود و در خانه او به سر مى‏برد.بلال همچون افراد بسيار ديگرى كه از علايق مادى آسوده بودند با قلبى‏پاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى نور تابناك اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالى نداشت تا ناچار باشد به خاطر حفظ آنها حقيقت را انكار كند.وى تحت شكنجه و آزار مشركان و افراد قبيله«بنى جمح»كه در آنان زندگى مى‏كرد قرار گرفت،ابن هشام نقل كرده كه امية بن خلف روزها هنگام ظهر كه مى‏شد او را از خانه بيرون مى‏برد و روى سنگهاى داغ و تفديده مكه مى‏خواباند و سنگ بزرگى روى سينه‏اش مى‏گذارد و بدو مى‏گفت:به خدا سوگند به همين حال خواهى بود تا بميرى و يا از خداى محمد دست بردارى و لات و عزى را پرستش كنى.بلال در همان حال كه بود مى‏گفت:أحد...أحد...(خداى من يكى است).

روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خديجه)بر او بگذشت و بلال را ديد كه شكنجه‏اش مى‏دهند و او در همان حال مى‏گويد:أحد...أحد...ورقه نيز گفت:أحد...أحد...به خدا سوگند اى بلال كه خدا يكى است...آن گاه به امية بن خلف و افراد ديگر قبيله بنى جمح كه او را شكنجه مى‏كردند رو كرده گفت:به خدا سوگند اگر او را به اين حال بكشيد من قبرش را زيارتگاه مقدسى قرار خواهم داد و بدان تبرك مى‏جويم.در كتاب اسد الغابة داستان شكنجه او به وسيله ابى جهل نيز آمده است.

بلال به همين وضع دشوار و اسفناك به سر مى‏برد تا آنكه رسول خدا(ص)او را خريدارى كرده و در راه خدا آزاد كرد،و در پاره‏اى از نقلها نيز آمده كه ابو بكر او را از امية بن خلف خريدارى كرد و آزاد ساخت،و ابن اثير گفته:رسول خدا(ص)به ابو بكر فرمود:اگر چيزى داشتيم بلال را خريدارى مى‏كرديم!و ابو بكر پيش عباس بن عبد المطلب عموى رسول خدا(ص)رفته و جريان را بدو گفت،و عباس وسيله آزادى او را فراهم ساخته و از صاحبش كه زنى از قبيله بنى جمح بود،او را خريدارى نمود.
 
خباب بن الارت

در شهر مكه جوانى بود به نام خباب كه به عنوان بردگى در خانه زنى از قبيله خزاعه يا بنى زهره به سر مى‏برد و كار او نيز آهنگرى و اصلاح شمشيرها بود،رسول خدا(ص)با اين جوان الفت و انسى داشت و نزد او رفت و آمد مى‏كرد،خباب نيزروى صفاى باطن و پاكى طينت در همان اوايل بعثت رسول خدا(ص)به وى ايمان آورد و گويند:ششمين مردى بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز محكم و پر استقامت بود و به هر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از آيين خود برنداشت.

مشركان مكه او را مى‏گرفتند و مانند بسيارى ديگر زره آهنين بر تنش كرده در آفتاب داغ و روى ريگهاى مكه مى‏نشاندند تا بلكه از فشار حرارت هوا و آهن و ريگها به ستوه بيايد و از دين اسلام دست بردارد و چون ديدند اين عمل در خباب اثرى ندارد هيزمى افروخته و چون هيزمها سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه كرده و از پشت روى آن آتشها خواباندند،خباب گويد:در اين موقع مردى از قريش نيز پيش آمد و پاى خود را روى سينه من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاى سوختگى آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پيسى نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسيد روزى خباب را ديدار كرد و از شكنجه‏هايى كه در صدر اسلام از دست مشركان قريش ديده بود سؤال كرد،خباب گفت:به پشت من نگاه كن،و چون عمر پشت او را ديد گفت:تاكنون چنين چيزى نديده بودم.

و از شعبى نقل شده كه گويد:خباب از كسانى بود كه در برابر شكنجه مشركين بردبارى مى‏كرد و حاضر نبود از ايمان به خداى تعالى دست بردارد،مشركان كه چنان ديدند سنگهايى را داغ كرده و پشت او را آن قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنكه گوشتهاى پشت بدنش آب شد.

مشركين،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر مالى هم تا آنجا كه مى‏توانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان مالى به آنها مى‏زدند.

درباره همين خباب،طبرسى مفسر مشهور و ديگران مى‏نويسند:خباب از عاص بن وائل پولى طلبكار بود،و پس از آنكه مسلمان شد به نزد وى آمده مطالبه حق خود را كرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمى‏دهم تا دست از دين محمد بردارى و بدو كافر شوى،و خباب با كمال شهامت و ايمان و مردانگى گفت:من هرگز بدو كافر نمى‏شوم‏تا هنگامى كه تو بميرى و در روز قيامت مبعوث گردى،عاص گفت:باشد تا آن وقت كه من محشور شدم و به مال و فرزندى رسيدم طلب تو را مى‏پردازم !به دنبال اين گفتگو خداى تعالى اين آيات را نازل فرمود:

«أ فرأيت الذى كفر بآياتنا و قال لأوتين مالا و ولدا،اطلع الغيب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،كلا سنكتب ما يقول و نمد له من العذاب مدا،و نرثه ما يقول و يأتينا فردا» (4)

ابن اثير و ديگران از شعبى نقل كرده‏اند كه چون شكنجه مشركان به خباب زياد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض كرد:آيا از خدا براى ما درخواست يارى و نصرت نمى‏كنى؟خباب گويد :در اين هنگام رسول خدا(ص)كه صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من كرده فرمود:آنها كه پيش از شما بودند به اندازه‏اى بردبار و شكيبا بودند كه گاهى مردى را مى‏گرفتند و زمين را حفر كرده او را در زمين مى‏كردند آن گاه اره برنده روى سرش مى‏گذاردند و با شانه‏هاى آهنين گوشت و استخوان و رگهاى بدنش را شانه مى‏كردند ولى آنها دست از دين خود برنمى‏داشتند...

و از داستانهاى جالبى كه در اين باره نقل كرده اين است كه مى‏نويسد:كار خباب اين بود كه شمشير مى‏ساخت.و رسول خدا(ص)با وى الفت و آميزش داشت و پيش او مى‏آمد،خباب كه برده زنى به نام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر داد،آن زن كه اين سخن را شنيد از آن پس آهن را داغ مى‏كرد و روى سر خباب مى‏گذارد و بدين ترتيب مى‏خواست تا خباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آيين وى باز دارد، خباب شكايت حال خود را به رسول خدا(ص)كرد و پيغمبر(ص)درباره او دعا كرده گفت:«اللهم انصر خبابا»[خدايا خباب را يارى كن‏]پس از اين دعا ام انمار به دردسرى مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگان فرياد مى‏زد و در آخر،كارش به جايى رسيد كه بدو گفتند:بايد براى آرام شدن اين درد،آهن را داغ كرده بر سرت‏بگذارى و از آن پس خباب پاره آهن داغ مى‏كرد و بر سر او مى‏گذارد.

امير المؤمنين(ع)در مرگ خباب سخنانى فرموده كه از آن سخنان شدت آزار و شكنجه‏هايى را كه در اسلام كشيده بخوبى معلوم مى‏گردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در كوفه از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفن كردند، (5) و در آن هنگام على(ع)در صفين بود و خباب كه هنگام رفتن آن حضرت به صفين بيمار بود و به خاطر همان بيمارى نتوانسته بود در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار از دنيا رفت و چون على(ع)مراجعت كرد و از مرگ وى مطلع شد درباره‏اش فرمود:

«يرحم الله خباب بن الارت فقد اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالكفاف،و رضى عن الله،و عاش مجاهدا» (6)

[خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روى رغبت و ميل اسلام آورد و مطيعانه(و سر به فرمان)هجرت كرد و به مقدار كفايت(زندگى)قناعت كرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود،و مجاهد زندگى كرد.]

و در نقل ابن اثير و ديگران است كه به دنبال اين جملات فرمود:و به بلاى بدنى مبتلا گرديد،و خدا پاداش كسى را كه كار نيك كند تباه نخواهد كرد.

اين بود شمه‏اى از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه از دست مشركين و كفار مكه ديدند،و ما به عنوان نمونه ذكر كرديم و در تاريخ زندگى بسيارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و صهيب و ديگران نمونه‏هاى فراوانى از اين گونه‏آزارهاى بدنى و زيانهاى مالى كه به جرم پيروى از حق از سوى مشركين ديدند در تاريخ به چشم مى‏خورد،و به نوشته اهل تاريخ تدريجا كار به جايى رسيد كه ابو جهل و جمعى از مردمان قريش دست از كار و زندگى كشيده و جستجو مى‏كردند تا ببينند چه كسى به دين اسلام درآمده و چون مطلع مى‏شدند كه شخصى تازه مسلمان شده به نزدش مى‏رفتند،اگر شخص محترم و قبيله‏دارى بود و از ترس قوم و قبيله‏اش نمى‏توانستند او را به قتل رسانده يا بيازارند،زبان به ملامت وى گشوده سرزنشش مى‏كردند مثل آنكه مى‏گفتند:آيا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آيين بود رها ساخته‏اى !از اين پس ما تو را نزد مردم به بى خردى و نادانى معرفى خواهيم كرد و قدر و شوكتت را بى ارزش خواهيم ساخت.و اگر مرد تاجر و پيشه‏ورى بود او را تهديد به كسادى بازار و نخريدن جنس و ورشكستگى و امثال اينها مى‏كردند،و اگر از مردمان فقير و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مى‏ساختند،تا آنجا كه گاهى دست از دين برمى‏داشتند.

از سعيد بن جبير نقل شده كه گويد:به ابن عباس گفتم:براستى كار زجر و شكنجه مشركين نسبت به اصحاب رسول خدا(ص)بدان حد بود كه ناچار مى‏شدند از دين خود دست بردارند؟پاسخ داد :آرى به خدا سوگند گاهى آنها را چنان آزار و شكنجه مى‏دادند و گرسنه و تشنه نگاه مى‏داشتند كه قادر نبودند سرپا بايستند و ناچار مى‏شدند براى رهايى خود هر چه را مشركين مى‏خواستند بر زبان جارى سازند،كه اگر به آنها مى‏گفتند:مگر لات و عزى خداى شما نيستند؟مى‏گفتند :چرا.و حتى گاهى اتفاق مى‏افتاد كه حيواناتى چون«جعل»(سرگين غلطان)و يا حشرات ديگرى را كه روى زمين راه مى‏رفتند به آنها نشان داده مى‏گفتند:مگر اين خداى تو نيست؟جواب مى‏دادند :چرا!.
 
احتجاج قريش با پيغمبر

مشركين مكه كه از اين آزارها و شكنجه‏ها نيز چندان نتيجه‏اى نگرفتند مجددا به سراغ خود پيغمبر اسلام رفته و خواستند به وسيله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و ديگران نوشته‏اند:روزى پس از آنكه خورشيد غروب كرد سران قريش مانند عتبة بن ربيعه،ابو سفيان،نضر بن حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،وليد بن مغيره،ابو جهل،عاص بن وائل و گروه ديگرى در پشت خانه كعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است كسى را به نزد محمد بفرستيد و او را بدينجا احضار كنيد تا با او گفتگو كنيم و بدين منظور كسى را فرستاده و پيغام دادند:

بزرگان قبيله تو در اينجا اجتماع كرده تا با تو سخن بگويند پس نزد ايشان بيا و گفتارشان را بشنو،رسول خدا(ص)كه اين پيغام را شنيد گمان كرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فكر تازه‏اى به نظرشان رسيده از اين رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در كنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت كرده گفتند:

اى محمد ما تو را بدينجا احضار كرديم تا راه عذر را بر تو ببنديم،چون به خدا سوگند ما كسى را سراغ نداريم كه رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام مى‏دهى!از دين و آيين ما عيبجويى مى‏كنى!به خدايان ما ناسزا مى‏گويى!بزرگان و خردمندان ما را به سفاهت و نادانى نسبت مى‏دهى!ميان مردم اختلاف و جدايى افكنده‏اى!و خلاصه آنچه كار ناشايست بوده انجام داده‏اى!آيا منظورت از اينكارها چيست؟اگر اين كارها را به منظور پيدا كردن مال و ثروت انجام مى‏دهى ما حاضريم آنقدر مال و ثروت در اختيار تو بگذاريم كه ثروتمندترين ما گردى،و اگر به دنبال شخصيت و رياستى هستى،ما بى آنكه اين سخنان را بگويى حاضريم تو را به رياست خود انتخاب كنيم،و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو را سلطان خويش گردانيم،و اگر جن زده و مصروع شده‏اى ما اقدام به مداواى تو كنيم تا بهبودى يابى؟

رسول خدا(ص)كه سخنان آنها را شنيد در پاسخشان فرمود:اينها نيست كه شما خيال كرده‏ايد،نه آمده‏ام كه مال و ثروتى جمع كنم،و نه مى‏خواهم شخصيت و مقامى در شما كسب كنم،و نه هواى سلطنت در سر دارم،بلكه خداى تعالى مرا به رسالت به سوى شما فرستاده و كتابى بر من نازل كرده و به من دستور داده تا شما را از عذاب او بيم دهم و به فرمانبردارى و پاداش نيك او بشارت دهم،من نيز بدين كاراقدام كرده و رسالت خويش را به شما ابلاغ كردم،پس اگر پذيرفتيد بهره دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد،و اگر نپذيرفتيد من در برابر شما صبر مى‏كنم تا خدا ميان من و شما حكم كند...

گفتند:اى محمد حال كه هيچ كدام از پيشنهادهاى ما را نپذيرفتى،پس تو مى‏دانى كه در ميان شهرها جايى تنگتر و بى آب و علف‏تر از شهر ما نيست و مردمى تنگدست‏تر از ما نيست اينك از خدايى كه تو را به رسالت برانگيخته و مبعوث كرده درخواست كن تا اين كوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمين را مسطح كند و مانند سرزمين شام و عراق چشمه‏ها و نهرها در آن جارى سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصى بن كلاب را كه مرد بزرگ و راستگويى بود زنده كند تا ما از آنها درباره صحت ادعاى تو پرسش كنيم!و اگر اين كار را انجام دادى ما مى‏دانيم كه تو راست مى‏گويى و به رسالت برانگيخته شده‏اى.

رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون سخن آنها به پايان رسيد لب گشوده فرمود:من برانگيخته نشده‏ام تا آنچه را شما مى‏گوييد انجام دهم،بلكه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ كنم،پس اگر پذيرفتيد در دنيا و آخرت بهره‏مند خواهيد شد و گرنه صبر مى‏كنم تا خدا ميان من و شما حكم كند.

گفتند:پس از خداى خود بخواه تا فرشته‏اى همراه تو بفرستد كه گفته‏هايت را تصديق كند و ما را از تو باز دارد،و از وى بخواه تا باغها و قصرها و گنجهايى از طلا و نقره براى تو آماده سازد كه از تلاش روزى،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و كوشش نكنى!

چون همان پاسخ را از رسول خدا(ص)شنيدند ادامه داده و گفتند:

پس پاره‏هايى از آسمان را بر ما فرود آر،و چنانكه تو مى‏پندارى اگر خدا بخواهد مى‏تواند اين كار را بكند و اگر انجام ندادى ما بتو ايمان نخواهيم آورد،حضرت فرمود:اين كار با خداست اگر بخواهد انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهاى بيهوده،كم‏كم زبان به ريشخند و مسخره گشوده و زبان جسارت باز كرده و عقايد باطنى خود را اظهار داشتند و به دنبال آن ماجرا بود كه يكى گفت:مافرشتگان را كه دختران خدا هستند مى‏پرستيم!

ديگرى گفت:ما به تو ايمان نخواهيم آورد تا خدا و فرشتگان را آشكارا براى ما بياورى!

سخن قريش كه به اينجا رسيد رسول خدا(ص)از جا برخاست،در اين وقت عبد الله بن ابى اميه كه عمه زاده آن حضرت و فرزند عاتكه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:اى محمد اين جماعت پيشنهادهايى به تو كردند كه هيچ كدام را نپذيرفتى آن گاه براى آنكه منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند درخواستهايى كردند كه آنها را هم انجام ندادى و باز از تو خواستند از خدا براى خودت چيزى بخواهى كه برترى تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادى و به دنبال همه اينها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابى كه ايشان را از آن بيم مى‏دادى بر آنها فرود آيد اين كار را هم نكردى...به خدا من هرگز به تو ايمان نخواهم آورد تا آنكه نردبانى بگذارى و به آسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردى و آن فرشتگان گواهى دهند كه تو راست مى‏گويى و به خدا اگر اين كار را هم انجام دهى گمان ندارم كه به تو ايمان آورم. (7)

رسول خدا(ص)از آنچه ديده و شنيده بود با خاطرى افسرده و دلى غمگين به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت ابو جهل كه فرصتى به دست آورده بود رو به حاضران مجلس كرده گفت:اى گروه قريش به خوبى مشاهده كرديد كه محمد چگونه در كارهاى خود و عيبجويى از ما و پدرانمان پافشارى دارد و دست بر نمى‏دارد اينك من با خودم عهد مى‏كنم كه فردا سنگ بسيار بزرگى را بردارم و چون محمد براى نماز به مسجد آمد من در جايگاه او بايستم و چون به سجده رفت آن سنگ را روى سر او بيندازم،آيا اگر من اين كار را كردم شما در برابر بنى هاشم از من دفاع خواهيد كرد و مرا تنها نخواهيد گذارد؟

همگى گفتند:نه به خدا ما تو را تنها نخواهيم گذارد و حتما اين كار را انجام ده!فرداى آن روز ابو جهل بر طبق تصميم خود سنگ بسيار بزرگى را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نيز طبق معمول براى نماز به مسجد آمد و ما بين ركن يمانى و حجر الاسود رو به خانه كعبه ايستاد بدانسان كه رو به روى بيت المقدس قرار مى‏گرفت و شروع به خواندن نماز كرد و چون به سجده رفت ابو جهل رنگش پريده بى آنكه سنگ را از دست خود رها كند با سرعت به عقب بازگشت و سنگ را به كنارى انداخت،قريش پيش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را پرسيدند؟

پاسخ داد:من همان گونه كه به شما گفته بودم نزديك رفتم تا سنگ را بر سر محمد بيندازم ولى همين كه نزديك او شدم شتر نرى را ديدم غرش كنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاكنون شترى به اين بزرگى و وحشتناكى نديده و چيزى نمانده بود كه شتر مزبور مرا در دهان خود گيرد.

نضر بن حارث (8) كه يكى از شياطين قريش و از دشمنان پيغمبر بود وقتى اين سخن را از ابو جهل شنيد از جاى برخاست و گفت:اى گروه قريش به خدا سوگند ماجرايى پيش آمده كه راههاى چاره در آن مسدود گشته است!اين محمد است كه از كودكى در ميان شما زندگى كرده و رفتار او از هر جهت مورد رضايت شما بود،از همه راستگوتر و از همگى امانتدارتر بود،همين كه موى صورتش متمايل به سفيدى گشت و اين دين و آيين را براى شما آورد گفتيد:او ساحر است در صورتى كه به خوبى مى‏دانيد كه او ساحر و جادوگر نيست زيرا ساحران و كار آنها را ما ديده‏ايم سپس گفتيد :كاهن است با اينكه ما كاهنان و گفتارشان را شنيده‏ايم،آن گاه گفتيد:شاعر است با اينكه به خدا سوگند مى‏دانيد شاعر هم نيست،زيرا ما انواع و اقسام شعر را ديده‏ايم،پس از همه اينها گفتيد:ديوانه است ولى به خدا سوگند ديوانه هم نيست و حالات ديوانگان هيچ يك در او ديده نمى‏شود،اى گروه قريش اكنون بدقت در كار خود نظر كنيد و از روى عقل و تأمل رفتار كنيد كه براستى ماجراى بزرگى براى شما پيش آمده است!

پى‏نوشتها:

1.از پاره‏اى تواريخ برمى‏آيد كه پس از مرگ ابو طالب ابو لهب از نظر خويشاوندى با رسول خدا(ص)تصميم گرفت دست از آزار آن حضرت بردارد و بلكه دفاع آن حضرت را در برابر مشركان به عهده گرفت ولى عقبة بن ابى معيط و ابو جهل او را از اين تصميم منصرف ساختند.

بدين شرح كه گفته‏اند:چون ابو طالب از دنيا رفت قريش نسبت به رسول خدا(ص)جرئت بيشترى پيدا كردند و بر آزار آن حضرت افزودند،خبر به گوش ابو لهب رسيده به نزد آن حضرت آمد و گفت:اى محمد با خيالى آسوده كار خود را دنبال كن همانند روزگارى كه ابو طالب زنده بود و مطمئن باش تا من زنده هستم كسى به تو آزارى نخواهد رسانيد،و در همان روزها اتفاقا شخصى به نام ابن غيطله رسول خدا(ص)را دشنام گفت:ابو لهب كه از ماجرا مطلع شد به نزد آن مرد رفته و او را دشنام داد،آن مرد خود را به قريش رسانيده و فرياد زد:اى گروه قريش ابو عتبه(كه منظورش همان ابو لهب بود)از آيين ما دست كشيده و به دين محمد گرويده است،قريش كه اين سخن را شنيدند پيش ابو لهب رفته و جريان را از او پرسيدند؟وى گفت:من دست از آيين گذشتگان برنداشته‏ام ولى از برادرزاده‏ام حمايت و دفاع مى‏كنم تا كار خود را دنبال كند،قريش كه اين سخن را شنيدند او را در اين كار تحسين كرده و پى كار خود رفتند،و چند روزى هم كار بدين منوال گذشت و مردم از هيبت ابو لهب جرئت جسارت و آزار پيغمبر را نداشتند،تا اينكه عقبة بن ابى معيط و ابو جهل به نزد ابو لهب آمده و به هر حيله و نيرنگى بود او را از اين كار منصرف كردند.و گويند امير المؤمنين(ع)پس از اين ماجرا اشعار زير را در مذمت ابو لهب انشا فرمود:

ابا لهب تبت يداك أبا لهب‏
و صخرة بنت الحرب حمالة الحطب‏خذلت نبى الله قاطع رحمه‏
فكنت كمن باع السلامة بالعطب‏
لخوف أبى جهل فأصبحت تابعا
له و كذاك الرأس يتبعه الذنب

و ابو لهب تا زمانى كه جنگ بدر اتفاق افتاد زنده بود و پس از آن به يك نوع بيمارى مانند آبله مبتلا شد و همان سبب مرگش گرديد،و چون قريش از سرايت آن بيمارى بيم داشتند جنازه‏اش تا سه روز روى زمين بماند و حتى نزديكانش مى‏ترسيدند او را بردارند و دفن كنند و ناچار شدند آن قدر سنگ روى او ريختند كه زير آن‏ها دفن گرديد،و شايد در داستان جنگ بدر شرح آن بيايد.

2.«و هر كس پس از ايمان آوردنش به خدا كافر شود،نه آن كس كه مجبور گشته(و از روى اكراه سخن كفر بر زبان جارى كرده)اما دلش استوار به ايمان است بلكه آن كس كه سينه خود را به كفر گشوده غضب خدا بر آنهاست و عذابى بزرگ دارند»سوره نحل،آيه .106

3.تفسير فخر رازى،ج 2،ص .121

4.[«آيا ديدى آن كس را كه به آيات ما كافر شد و گفت:مال و فرزند بسيارى به من خواهند داد،مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان پيمانى گرفته،هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب او را افزون مى‏كنيم،و آنچه را گويد بدو مى‏دهيم ولى نزد ما بتنهايى خواهد آمد]سوره مريم،آيه .77

5.گويند:خباب نخستين كسى بود كه جنازه‏اش را در خارج شهر كوفه دفن كردند،و تا به آن روز هر يك از مسلمانان در كوفه از دنيا مى‏رفت در خانه خود يا در كنار كوچه بدنش را دفن مى‏كردند،و پس از آنكه خباب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر دفن كردند مسلمانان ديگر نيز از او پيروى كرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن كردند.

6.نهج البلاغه،فيض،ص 1098.و به دنبال آن فرمود:«طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف،و رضى عن الله»[خوشا به حال كسى كه در ياد معاد(و روز جزا)باشد و براى حساب كار كند و به اندازه كفايت قانع باشد و از خداى(خود)راضى و خوشنود باشد.]

7.جالب اينجا است كه همين عبد الله بن ابى اميه در سالهاى آخر هجرت پيش از فتح مكه مسلمان شد و به رسول خدا(ص)ايمان آورد،و گويا اين سخنان را فراموش كرده بود.

8.نضر بن حارث كسى است كه به گفته پاره‏اى از مفسران چند آيه از قرآن كريمـمانند آيه 93 از سوره انعام و آيه 13 از سوره مطففين و آيات ديگرىـدر مذمت او نازل شده،و او همان كسى است كه در اثر مسافرتهايى كه به حيره و شهرهاى ايران كرده بود و داستانهاى رستم و اسفنديار را شنيده بود هرگاه پيغمبر(ص)در جايى مى‏نشست و داستان عذابهاى قوم عاد و ثمود و ساير ملتهاى گذشته را بيان مى‏فرمود پس از رفتن آن حضرت مى‏آمد و به جاى او مى‏نشست و مى‏گفت:به خدا داستانهايى كه من مى‏گويم بهتر از قصه‏هايى است كه محمد براى شما مى‏گويد و سپس داستانهايى از رستم و اسفنديار مى‏گفت و به دنبال آن اظهار مى‏كرد:آيا محمد چگونه از من بهتر داستان سرايى مى‏كند،و هم او بود كه مى‏گفت:بزودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل خواهم كرد!

هیچ نظری موجود نیست: