ابو لهب و رسول خدا(ص)
نام ابو لهب عبد العزى بودـكه به گفته برخى چون عزى نام بتى بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و كنيهاش را ذكر فرمودـو سبب اينكه به اين كنيه نيز او را خوانده است به گفته بعضى آن بود كه گونههايش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخى گونهاش را تشبيه به شعله سرخ آتش و زبانه دوزخ و جهنم كرده تا بفهماند كه او جهنمى است.
و به هر صورت آزارى كه رسول خدا(ص)از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد زيان بخشتر و زيادتر از آزار ديگران بود،زيرا دشمنان ديگر،آن جرئت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار كنند ولى ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد المطلب و عموى رسول خدا(ص)بود جرئت اين كار را داشت.از اين گذشته مردم جزيرة العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مىكردند ولى مخالفت و تكذيب ابو لهب را نمىتوانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤثر واقع مىشد.
به عنوان شاهد به نمونههاى زير توجه كنيد:
ابن هشام مىنويسد:پيغمبر در ايام برگزارى اعمال حج به منى و جاهاى ديگرى كه محل اجتماع و برگزارى مراسم حج بود مىرفت و با قبايل و طوايفى كه از اطراف آمده بود درباره مأموريت و نبوت خويش سخن مىگفت و آنها را به توحيد و خداپرستى و نبوت خود دعوت مىكردـآن گاه از قول يكى از زايران نقل مىكند كه گفته است:ـمن جوان بودم و در منى با پدرم سخن مىگفتيم،ناگاه پيغمبر ظاهر شد و قبيلههاى گوناگون را به يگانگى خدا و رسالت خود مىخواند و پشت سرش مردى أحول با گونههاى برافروخته و گيسوانى كه از هر دو سوى او آويخته بود ديديم كه او را دنبال مىكرد و چون سخن پيغمبر به پايان مىرسيد او فرياد مىزد:اى بنى فلان سخن او را نپذيريد و پيرويش نكنيد كه مىخواهد شما را از لات و عزى و همپيمانانتان باز دارد،مبادا از او پيروى كنيد!
من از پدرم پرسيدم:اين احول كيست؟گفت:عمويش عبد العزى فرزند عبد المطلب يعنى ابو لهب است.
ابن شهر آشوب و ديگران از طارق محاربى نقل كردهاند كه گويد:مردى را دربازار ذى المجاز ديدم كه جامهاى سرخ رنگ در بر داشت و مىگفت:ايها الناس بگوييد:«لا اله الا الله»تا رستگار شويد،و به دنبال او مردى سنگ به پاهايش مىزد بدانسان كه خون از پاهاى او جارى شده بود و مىگفت:مردم او دروغگوست سخنش را نشنويد و نپذيريد!من پرسيدم:اين مرد كيست؟گفتند :اين جوان پيغمبر است و اين مرد عمويش ابو لهب.
و در جريان صحيفه ملعونه كه قريش و همدستانشان براى اينكه رسول خدا(ص)را به زانو درآورند طبق تعهد نامهاى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم بر خود ممنوع كردند و ابو طالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابو طالب با كمال سختى و مشقت روزگار خود را به سر برند،مىنويسند:ابو لهب گذشته از اينكه پيوسته مترصد بود مبادا كسى از خويشان و يا ديگران آذوقه و خوار و بار و ساير ما يحتاج زندگى به آنها برساند و يا بفروشد،هرگاه كاروانهاى تجارتى نيز از خارج وارد مكه مىشد به آنها سفارش مىكرد تا ممكن است به افرادى كه از شعب ابو طالب پيش آنها مىروند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنها قدرت خريد نداشته باشند،و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنها مىشد او جبران مىكرد.و پس از اين خواهيم خواند كه اين عمل ابو لهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادى و اجتماعى آنها مؤثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم از ميان شعب ابو طالب به گوش مردم مكه مىرسيد. (1)
نام ابو لهب عبد العزى بودـكه به گفته برخى چون عزى نام بتى بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و كنيهاش را ذكر فرمودـو سبب اينكه به اين كنيه نيز او را خوانده است به گفته بعضى آن بود كه گونههايش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخى گونهاش را تشبيه به شعله سرخ آتش و زبانه دوزخ و جهنم كرده تا بفهماند كه او جهنمى است.
و به هر صورت آزارى كه رسول خدا(ص)از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد زيان بخشتر و زيادتر از آزار ديگران بود،زيرا دشمنان ديگر،آن جرئت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار كنند ولى ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد المطلب و عموى رسول خدا(ص)بود جرئت اين كار را داشت.از اين گذشته مردم جزيرة العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مىكردند ولى مخالفت و تكذيب ابو لهب را نمىتوانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤثر واقع مىشد.
به عنوان شاهد به نمونههاى زير توجه كنيد:
ابن هشام مىنويسد:پيغمبر در ايام برگزارى اعمال حج به منى و جاهاى ديگرى كه محل اجتماع و برگزارى مراسم حج بود مىرفت و با قبايل و طوايفى كه از اطراف آمده بود درباره مأموريت و نبوت خويش سخن مىگفت و آنها را به توحيد و خداپرستى و نبوت خود دعوت مىكردـآن گاه از قول يكى از زايران نقل مىكند كه گفته است:ـمن جوان بودم و در منى با پدرم سخن مىگفتيم،ناگاه پيغمبر ظاهر شد و قبيلههاى گوناگون را به يگانگى خدا و رسالت خود مىخواند و پشت سرش مردى أحول با گونههاى برافروخته و گيسوانى كه از هر دو سوى او آويخته بود ديديم كه او را دنبال مىكرد و چون سخن پيغمبر به پايان مىرسيد او فرياد مىزد:اى بنى فلان سخن او را نپذيريد و پيرويش نكنيد كه مىخواهد شما را از لات و عزى و همپيمانانتان باز دارد،مبادا از او پيروى كنيد!
من از پدرم پرسيدم:اين احول كيست؟گفت:عمويش عبد العزى فرزند عبد المطلب يعنى ابو لهب است.
ابن شهر آشوب و ديگران از طارق محاربى نقل كردهاند كه گويد:مردى را دربازار ذى المجاز ديدم كه جامهاى سرخ رنگ در بر داشت و مىگفت:ايها الناس بگوييد:«لا اله الا الله»تا رستگار شويد،و به دنبال او مردى سنگ به پاهايش مىزد بدانسان كه خون از پاهاى او جارى شده بود و مىگفت:مردم او دروغگوست سخنش را نشنويد و نپذيريد!من پرسيدم:اين مرد كيست؟گفتند :اين جوان پيغمبر است و اين مرد عمويش ابو لهب.
و در جريان صحيفه ملعونه كه قريش و همدستانشان براى اينكه رسول خدا(ص)را به زانو درآورند طبق تعهد نامهاى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم بر خود ممنوع كردند و ابو طالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابو طالب با كمال سختى و مشقت روزگار خود را به سر برند،مىنويسند:ابو لهب گذشته از اينكه پيوسته مترصد بود مبادا كسى از خويشان و يا ديگران آذوقه و خوار و بار و ساير ما يحتاج زندگى به آنها برساند و يا بفروشد،هرگاه كاروانهاى تجارتى نيز از خارج وارد مكه مىشد به آنها سفارش مىكرد تا ممكن است به افرادى كه از شعب ابو طالب پيش آنها مىروند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنها قدرت خريد نداشته باشند،و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنها مىشد او جبران مىكرد.و پس از اين خواهيم خواند كه اين عمل ابو لهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادى و اجتماعى آنها مؤثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم از ميان شعب ابو طالب به گوش مردم مكه مىرسيد. (1)
عمار ياسر و پدر و مادرش
از مسلمانانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه بودند كه اين هر سه به جرم اينكه به پيغمبر اسلام ايمان آورده بودند سختترين شكنجهها را از دست مشركين تحمل كردند تا سرانجام ياسر و سميه در زير شكنجه آنان جان سپردند و به فيض شهادت نايل شدند،و عمار نيز از روى تقيه در ظاهر با گفتن كلماتى خود را نجات داد و گرنه او نيز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار مىگرديد.
اهل تاريخ و همچنين مفسرين در تفسير آيه شريفه «من كفر بالله من بعد ايمانه الا من أكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم» (2) نوشتهاند كه مشركان قريش جمعى از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و ياسر و سميه و بلال و صهيب و خباب و ديگران را گرفته و براى آنكه دست از آيين خود بردارند شكنجه كردند و ياسر و سميه چون دست از آيين خود برنداشتند به دست ابو جهل و ديگران شهيد شدند،بدين ترتيب كه پاهاى سميه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربهاى بدنش را از ميان به دو نيم كردند،و سپس ياسر را نيز با ضربتى كشتند،و اين دو نخستين مسلمانى بودند كه در راه اسلام به درجه شهادت نايل شدند،و اما عمار كه چنان ديد آنچه را مشركين از آنها خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى در دل به ايمان خود باقى بود،و همين سبب ناراحتى و اضطراب او شده بود و ديگران نيز به رسول خدا(ص)گزارش دادند كه عمار كافر شده و از دين دست كشيده،رسول خدا(ص)در پاسخ آنان فرمود:هرگز!براستى عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق با گوشت و خون او آميخته و مخلوط است.پس از اين ماجرا خود عمار نيز با چشم گريان به نزد رسول خدا(ص)آمد و نگران عملى بود كه انجام داده بود و سخن كفر آميز به زبان جارى كرده بود،ولى رسول خدا(ص)او را دلدارى داده و اشك ديدگانش را پاك كرد و بدو فرمود:باكى بر تو نيست و اگر پس از اين نيز دچار آنها شدى به همين گونه خود را نجات ده و همين سخنان را بازگوى. (3)
و در تفسير طبرى است كه چون رسول خدا(ص)از او پرسيد:عمار!چه شده است؟عرض كرد:اى رسول خدا(ص)عمل بدى از من سرزده زيرا مرا رها نكردند تا آنكه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدايان آنها را به خوبى ياد كنم!رسول خدا(ص)اشك چشمانش را پاك كرد و با آن سخنان او را دلدارى داد.
ابن اثير و ديگران نقل كردهاند كه هنگام عبور رسول خدا(ص)در مكه،عمار و پدرش ياسر را زير شكنجه مشركين ديد،حضرت كه چنان ديد به آن دو فرمود:اى خاندان ياسر صبر و بردبارى پيشه كنيد كه وعدهگاه شما بهشت است.
از مسلمانانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه بودند كه اين هر سه به جرم اينكه به پيغمبر اسلام ايمان آورده بودند سختترين شكنجهها را از دست مشركين تحمل كردند تا سرانجام ياسر و سميه در زير شكنجه آنان جان سپردند و به فيض شهادت نايل شدند،و عمار نيز از روى تقيه در ظاهر با گفتن كلماتى خود را نجات داد و گرنه او نيز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار مىگرديد.
اهل تاريخ و همچنين مفسرين در تفسير آيه شريفه «من كفر بالله من بعد ايمانه الا من أكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم» (2) نوشتهاند كه مشركان قريش جمعى از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و ياسر و سميه و بلال و صهيب و خباب و ديگران را گرفته و براى آنكه دست از آيين خود بردارند شكنجه كردند و ياسر و سميه چون دست از آيين خود برنداشتند به دست ابو جهل و ديگران شهيد شدند،بدين ترتيب كه پاهاى سميه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربهاى بدنش را از ميان به دو نيم كردند،و سپس ياسر را نيز با ضربتى كشتند،و اين دو نخستين مسلمانى بودند كه در راه اسلام به درجه شهادت نايل شدند،و اما عمار كه چنان ديد آنچه را مشركين از آنها خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى در دل به ايمان خود باقى بود،و همين سبب ناراحتى و اضطراب او شده بود و ديگران نيز به رسول خدا(ص)گزارش دادند كه عمار كافر شده و از دين دست كشيده،رسول خدا(ص)در پاسخ آنان فرمود:هرگز!براستى عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق با گوشت و خون او آميخته و مخلوط است.پس از اين ماجرا خود عمار نيز با چشم گريان به نزد رسول خدا(ص)آمد و نگران عملى بود كه انجام داده بود و سخن كفر آميز به زبان جارى كرده بود،ولى رسول خدا(ص)او را دلدارى داده و اشك ديدگانش را پاك كرد و بدو فرمود:باكى بر تو نيست و اگر پس از اين نيز دچار آنها شدى به همين گونه خود را نجات ده و همين سخنان را بازگوى. (3)
و در تفسير طبرى است كه چون رسول خدا(ص)از او پرسيد:عمار!چه شده است؟عرض كرد:اى رسول خدا(ص)عمل بدى از من سرزده زيرا مرا رها نكردند تا آنكه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدايان آنها را به خوبى ياد كنم!رسول خدا(ص)اشك چشمانش را پاك كرد و با آن سخنان او را دلدارى داد.
ابن اثير و ديگران نقل كردهاند كه هنگام عبور رسول خدا(ص)در مكه،عمار و پدرش ياسر را زير شكنجه مشركين ديد،حضرت كه چنان ديد به آن دو فرمود:اى خاندان ياسر صبر و بردبارى پيشه كنيد كه وعدهگاه شما بهشت است.
بلال حبشى
بلال بن رباح از زمره بردگانى بود كه هنگام بعثت رسول خدا(ص)در مكه به سر مىبرد و بنا بر مشهور برده امية بن خلفـيكى از سران مشركينـبود و در خانه او به سر مىبرد.بلال همچون افراد بسيار ديگرى كه از علايق مادى آسوده بودند با قلبىپاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى نور تابناك اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالى نداشت تا ناچار باشد به خاطر حفظ آنها حقيقت را انكار كند.وى تحت شكنجه و آزار مشركان و افراد قبيله«بنى جمح»كه در آنان زندگى مىكرد قرار گرفت،ابن هشام نقل كرده كه امية بن خلف روزها هنگام ظهر كه مىشد او را از خانه بيرون مىبرد و روى سنگهاى داغ و تفديده مكه مىخواباند و سنگ بزرگى روى سينهاش مىگذارد و بدو مىگفت:به خدا سوگند به همين حال خواهى بود تا بميرى و يا از خداى محمد دست بردارى و لات و عزى را پرستش كنى.بلال در همان حال كه بود مىگفت:أحد...أحد...(خداى من يكى است).
روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خديجه)بر او بگذشت و بلال را ديد كه شكنجهاش مىدهند و او در همان حال مىگويد:أحد...أحد...ورقه نيز گفت:أحد...أحد...به خدا سوگند اى بلال كه خدا يكى است...آن گاه به امية بن خلف و افراد ديگر قبيله بنى جمح كه او را شكنجه مىكردند رو كرده گفت:به خدا سوگند اگر او را به اين حال بكشيد من قبرش را زيارتگاه مقدسى قرار خواهم داد و بدان تبرك مىجويم.در كتاب اسد الغابة داستان شكنجه او به وسيله ابى جهل نيز آمده است.
بلال به همين وضع دشوار و اسفناك به سر مىبرد تا آنكه رسول خدا(ص)او را خريدارى كرده و در راه خدا آزاد كرد،و در پارهاى از نقلها نيز آمده كه ابو بكر او را از امية بن خلف خريدارى كرد و آزاد ساخت،و ابن اثير گفته:رسول خدا(ص)به ابو بكر فرمود:اگر چيزى داشتيم بلال را خريدارى مىكرديم!و ابو بكر پيش عباس بن عبد المطلب عموى رسول خدا(ص)رفته و جريان را بدو گفت،و عباس وسيله آزادى او را فراهم ساخته و از صاحبش كه زنى از قبيله بنى جمح بود،او را خريدارى نمود.
بلال بن رباح از زمره بردگانى بود كه هنگام بعثت رسول خدا(ص)در مكه به سر مىبرد و بنا بر مشهور برده امية بن خلفـيكى از سران مشركينـبود و در خانه او به سر مىبرد.بلال همچون افراد بسيار ديگرى كه از علايق مادى آسوده بودند با قلبىپاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى نور تابناك اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالى نداشت تا ناچار باشد به خاطر حفظ آنها حقيقت را انكار كند.وى تحت شكنجه و آزار مشركان و افراد قبيله«بنى جمح»كه در آنان زندگى مىكرد قرار گرفت،ابن هشام نقل كرده كه امية بن خلف روزها هنگام ظهر كه مىشد او را از خانه بيرون مىبرد و روى سنگهاى داغ و تفديده مكه مىخواباند و سنگ بزرگى روى سينهاش مىگذارد و بدو مىگفت:به خدا سوگند به همين حال خواهى بود تا بميرى و يا از خداى محمد دست بردارى و لات و عزى را پرستش كنى.بلال در همان حال كه بود مىگفت:أحد...أحد...(خداى من يكى است).
روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خديجه)بر او بگذشت و بلال را ديد كه شكنجهاش مىدهند و او در همان حال مىگويد:أحد...أحد...ورقه نيز گفت:أحد...أحد...به خدا سوگند اى بلال كه خدا يكى است...آن گاه به امية بن خلف و افراد ديگر قبيله بنى جمح كه او را شكنجه مىكردند رو كرده گفت:به خدا سوگند اگر او را به اين حال بكشيد من قبرش را زيارتگاه مقدسى قرار خواهم داد و بدان تبرك مىجويم.در كتاب اسد الغابة داستان شكنجه او به وسيله ابى جهل نيز آمده است.
بلال به همين وضع دشوار و اسفناك به سر مىبرد تا آنكه رسول خدا(ص)او را خريدارى كرده و در راه خدا آزاد كرد،و در پارهاى از نقلها نيز آمده كه ابو بكر او را از امية بن خلف خريدارى كرد و آزاد ساخت،و ابن اثير گفته:رسول خدا(ص)به ابو بكر فرمود:اگر چيزى داشتيم بلال را خريدارى مىكرديم!و ابو بكر پيش عباس بن عبد المطلب عموى رسول خدا(ص)رفته و جريان را بدو گفت،و عباس وسيله آزادى او را فراهم ساخته و از صاحبش كه زنى از قبيله بنى جمح بود،او را خريدارى نمود.
خباب بن الارت
در شهر مكه جوانى بود به نام خباب كه به عنوان بردگى در خانه زنى از قبيله خزاعه يا بنى زهره به سر مىبرد و كار او نيز آهنگرى و اصلاح شمشيرها بود،رسول خدا(ص)با اين جوان الفت و انسى داشت و نزد او رفت و آمد مىكرد،خباب نيزروى صفاى باطن و پاكى طينت در همان اوايل بعثت رسول خدا(ص)به وى ايمان آورد و گويند:ششمين مردى بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز محكم و پر استقامت بود و به هر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از آيين خود برنداشت.
مشركان مكه او را مىگرفتند و مانند بسيارى ديگر زره آهنين بر تنش كرده در آفتاب داغ و روى ريگهاى مكه مىنشاندند تا بلكه از فشار حرارت هوا و آهن و ريگها به ستوه بيايد و از دين اسلام دست بردارد و چون ديدند اين عمل در خباب اثرى ندارد هيزمى افروخته و چون هيزمها سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه كرده و از پشت روى آن آتشها خواباندند،خباب گويد:در اين موقع مردى از قريش نيز پيش آمد و پاى خود را روى سينه من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاى سوختگى آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پيسى نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسيد روزى خباب را ديدار كرد و از شكنجههايى كه در صدر اسلام از دست مشركان قريش ديده بود سؤال كرد،خباب گفت:به پشت من نگاه كن،و چون عمر پشت او را ديد گفت:تاكنون چنين چيزى نديده بودم.
و از شعبى نقل شده كه گويد:خباب از كسانى بود كه در برابر شكنجه مشركين بردبارى مىكرد و حاضر نبود از ايمان به خداى تعالى دست بردارد،مشركان كه چنان ديدند سنگهايى را داغ كرده و پشت او را آن قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنكه گوشتهاى پشت بدنش آب شد.
مشركين،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر مالى هم تا آنجا كه مىتوانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان مالى به آنها مىزدند.
درباره همين خباب،طبرسى مفسر مشهور و ديگران مىنويسند:خباب از عاص بن وائل پولى طلبكار بود،و پس از آنكه مسلمان شد به نزد وى آمده مطالبه حق خود را كرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمىدهم تا دست از دين محمد بردارى و بدو كافر شوى،و خباب با كمال شهامت و ايمان و مردانگى گفت:من هرگز بدو كافر نمىشومتا هنگامى كه تو بميرى و در روز قيامت مبعوث گردى،عاص گفت:باشد تا آن وقت كه من محشور شدم و به مال و فرزندى رسيدم طلب تو را مىپردازم !به دنبال اين گفتگو خداى تعالى اين آيات را نازل فرمود:
«أ فرأيت الذى كفر بآياتنا و قال لأوتين مالا و ولدا،اطلع الغيب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،كلا سنكتب ما يقول و نمد له من العذاب مدا،و نرثه ما يقول و يأتينا فردا» (4)
ابن اثير و ديگران از شعبى نقل كردهاند كه چون شكنجه مشركان به خباب زياد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض كرد:آيا از خدا براى ما درخواست يارى و نصرت نمىكنى؟خباب گويد :در اين هنگام رسول خدا(ص)كه صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من كرده فرمود:آنها كه پيش از شما بودند به اندازهاى بردبار و شكيبا بودند كه گاهى مردى را مىگرفتند و زمين را حفر كرده او را در زمين مىكردند آن گاه اره برنده روى سرش مىگذاردند و با شانههاى آهنين گوشت و استخوان و رگهاى بدنش را شانه مىكردند ولى آنها دست از دين خود برنمىداشتند...
و از داستانهاى جالبى كه در اين باره نقل كرده اين است كه مىنويسد:كار خباب اين بود كه شمشير مىساخت.و رسول خدا(ص)با وى الفت و آميزش داشت و پيش او مىآمد،خباب كه برده زنى به نام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر داد،آن زن كه اين سخن را شنيد از آن پس آهن را داغ مىكرد و روى سر خباب مىگذارد و بدين ترتيب مىخواست تا خباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آيين وى باز دارد، خباب شكايت حال خود را به رسول خدا(ص)كرد و پيغمبر(ص)درباره او دعا كرده گفت:«اللهم انصر خبابا»[خدايا خباب را يارى كن]پس از اين دعا ام انمار به دردسرى مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگان فرياد مىزد و در آخر،كارش به جايى رسيد كه بدو گفتند:بايد براى آرام شدن اين درد،آهن را داغ كرده بر سرتبگذارى و از آن پس خباب پاره آهن داغ مىكرد و بر سر او مىگذارد.
امير المؤمنين(ع)در مرگ خباب سخنانى فرموده كه از آن سخنان شدت آزار و شكنجههايى را كه در اسلام كشيده بخوبى معلوم مىگردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در كوفه از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفن كردند، (5) و در آن هنگام على(ع)در صفين بود و خباب كه هنگام رفتن آن حضرت به صفين بيمار بود و به خاطر همان بيمارى نتوانسته بود در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار از دنيا رفت و چون على(ع)مراجعت كرد و از مرگ وى مطلع شد دربارهاش فرمود:
«يرحم الله خباب بن الارت فقد اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالكفاف،و رضى عن الله،و عاش مجاهدا» (6)
[خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روى رغبت و ميل اسلام آورد و مطيعانه(و سر به فرمان)هجرت كرد و به مقدار كفايت(زندگى)قناعت كرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود،و مجاهد زندگى كرد.]
و در نقل ابن اثير و ديگران است كه به دنبال اين جملات فرمود:و به بلاى بدنى مبتلا گرديد،و خدا پاداش كسى را كه كار نيك كند تباه نخواهد كرد.
اين بود شمهاى از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه از دست مشركين و كفار مكه ديدند،و ما به عنوان نمونه ذكر كرديم و در تاريخ زندگى بسيارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و صهيب و ديگران نمونههاى فراوانى از اين گونهآزارهاى بدنى و زيانهاى مالى كه به جرم پيروى از حق از سوى مشركين ديدند در تاريخ به چشم مىخورد،و به نوشته اهل تاريخ تدريجا كار به جايى رسيد كه ابو جهل و جمعى از مردمان قريش دست از كار و زندگى كشيده و جستجو مىكردند تا ببينند چه كسى به دين اسلام درآمده و چون مطلع مىشدند كه شخصى تازه مسلمان شده به نزدش مىرفتند،اگر شخص محترم و قبيلهدارى بود و از ترس قوم و قبيلهاش نمىتوانستند او را به قتل رسانده يا بيازارند،زبان به ملامت وى گشوده سرزنشش مىكردند مثل آنكه مىگفتند:آيا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آيين بود رها ساختهاى !از اين پس ما تو را نزد مردم به بى خردى و نادانى معرفى خواهيم كرد و قدر و شوكتت را بى ارزش خواهيم ساخت.و اگر مرد تاجر و پيشهورى بود او را تهديد به كسادى بازار و نخريدن جنس و ورشكستگى و امثال اينها مىكردند،و اگر از مردمان فقير و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مىساختند،تا آنجا كه گاهى دست از دين برمىداشتند.
از سعيد بن جبير نقل شده كه گويد:به ابن عباس گفتم:براستى كار زجر و شكنجه مشركين نسبت به اصحاب رسول خدا(ص)بدان حد بود كه ناچار مىشدند از دين خود دست بردارند؟پاسخ داد :آرى به خدا سوگند گاهى آنها را چنان آزار و شكنجه مىدادند و گرسنه و تشنه نگاه مىداشتند كه قادر نبودند سرپا بايستند و ناچار مىشدند براى رهايى خود هر چه را مشركين مىخواستند بر زبان جارى سازند،كه اگر به آنها مىگفتند:مگر لات و عزى خداى شما نيستند؟مىگفتند :چرا.و حتى گاهى اتفاق مىافتاد كه حيواناتى چون«جعل»(سرگين غلطان)و يا حشرات ديگرى را كه روى زمين راه مىرفتند به آنها نشان داده مىگفتند:مگر اين خداى تو نيست؟جواب مىدادند :چرا!.
در شهر مكه جوانى بود به نام خباب كه به عنوان بردگى در خانه زنى از قبيله خزاعه يا بنى زهره به سر مىبرد و كار او نيز آهنگرى و اصلاح شمشيرها بود،رسول خدا(ص)با اين جوان الفت و انسى داشت و نزد او رفت و آمد مىكرد،خباب نيزروى صفاى باطن و پاكى طينت در همان اوايل بعثت رسول خدا(ص)به وى ايمان آورد و گويند:ششمين مردى بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز محكم و پر استقامت بود و به هر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از آيين خود برنداشت.
مشركان مكه او را مىگرفتند و مانند بسيارى ديگر زره آهنين بر تنش كرده در آفتاب داغ و روى ريگهاى مكه مىنشاندند تا بلكه از فشار حرارت هوا و آهن و ريگها به ستوه بيايد و از دين اسلام دست بردارد و چون ديدند اين عمل در خباب اثرى ندارد هيزمى افروخته و چون هيزمها سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه كرده و از پشت روى آن آتشها خواباندند،خباب گويد:در اين موقع مردى از قريش نيز پيش آمد و پاى خود را روى سينه من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاى سوختگى آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پيسى نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسيد روزى خباب را ديدار كرد و از شكنجههايى كه در صدر اسلام از دست مشركان قريش ديده بود سؤال كرد،خباب گفت:به پشت من نگاه كن،و چون عمر پشت او را ديد گفت:تاكنون چنين چيزى نديده بودم.
و از شعبى نقل شده كه گويد:خباب از كسانى بود كه در برابر شكنجه مشركين بردبارى مىكرد و حاضر نبود از ايمان به خداى تعالى دست بردارد،مشركان كه چنان ديدند سنگهايى را داغ كرده و پشت او را آن قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنكه گوشتهاى پشت بدنش آب شد.
مشركين،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر مالى هم تا آنجا كه مىتوانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان مالى به آنها مىزدند.
درباره همين خباب،طبرسى مفسر مشهور و ديگران مىنويسند:خباب از عاص بن وائل پولى طلبكار بود،و پس از آنكه مسلمان شد به نزد وى آمده مطالبه حق خود را كرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمىدهم تا دست از دين محمد بردارى و بدو كافر شوى،و خباب با كمال شهامت و ايمان و مردانگى گفت:من هرگز بدو كافر نمىشومتا هنگامى كه تو بميرى و در روز قيامت مبعوث گردى،عاص گفت:باشد تا آن وقت كه من محشور شدم و به مال و فرزندى رسيدم طلب تو را مىپردازم !به دنبال اين گفتگو خداى تعالى اين آيات را نازل فرمود:
«أ فرأيت الذى كفر بآياتنا و قال لأوتين مالا و ولدا،اطلع الغيب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،كلا سنكتب ما يقول و نمد له من العذاب مدا،و نرثه ما يقول و يأتينا فردا» (4)
ابن اثير و ديگران از شعبى نقل كردهاند كه چون شكنجه مشركان به خباب زياد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض كرد:آيا از خدا براى ما درخواست يارى و نصرت نمىكنى؟خباب گويد :در اين هنگام رسول خدا(ص)كه صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من كرده فرمود:آنها كه پيش از شما بودند به اندازهاى بردبار و شكيبا بودند كه گاهى مردى را مىگرفتند و زمين را حفر كرده او را در زمين مىكردند آن گاه اره برنده روى سرش مىگذاردند و با شانههاى آهنين گوشت و استخوان و رگهاى بدنش را شانه مىكردند ولى آنها دست از دين خود برنمىداشتند...
و از داستانهاى جالبى كه در اين باره نقل كرده اين است كه مىنويسد:كار خباب اين بود كه شمشير مىساخت.و رسول خدا(ص)با وى الفت و آميزش داشت و پيش او مىآمد،خباب كه برده زنى به نام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر داد،آن زن كه اين سخن را شنيد از آن پس آهن را داغ مىكرد و روى سر خباب مىگذارد و بدين ترتيب مىخواست تا خباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آيين وى باز دارد، خباب شكايت حال خود را به رسول خدا(ص)كرد و پيغمبر(ص)درباره او دعا كرده گفت:«اللهم انصر خبابا»[خدايا خباب را يارى كن]پس از اين دعا ام انمار به دردسرى مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگان فرياد مىزد و در آخر،كارش به جايى رسيد كه بدو گفتند:بايد براى آرام شدن اين درد،آهن را داغ كرده بر سرتبگذارى و از آن پس خباب پاره آهن داغ مىكرد و بر سر او مىگذارد.
امير المؤمنين(ع)در مرگ خباب سخنانى فرموده كه از آن سخنان شدت آزار و شكنجههايى را كه در اسلام كشيده بخوبى معلوم مىگردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در كوفه از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفن كردند، (5) و در آن هنگام على(ع)در صفين بود و خباب كه هنگام رفتن آن حضرت به صفين بيمار بود و به خاطر همان بيمارى نتوانسته بود در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار از دنيا رفت و چون على(ع)مراجعت كرد و از مرگ وى مطلع شد دربارهاش فرمود:
«يرحم الله خباب بن الارت فقد اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالكفاف،و رضى عن الله،و عاش مجاهدا» (6)
[خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روى رغبت و ميل اسلام آورد و مطيعانه(و سر به فرمان)هجرت كرد و به مقدار كفايت(زندگى)قناعت كرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود،و مجاهد زندگى كرد.]
و در نقل ابن اثير و ديگران است كه به دنبال اين جملات فرمود:و به بلاى بدنى مبتلا گرديد،و خدا پاداش كسى را كه كار نيك كند تباه نخواهد كرد.
اين بود شمهاى از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه از دست مشركين و كفار مكه ديدند،و ما به عنوان نمونه ذكر كرديم و در تاريخ زندگى بسيارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و صهيب و ديگران نمونههاى فراوانى از اين گونهآزارهاى بدنى و زيانهاى مالى كه به جرم پيروى از حق از سوى مشركين ديدند در تاريخ به چشم مىخورد،و به نوشته اهل تاريخ تدريجا كار به جايى رسيد كه ابو جهل و جمعى از مردمان قريش دست از كار و زندگى كشيده و جستجو مىكردند تا ببينند چه كسى به دين اسلام درآمده و چون مطلع مىشدند كه شخصى تازه مسلمان شده به نزدش مىرفتند،اگر شخص محترم و قبيلهدارى بود و از ترس قوم و قبيلهاش نمىتوانستند او را به قتل رسانده يا بيازارند،زبان به ملامت وى گشوده سرزنشش مىكردند مثل آنكه مىگفتند:آيا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آيين بود رها ساختهاى !از اين پس ما تو را نزد مردم به بى خردى و نادانى معرفى خواهيم كرد و قدر و شوكتت را بى ارزش خواهيم ساخت.و اگر مرد تاجر و پيشهورى بود او را تهديد به كسادى بازار و نخريدن جنس و ورشكستگى و امثال اينها مىكردند،و اگر از مردمان فقير و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مىساختند،تا آنجا كه گاهى دست از دين برمىداشتند.
از سعيد بن جبير نقل شده كه گويد:به ابن عباس گفتم:براستى كار زجر و شكنجه مشركين نسبت به اصحاب رسول خدا(ص)بدان حد بود كه ناچار مىشدند از دين خود دست بردارند؟پاسخ داد :آرى به خدا سوگند گاهى آنها را چنان آزار و شكنجه مىدادند و گرسنه و تشنه نگاه مىداشتند كه قادر نبودند سرپا بايستند و ناچار مىشدند براى رهايى خود هر چه را مشركين مىخواستند بر زبان جارى سازند،كه اگر به آنها مىگفتند:مگر لات و عزى خداى شما نيستند؟مىگفتند :چرا.و حتى گاهى اتفاق مىافتاد كه حيواناتى چون«جعل»(سرگين غلطان)و يا حشرات ديگرى را كه روى زمين راه مىرفتند به آنها نشان داده مىگفتند:مگر اين خداى تو نيست؟جواب مىدادند :چرا!.
احتجاج قريش با پيغمبر
مشركين مكه كه از اين آزارها و شكنجهها نيز چندان نتيجهاى نگرفتند مجددا به سراغ خود پيغمبر اسلام رفته و خواستند به وسيله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و ديگران نوشتهاند:روزى پس از آنكه خورشيد غروب كرد سران قريش مانند عتبة بن ربيعه،ابو سفيان،نضر بن حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،وليد بن مغيره،ابو جهل،عاص بن وائل و گروه ديگرى در پشت خانه كعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است كسى را به نزد محمد بفرستيد و او را بدينجا احضار كنيد تا با او گفتگو كنيم و بدين منظور كسى را فرستاده و پيغام دادند:
بزرگان قبيله تو در اينجا اجتماع كرده تا با تو سخن بگويند پس نزد ايشان بيا و گفتارشان را بشنو،رسول خدا(ص)كه اين پيغام را شنيد گمان كرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فكر تازهاى به نظرشان رسيده از اين رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در كنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت كرده گفتند:
اى محمد ما تو را بدينجا احضار كرديم تا راه عذر را بر تو ببنديم،چون به خدا سوگند ما كسى را سراغ نداريم كه رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام مىدهى!از دين و آيين ما عيبجويى مىكنى!به خدايان ما ناسزا مىگويى!بزرگان و خردمندان ما را به سفاهت و نادانى نسبت مىدهى!ميان مردم اختلاف و جدايى افكندهاى!و خلاصه آنچه كار ناشايست بوده انجام دادهاى!آيا منظورت از اينكارها چيست؟اگر اين كارها را به منظور پيدا كردن مال و ثروت انجام مىدهى ما حاضريم آنقدر مال و ثروت در اختيار تو بگذاريم كه ثروتمندترين ما گردى،و اگر به دنبال شخصيت و رياستى هستى،ما بى آنكه اين سخنان را بگويى حاضريم تو را به رياست خود انتخاب كنيم،و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو را سلطان خويش گردانيم،و اگر جن زده و مصروع شدهاى ما اقدام به مداواى تو كنيم تا بهبودى يابى؟
رسول خدا(ص)كه سخنان آنها را شنيد در پاسخشان فرمود:اينها نيست كه شما خيال كردهايد،نه آمدهام كه مال و ثروتى جمع كنم،و نه مىخواهم شخصيت و مقامى در شما كسب كنم،و نه هواى سلطنت در سر دارم،بلكه خداى تعالى مرا به رسالت به سوى شما فرستاده و كتابى بر من نازل كرده و به من دستور داده تا شما را از عذاب او بيم دهم و به فرمانبردارى و پاداش نيك او بشارت دهم،من نيز بدين كاراقدام كرده و رسالت خويش را به شما ابلاغ كردم،پس اگر پذيرفتيد بهره دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد،و اگر نپذيرفتيد من در برابر شما صبر مىكنم تا خدا ميان من و شما حكم كند...
گفتند:اى محمد حال كه هيچ كدام از پيشنهادهاى ما را نپذيرفتى،پس تو مىدانى كه در ميان شهرها جايى تنگتر و بى آب و علفتر از شهر ما نيست و مردمى تنگدستتر از ما نيست اينك از خدايى كه تو را به رسالت برانگيخته و مبعوث كرده درخواست كن تا اين كوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمين را مسطح كند و مانند سرزمين شام و عراق چشمهها و نهرها در آن جارى سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصى بن كلاب را كه مرد بزرگ و راستگويى بود زنده كند تا ما از آنها درباره صحت ادعاى تو پرسش كنيم!و اگر اين كار را انجام دادى ما مىدانيم كه تو راست مىگويى و به رسالت برانگيخته شدهاى.
رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون سخن آنها به پايان رسيد لب گشوده فرمود:من برانگيخته نشدهام تا آنچه را شما مىگوييد انجام دهم،بلكه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ كنم،پس اگر پذيرفتيد در دنيا و آخرت بهرهمند خواهيد شد و گرنه صبر مىكنم تا خدا ميان من و شما حكم كند.
گفتند:پس از خداى خود بخواه تا فرشتهاى همراه تو بفرستد كه گفتههايت را تصديق كند و ما را از تو باز دارد،و از وى بخواه تا باغها و قصرها و گنجهايى از طلا و نقره براى تو آماده سازد كه از تلاش روزى،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و كوشش نكنى!
چون همان پاسخ را از رسول خدا(ص)شنيدند ادامه داده و گفتند:
پس پارههايى از آسمان را بر ما فرود آر،و چنانكه تو مىپندارى اگر خدا بخواهد مىتواند اين كار را بكند و اگر انجام ندادى ما بتو ايمان نخواهيم آورد،حضرت فرمود:اين كار با خداست اگر بخواهد انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهاى بيهوده،كمكم زبان به ريشخند و مسخره گشوده و زبان جسارت باز كرده و عقايد باطنى خود را اظهار داشتند و به دنبال آن ماجرا بود كه يكى گفت:مافرشتگان را كه دختران خدا هستند مىپرستيم!
ديگرى گفت:ما به تو ايمان نخواهيم آورد تا خدا و فرشتگان را آشكارا براى ما بياورى!
سخن قريش كه به اينجا رسيد رسول خدا(ص)از جا برخاست،در اين وقت عبد الله بن ابى اميه كه عمه زاده آن حضرت و فرزند عاتكه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:اى محمد اين جماعت پيشنهادهايى به تو كردند كه هيچ كدام را نپذيرفتى آن گاه براى آنكه منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند درخواستهايى كردند كه آنها را هم انجام ندادى و باز از تو خواستند از خدا براى خودت چيزى بخواهى كه برترى تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادى و به دنبال همه اينها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابى كه ايشان را از آن بيم مىدادى بر آنها فرود آيد اين كار را هم نكردى...به خدا من هرگز به تو ايمان نخواهم آورد تا آنكه نردبانى بگذارى و به آسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردى و آن فرشتگان گواهى دهند كه تو راست مىگويى و به خدا اگر اين كار را هم انجام دهى گمان ندارم كه به تو ايمان آورم. (7)
رسول خدا(ص)از آنچه ديده و شنيده بود با خاطرى افسرده و دلى غمگين به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت ابو جهل كه فرصتى به دست آورده بود رو به حاضران مجلس كرده گفت:اى گروه قريش به خوبى مشاهده كرديد كه محمد چگونه در كارهاى خود و عيبجويى از ما و پدرانمان پافشارى دارد و دست بر نمىدارد اينك من با خودم عهد مىكنم كه فردا سنگ بسيار بزرگى را بردارم و چون محمد براى نماز به مسجد آمد من در جايگاه او بايستم و چون به سجده رفت آن سنگ را روى سر او بيندازم،آيا اگر من اين كار را كردم شما در برابر بنى هاشم از من دفاع خواهيد كرد و مرا تنها نخواهيد گذارد؟
همگى گفتند:نه به خدا ما تو را تنها نخواهيم گذارد و حتما اين كار را انجام ده!فرداى آن روز ابو جهل بر طبق تصميم خود سنگ بسيار بزرگى را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نيز طبق معمول براى نماز به مسجد آمد و ما بين ركن يمانى و حجر الاسود رو به خانه كعبه ايستاد بدانسان كه رو به روى بيت المقدس قرار مىگرفت و شروع به خواندن نماز كرد و چون به سجده رفت ابو جهل رنگش پريده بى آنكه سنگ را از دست خود رها كند با سرعت به عقب بازگشت و سنگ را به كنارى انداخت،قريش پيش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را پرسيدند؟
پاسخ داد:من همان گونه كه به شما گفته بودم نزديك رفتم تا سنگ را بر سر محمد بيندازم ولى همين كه نزديك او شدم شتر نرى را ديدم غرش كنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاكنون شترى به اين بزرگى و وحشتناكى نديده و چيزى نمانده بود كه شتر مزبور مرا در دهان خود گيرد.
نضر بن حارث (8) كه يكى از شياطين قريش و از دشمنان پيغمبر بود وقتى اين سخن را از ابو جهل شنيد از جاى برخاست و گفت:اى گروه قريش به خدا سوگند ماجرايى پيش آمده كه راههاى چاره در آن مسدود گشته است!اين محمد است كه از كودكى در ميان شما زندگى كرده و رفتار او از هر جهت مورد رضايت شما بود،از همه راستگوتر و از همگى امانتدارتر بود،همين كه موى صورتش متمايل به سفيدى گشت و اين دين و آيين را براى شما آورد گفتيد:او ساحر است در صورتى كه به خوبى مىدانيد كه او ساحر و جادوگر نيست زيرا ساحران و كار آنها را ما ديدهايم سپس گفتيد :كاهن است با اينكه ما كاهنان و گفتارشان را شنيدهايم،آن گاه گفتيد:شاعر است با اينكه به خدا سوگند مىدانيد شاعر هم نيست،زيرا ما انواع و اقسام شعر را ديدهايم،پس از همه اينها گفتيد:ديوانه است ولى به خدا سوگند ديوانه هم نيست و حالات ديوانگان هيچ يك در او ديده نمىشود،اى گروه قريش اكنون بدقت در كار خود نظر كنيد و از روى عقل و تأمل رفتار كنيد كه براستى ماجراى بزرگى براى شما پيش آمده است!
پىنوشتها:
1.از پارهاى تواريخ برمىآيد كه پس از مرگ ابو طالب ابو لهب از نظر خويشاوندى با رسول خدا(ص)تصميم گرفت دست از آزار آن حضرت بردارد و بلكه دفاع آن حضرت را در برابر مشركان به عهده گرفت ولى عقبة بن ابى معيط و ابو جهل او را از اين تصميم منصرف ساختند.
بدين شرح كه گفتهاند:چون ابو طالب از دنيا رفت قريش نسبت به رسول خدا(ص)جرئت بيشترى پيدا كردند و بر آزار آن حضرت افزودند،خبر به گوش ابو لهب رسيده به نزد آن حضرت آمد و گفت:اى محمد با خيالى آسوده كار خود را دنبال كن همانند روزگارى كه ابو طالب زنده بود و مطمئن باش تا من زنده هستم كسى به تو آزارى نخواهد رسانيد،و در همان روزها اتفاقا شخصى به نام ابن غيطله رسول خدا(ص)را دشنام گفت:ابو لهب كه از ماجرا مطلع شد به نزد آن مرد رفته و او را دشنام داد،آن مرد خود را به قريش رسانيده و فرياد زد:اى گروه قريش ابو عتبه(كه منظورش همان ابو لهب بود)از آيين ما دست كشيده و به دين محمد گرويده است،قريش كه اين سخن را شنيدند پيش ابو لهب رفته و جريان را از او پرسيدند؟وى گفت:من دست از آيين گذشتگان برنداشتهام ولى از برادرزادهام حمايت و دفاع مىكنم تا كار خود را دنبال كند،قريش كه اين سخن را شنيدند او را در اين كار تحسين كرده و پى كار خود رفتند،و چند روزى هم كار بدين منوال گذشت و مردم از هيبت ابو لهب جرئت جسارت و آزار پيغمبر را نداشتند،تا اينكه عقبة بن ابى معيط و ابو جهل به نزد ابو لهب آمده و به هر حيله و نيرنگى بود او را از اين كار منصرف كردند.و گويند امير المؤمنين(ع)پس از اين ماجرا اشعار زير را در مذمت ابو لهب انشا فرمود:
ابا لهب تبت يداك أبا لهب
و صخرة بنت الحرب حمالة الحطبخذلت نبى الله قاطع رحمه
فكنت كمن باع السلامة بالعطب
لخوف أبى جهل فأصبحت تابعا
له و كذاك الرأس يتبعه الذنب
و ابو لهب تا زمانى كه جنگ بدر اتفاق افتاد زنده بود و پس از آن به يك نوع بيمارى مانند آبله مبتلا شد و همان سبب مرگش گرديد،و چون قريش از سرايت آن بيمارى بيم داشتند جنازهاش تا سه روز روى زمين بماند و حتى نزديكانش مىترسيدند او را بردارند و دفن كنند و ناچار شدند آن قدر سنگ روى او ريختند كه زير آنها دفن گرديد،و شايد در داستان جنگ بدر شرح آن بيايد.
2.«و هر كس پس از ايمان آوردنش به خدا كافر شود،نه آن كس كه مجبور گشته(و از روى اكراه سخن كفر بر زبان جارى كرده)اما دلش استوار به ايمان است بلكه آن كس كه سينه خود را به كفر گشوده غضب خدا بر آنهاست و عذابى بزرگ دارند»سوره نحل،آيه .106
3.تفسير فخر رازى،ج 2،ص .121
4.[«آيا ديدى آن كس را كه به آيات ما كافر شد و گفت:مال و فرزند بسيارى به من خواهند داد،مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان پيمانى گرفته،هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب او را افزون مىكنيم،و آنچه را گويد بدو مىدهيم ولى نزد ما بتنهايى خواهد آمد]سوره مريم،آيه .77
5.گويند:خباب نخستين كسى بود كه جنازهاش را در خارج شهر كوفه دفن كردند،و تا به آن روز هر يك از مسلمانان در كوفه از دنيا مىرفت در خانه خود يا در كنار كوچه بدنش را دفن مىكردند،و پس از آنكه خباب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر دفن كردند مسلمانان ديگر نيز از او پيروى كرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن كردند.
6.نهج البلاغه،فيض،ص 1098.و به دنبال آن فرمود:«طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف،و رضى عن الله»[خوشا به حال كسى كه در ياد معاد(و روز جزا)باشد و براى حساب كار كند و به اندازه كفايت قانع باشد و از خداى(خود)راضى و خوشنود باشد.]
7.جالب اينجا است كه همين عبد الله بن ابى اميه در سالهاى آخر هجرت پيش از فتح مكه مسلمان شد و به رسول خدا(ص)ايمان آورد،و گويا اين سخنان را فراموش كرده بود.
8.نضر بن حارث كسى است كه به گفته پارهاى از مفسران چند آيه از قرآن كريمـمانند آيه 93 از سوره انعام و آيه 13 از سوره مطففين و آيات ديگرىـدر مذمت او نازل شده،و او همان كسى است كه در اثر مسافرتهايى كه به حيره و شهرهاى ايران كرده بود و داستانهاى رستم و اسفنديار را شنيده بود هرگاه پيغمبر(ص)در جايى مىنشست و داستان عذابهاى قوم عاد و ثمود و ساير ملتهاى گذشته را بيان مىفرمود پس از رفتن آن حضرت مىآمد و به جاى او مىنشست و مىگفت:به خدا داستانهايى كه من مىگويم بهتر از قصههايى است كه محمد براى شما مىگويد و سپس داستانهايى از رستم و اسفنديار مىگفت و به دنبال آن اظهار مىكرد:آيا محمد چگونه از من بهتر داستان سرايى مىكند،و هم او بود كه مىگفت:بزودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل خواهم كرد!
مشركين مكه كه از اين آزارها و شكنجهها نيز چندان نتيجهاى نگرفتند مجددا به سراغ خود پيغمبر اسلام رفته و خواستند به وسيله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و ديگران نوشتهاند:روزى پس از آنكه خورشيد غروب كرد سران قريش مانند عتبة بن ربيعه،ابو سفيان،نضر بن حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،وليد بن مغيره،ابو جهل،عاص بن وائل و گروه ديگرى در پشت خانه كعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است كسى را به نزد محمد بفرستيد و او را بدينجا احضار كنيد تا با او گفتگو كنيم و بدين منظور كسى را فرستاده و پيغام دادند:
بزرگان قبيله تو در اينجا اجتماع كرده تا با تو سخن بگويند پس نزد ايشان بيا و گفتارشان را بشنو،رسول خدا(ص)كه اين پيغام را شنيد گمان كرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فكر تازهاى به نظرشان رسيده از اين رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در كنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت كرده گفتند:
اى محمد ما تو را بدينجا احضار كرديم تا راه عذر را بر تو ببنديم،چون به خدا سوگند ما كسى را سراغ نداريم كه رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام مىدهى!از دين و آيين ما عيبجويى مىكنى!به خدايان ما ناسزا مىگويى!بزرگان و خردمندان ما را به سفاهت و نادانى نسبت مىدهى!ميان مردم اختلاف و جدايى افكندهاى!و خلاصه آنچه كار ناشايست بوده انجام دادهاى!آيا منظورت از اينكارها چيست؟اگر اين كارها را به منظور پيدا كردن مال و ثروت انجام مىدهى ما حاضريم آنقدر مال و ثروت در اختيار تو بگذاريم كه ثروتمندترين ما گردى،و اگر به دنبال شخصيت و رياستى هستى،ما بى آنكه اين سخنان را بگويى حاضريم تو را به رياست خود انتخاب كنيم،و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو را سلطان خويش گردانيم،و اگر جن زده و مصروع شدهاى ما اقدام به مداواى تو كنيم تا بهبودى يابى؟
رسول خدا(ص)كه سخنان آنها را شنيد در پاسخشان فرمود:اينها نيست كه شما خيال كردهايد،نه آمدهام كه مال و ثروتى جمع كنم،و نه مىخواهم شخصيت و مقامى در شما كسب كنم،و نه هواى سلطنت در سر دارم،بلكه خداى تعالى مرا به رسالت به سوى شما فرستاده و كتابى بر من نازل كرده و به من دستور داده تا شما را از عذاب او بيم دهم و به فرمانبردارى و پاداش نيك او بشارت دهم،من نيز بدين كاراقدام كرده و رسالت خويش را به شما ابلاغ كردم،پس اگر پذيرفتيد بهره دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد،و اگر نپذيرفتيد من در برابر شما صبر مىكنم تا خدا ميان من و شما حكم كند...
گفتند:اى محمد حال كه هيچ كدام از پيشنهادهاى ما را نپذيرفتى،پس تو مىدانى كه در ميان شهرها جايى تنگتر و بى آب و علفتر از شهر ما نيست و مردمى تنگدستتر از ما نيست اينك از خدايى كه تو را به رسالت برانگيخته و مبعوث كرده درخواست كن تا اين كوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمين را مسطح كند و مانند سرزمين شام و عراق چشمهها و نهرها در آن جارى سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصى بن كلاب را كه مرد بزرگ و راستگويى بود زنده كند تا ما از آنها درباره صحت ادعاى تو پرسش كنيم!و اگر اين كار را انجام دادى ما مىدانيم كه تو راست مىگويى و به رسالت برانگيخته شدهاى.
رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون سخن آنها به پايان رسيد لب گشوده فرمود:من برانگيخته نشدهام تا آنچه را شما مىگوييد انجام دهم،بلكه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ كنم،پس اگر پذيرفتيد در دنيا و آخرت بهرهمند خواهيد شد و گرنه صبر مىكنم تا خدا ميان من و شما حكم كند.
گفتند:پس از خداى خود بخواه تا فرشتهاى همراه تو بفرستد كه گفتههايت را تصديق كند و ما را از تو باز دارد،و از وى بخواه تا باغها و قصرها و گنجهايى از طلا و نقره براى تو آماده سازد كه از تلاش روزى،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و كوشش نكنى!
چون همان پاسخ را از رسول خدا(ص)شنيدند ادامه داده و گفتند:
پس پارههايى از آسمان را بر ما فرود آر،و چنانكه تو مىپندارى اگر خدا بخواهد مىتواند اين كار را بكند و اگر انجام ندادى ما بتو ايمان نخواهيم آورد،حضرت فرمود:اين كار با خداست اگر بخواهد انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهاى بيهوده،كمكم زبان به ريشخند و مسخره گشوده و زبان جسارت باز كرده و عقايد باطنى خود را اظهار داشتند و به دنبال آن ماجرا بود كه يكى گفت:مافرشتگان را كه دختران خدا هستند مىپرستيم!
ديگرى گفت:ما به تو ايمان نخواهيم آورد تا خدا و فرشتگان را آشكارا براى ما بياورى!
سخن قريش كه به اينجا رسيد رسول خدا(ص)از جا برخاست،در اين وقت عبد الله بن ابى اميه كه عمه زاده آن حضرت و فرزند عاتكه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:اى محمد اين جماعت پيشنهادهايى به تو كردند كه هيچ كدام را نپذيرفتى آن گاه براى آنكه منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند درخواستهايى كردند كه آنها را هم انجام ندادى و باز از تو خواستند از خدا براى خودت چيزى بخواهى كه برترى تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادى و به دنبال همه اينها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابى كه ايشان را از آن بيم مىدادى بر آنها فرود آيد اين كار را هم نكردى...به خدا من هرگز به تو ايمان نخواهم آورد تا آنكه نردبانى بگذارى و به آسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردى و آن فرشتگان گواهى دهند كه تو راست مىگويى و به خدا اگر اين كار را هم انجام دهى گمان ندارم كه به تو ايمان آورم. (7)
رسول خدا(ص)از آنچه ديده و شنيده بود با خاطرى افسرده و دلى غمگين به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت ابو جهل كه فرصتى به دست آورده بود رو به حاضران مجلس كرده گفت:اى گروه قريش به خوبى مشاهده كرديد كه محمد چگونه در كارهاى خود و عيبجويى از ما و پدرانمان پافشارى دارد و دست بر نمىدارد اينك من با خودم عهد مىكنم كه فردا سنگ بسيار بزرگى را بردارم و چون محمد براى نماز به مسجد آمد من در جايگاه او بايستم و چون به سجده رفت آن سنگ را روى سر او بيندازم،آيا اگر من اين كار را كردم شما در برابر بنى هاشم از من دفاع خواهيد كرد و مرا تنها نخواهيد گذارد؟
همگى گفتند:نه به خدا ما تو را تنها نخواهيم گذارد و حتما اين كار را انجام ده!فرداى آن روز ابو جهل بر طبق تصميم خود سنگ بسيار بزرگى را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نيز طبق معمول براى نماز به مسجد آمد و ما بين ركن يمانى و حجر الاسود رو به خانه كعبه ايستاد بدانسان كه رو به روى بيت المقدس قرار مىگرفت و شروع به خواندن نماز كرد و چون به سجده رفت ابو جهل رنگش پريده بى آنكه سنگ را از دست خود رها كند با سرعت به عقب بازگشت و سنگ را به كنارى انداخت،قريش پيش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را پرسيدند؟
پاسخ داد:من همان گونه كه به شما گفته بودم نزديك رفتم تا سنگ را بر سر محمد بيندازم ولى همين كه نزديك او شدم شتر نرى را ديدم غرش كنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاكنون شترى به اين بزرگى و وحشتناكى نديده و چيزى نمانده بود كه شتر مزبور مرا در دهان خود گيرد.
نضر بن حارث (8) كه يكى از شياطين قريش و از دشمنان پيغمبر بود وقتى اين سخن را از ابو جهل شنيد از جاى برخاست و گفت:اى گروه قريش به خدا سوگند ماجرايى پيش آمده كه راههاى چاره در آن مسدود گشته است!اين محمد است كه از كودكى در ميان شما زندگى كرده و رفتار او از هر جهت مورد رضايت شما بود،از همه راستگوتر و از همگى امانتدارتر بود،همين كه موى صورتش متمايل به سفيدى گشت و اين دين و آيين را براى شما آورد گفتيد:او ساحر است در صورتى كه به خوبى مىدانيد كه او ساحر و جادوگر نيست زيرا ساحران و كار آنها را ما ديدهايم سپس گفتيد :كاهن است با اينكه ما كاهنان و گفتارشان را شنيدهايم،آن گاه گفتيد:شاعر است با اينكه به خدا سوگند مىدانيد شاعر هم نيست،زيرا ما انواع و اقسام شعر را ديدهايم،پس از همه اينها گفتيد:ديوانه است ولى به خدا سوگند ديوانه هم نيست و حالات ديوانگان هيچ يك در او ديده نمىشود،اى گروه قريش اكنون بدقت در كار خود نظر كنيد و از روى عقل و تأمل رفتار كنيد كه براستى ماجراى بزرگى براى شما پيش آمده است!
پىنوشتها:
1.از پارهاى تواريخ برمىآيد كه پس از مرگ ابو طالب ابو لهب از نظر خويشاوندى با رسول خدا(ص)تصميم گرفت دست از آزار آن حضرت بردارد و بلكه دفاع آن حضرت را در برابر مشركان به عهده گرفت ولى عقبة بن ابى معيط و ابو جهل او را از اين تصميم منصرف ساختند.
بدين شرح كه گفتهاند:چون ابو طالب از دنيا رفت قريش نسبت به رسول خدا(ص)جرئت بيشترى پيدا كردند و بر آزار آن حضرت افزودند،خبر به گوش ابو لهب رسيده به نزد آن حضرت آمد و گفت:اى محمد با خيالى آسوده كار خود را دنبال كن همانند روزگارى كه ابو طالب زنده بود و مطمئن باش تا من زنده هستم كسى به تو آزارى نخواهد رسانيد،و در همان روزها اتفاقا شخصى به نام ابن غيطله رسول خدا(ص)را دشنام گفت:ابو لهب كه از ماجرا مطلع شد به نزد آن مرد رفته و او را دشنام داد،آن مرد خود را به قريش رسانيده و فرياد زد:اى گروه قريش ابو عتبه(كه منظورش همان ابو لهب بود)از آيين ما دست كشيده و به دين محمد گرويده است،قريش كه اين سخن را شنيدند پيش ابو لهب رفته و جريان را از او پرسيدند؟وى گفت:من دست از آيين گذشتگان برنداشتهام ولى از برادرزادهام حمايت و دفاع مىكنم تا كار خود را دنبال كند،قريش كه اين سخن را شنيدند او را در اين كار تحسين كرده و پى كار خود رفتند،و چند روزى هم كار بدين منوال گذشت و مردم از هيبت ابو لهب جرئت جسارت و آزار پيغمبر را نداشتند،تا اينكه عقبة بن ابى معيط و ابو جهل به نزد ابو لهب آمده و به هر حيله و نيرنگى بود او را از اين كار منصرف كردند.و گويند امير المؤمنين(ع)پس از اين ماجرا اشعار زير را در مذمت ابو لهب انشا فرمود:
ابا لهب تبت يداك أبا لهب
و صخرة بنت الحرب حمالة الحطبخذلت نبى الله قاطع رحمه
فكنت كمن باع السلامة بالعطب
لخوف أبى جهل فأصبحت تابعا
له و كذاك الرأس يتبعه الذنب
و ابو لهب تا زمانى كه جنگ بدر اتفاق افتاد زنده بود و پس از آن به يك نوع بيمارى مانند آبله مبتلا شد و همان سبب مرگش گرديد،و چون قريش از سرايت آن بيمارى بيم داشتند جنازهاش تا سه روز روى زمين بماند و حتى نزديكانش مىترسيدند او را بردارند و دفن كنند و ناچار شدند آن قدر سنگ روى او ريختند كه زير آنها دفن گرديد،و شايد در داستان جنگ بدر شرح آن بيايد.
2.«و هر كس پس از ايمان آوردنش به خدا كافر شود،نه آن كس كه مجبور گشته(و از روى اكراه سخن كفر بر زبان جارى كرده)اما دلش استوار به ايمان است بلكه آن كس كه سينه خود را به كفر گشوده غضب خدا بر آنهاست و عذابى بزرگ دارند»سوره نحل،آيه .106
3.تفسير فخر رازى،ج 2،ص .121
4.[«آيا ديدى آن كس را كه به آيات ما كافر شد و گفت:مال و فرزند بسيارى به من خواهند داد،مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان پيمانى گرفته،هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب او را افزون مىكنيم،و آنچه را گويد بدو مىدهيم ولى نزد ما بتنهايى خواهد آمد]سوره مريم،آيه .77
5.گويند:خباب نخستين كسى بود كه جنازهاش را در خارج شهر كوفه دفن كردند،و تا به آن روز هر يك از مسلمانان در كوفه از دنيا مىرفت در خانه خود يا در كنار كوچه بدنش را دفن مىكردند،و پس از آنكه خباب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر دفن كردند مسلمانان ديگر نيز از او پيروى كرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن كردند.
6.نهج البلاغه،فيض،ص 1098.و به دنبال آن فرمود:«طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف،و رضى عن الله»[خوشا به حال كسى كه در ياد معاد(و روز جزا)باشد و براى حساب كار كند و به اندازه كفايت قانع باشد و از خداى(خود)راضى و خوشنود باشد.]
7.جالب اينجا است كه همين عبد الله بن ابى اميه در سالهاى آخر هجرت پيش از فتح مكه مسلمان شد و به رسول خدا(ص)ايمان آورد،و گويا اين سخنان را فراموش كرده بود.
8.نضر بن حارث كسى است كه به گفته پارهاى از مفسران چند آيه از قرآن كريمـمانند آيه 93 از سوره انعام و آيه 13 از سوره مطففين و آيات ديگرىـدر مذمت او نازل شده،و او همان كسى است كه در اثر مسافرتهايى كه به حيره و شهرهاى ايران كرده بود و داستانهاى رستم و اسفنديار را شنيده بود هرگاه پيغمبر(ص)در جايى مىنشست و داستان عذابهاى قوم عاد و ثمود و ساير ملتهاى گذشته را بيان مىفرمود پس از رفتن آن حضرت مىآمد و به جاى او مىنشست و مىگفت:به خدا داستانهايى كه من مىگويم بهتر از قصههايى است كه محمد براى شما مىگويد و سپس داستانهايى از رستم و اسفنديار مىگفت و به دنبال آن اظهار مىكرد:آيا محمد چگونه از من بهتر داستان سرايى مىكند،و هم او بود كه مىگفت:بزودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل خواهم كرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر