قسمت 13 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

انذر خويشان

مورخين از شيعه و اهل سنت روايت كرده‏اند كه چون آيه شريفه «و انذر عشيرتك الاقربين» نازل گرديد رسول خدا(ص)خويشان نزديك خود را از فرزندان عبد المطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاى مختصرى را كه معمولا خوراك چند نفر بيش نبود براى آنها تهيه كرد و چون افراد مزبور به خانه آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگى را كفايت كرده و سير شدند.

در اين وقت بود كه ابو لهب فرياد زد:براستى كه محمد شما را جادو كرد!

رسول خدا(ص)كه سخن او را شنيد آن روز چيزى نگفت،و روز ديگر به على(ع)دستور داد به همان گونه ميهمانى ديگرى ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نمايد و چون على(ع)دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خدا(ص)شروع به سخن كرده چنين فرمود :

«اى فرزندان عبد المطلب من در ميان عرب كسى را سراغ ندارم كه براى قوم خود بهتر از آنچه را من براى شما آورده‏ام آورده باشد،من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما ارمغان آورده‏ام و آن چيزى است كه خداى عز و جل مرا به ابلاغ و دعوت شما به آن مأمور فرموده است و مرا به رسالت آن مبعوث داشته و بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا يارى كند و كمك دهد او برادر و وصى و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود...»

و در حديثى است كه به دنبال اين سخنان يا پيش از آن جمله ديگرى را نيز ضميمه كرده فرمود :

«نشانه صدق گفتار(و معجزه)من نيز همين ماجرايى بود كه مشاهده كرديد چگونه با غذايى اندك همه شما سير شديد،اكنون كه اين آيت و معجزه را مشاهده كرديددعوتم را بپذيريد و سخنم را بشنويد كه اگر فرمانبردار شويد رستگار و سعادتمند خواهيد شد...»

سخنان رسول خدا(ص)به پايان رسيد ولى هيچ كدام از آنها جز على(ع)دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براى بيعت با او از جاى برنخاست،تنها علىـهمان تربيت شده دامان آن حضرتـبود كه از جا برخاست و آمادگى خود را براى ايمان به رسول خدا(ص)و يارى آن حضرت اطلاع داد،على (ع)در آن روز در سنين نوجوانى بود ولى همچون مردان نيرومند،با شهامت خاصى از جا برخاست و با گامهاى محكمى كه برمى‏داشت پيش آمده عرض كرد:

اى رسول خدا من به تو ايمان آورده‏ام و آماده يارى تو در انجام اين مأموريتى كه بدان مبعوث گشته‏اى مى‏باشم.

در بسيارى از روايات آمده كه اين جريان سه بار تكرار شد،يعنى پيغمبر بزرگوار اسلام تا سه بار سخنان خود را تكرار كرد و آنها را به ايمان آوردن به خدا و دين اسلام و يارى خود دعوت كرد و هيچ يك از آنها جز على(ع)دعوت او را نپذيرفت و تنها على بود كه در هر سه بار برمى‏خاست و نزديك مى‏آمد و ايمان خود را اظهار مى‏داشت،ولى هر بار رسول خدا (ص)بدو مى‏فرمود:بنشين،تا در بار سوم دست خود را پيش آورد و دست كوچك على را در دست گرفت و ايمان او را پذيرفت و بدين ترتيب از همان روز ويرا به معاونت و خلافت خويش انتخاب فرمود.

حالا سر اينكه در بار اول رسول خدا حاضر به پذيرفتن او نگرديد و بار سوم او را پذيرفتـبا اينكه مى‏دانست در آن مجلس جز على كسى دعوت او را نخواهد پذيرفتـچه بود؟خدا مى‏داند و شايد يكى از علل و جهات اين بوده است كه پيغمبر الهى با بينش خاصى كه نسبت به آينده داشت مى‏خواست به مدعيان جانشينى او و غاصبان خلافت و حتى فرزندان عباس بن عبد المطلب نشان دهد كه در آن روزهاى سخت و در آغاز كار كه جز ايمان به خدا و پيغمبر او انگيزه ديگرى براى پذيرش اسلام در كار نبود كسى جز على(ع)مرد اين ميدان نبود و تنها او بود كه تنها به خاطر ايمان و عشق به رسول خدا از جان و دل دعوتش را پذيرفت و بار اول و دوم او را به‏نشستن و جلوس امر كرد تا در آينده اسلام،بنى عباس و ديگران نگويند:على در آن مجلس پيش دستى كرد و گرنه افراد ديگرى هم مانند عباس بودند كه حاضر به پذيرفتن دعوت رسول خدا(ص)بودند و مى‏توانستند اين همه افتخار را نصيب خود سازند.

بارى على(ع)تنها كسى بود كه از روى كمال ايمان و خلوص دعوت رسول خدا(ص)را پذيرفت و بى آنكه با كسىـحتى پدرش ابو طالب كه در آن مجلس حاضر بودـمشورت كند و يا پروايى داشته باشد به رسول خدا ايمان آورد و فرمانروايى مسلمانان براى او پس از پيغمبر مسلم گرديد و از همين رو بود كه وقتى خويشان رسول خدا از آن مجلس برخاستند از روى تمسخر و استهزاء رو به ابو طالب كردند و گفتند:

محمد تو را مأمور كرد تا از فرزندت اطاعت كنى و فرمان او را ببرى!

و همين جمله بهترين گواه است بر اين كه منظور رسول خدا همين معنى بوده و آنها نيز همين معنا را از سخنان رسول خدا(ص)فهميدند.

و در حديثى است كه پس از اينكه على(ع)با آن حضرت بيعت كرد و ديگران دعوتش را نپذيرفتند،رسول خدا(ص)به وى فرمود:نزديك بيا!

و چون على(ع)نزديك رفت بدو گفت:دهانت را باز كن.على دهان خود را باز كرد رسول خدا(ص)قدرى از آب دهان خود را در دهان او ريخت و سپس ميان شانه‏ها و سينه على نيز از همان آب دهان خود پاشيد!

ابو لهب كه چنان ديد به صورت اعتراض و تمسخر گفت:چه بد پاداشى به عموزاده خود دادى،او دعوت تو را پذيرفت و تو آب دهان به صورت و دهان او انداختى؟

پيغمبر(ص)فرمود:چنين نبود بلكه دهان و سينه او را از علم و حلم و فهم پر كردم!
 
دعوت عام

اهل تفسير از ابن عباس حديث كنند كه گويد:چون آيه «و انذر عشيرتك الاقربين» نازل شد رسول خدا(ص)بر كوه صفا بالا رفت و با آواز بلند مردم را به نزدخود خواند و به دنبال آن قريش گرد آن حضرت اجتماع كرده گفتند:چه مى‏گويى؟و چه شده؟

فرمود:اگر من به شما بگويم دشمن صبحگاه و يا شامگاه به شما حمله خواهد كرد آيا مرا تصديق كرده و گفتارم را باور مى‏كنيد؟گفتند:آرى.فرمود:من شما را از عذابى سخت كه در پيش است مى‏ترسانم!

ابو لهب با جمله«تبا لك»ـنابودى بر توـتكذيب گفتار آن حضرت را كرده و به دنبال آن گفت :آيا براى اين گفتار ما را خواندى!در اينجا بود كه خداى تعالى در نكوهش وى سوره «تبت يدا ابى لهب و تب...» (1) را نازل فرمود.

و در روايات ديگرى است كه هنگامى رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ و دعوت عموم گرديد كه آيه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين» (2) نازل گرديد،چنانكه قبل از اين گذشت.

و به هر صورت رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ دعوت عموم قريش گرديد و خود را براى مبارزه با عادات زشت و ناپسندى كه گريبانگير مردم شده بود آماده كرده و كمر همت را بست تا با هرگونه سختى و دشوارى در اين راه مقابله و پايدارى كند.
 
مبارزه با بت و بت‏پرستى

دامنه دعوت پيغمبر اسلام توسعه يافت و روز به روز تعداد افرادى كه به آن حضرت ايمان آورده و دين اسلام را مى‏پذيرفتند زيادتر مى‏شد و كم‏كم بزرگان‏قريش را به فكر انداخت و در صدد جلوگيرى و مبارزه با آن حضرت برآمدند و بخصوص هنگامى كه شنيدند محمد(ص)از خدايان آنها و بتان بدگويى مى‏كند كه در آن وقت تصميم به مخالفت و جلوگيرى از تبليغات او گرفتند .

ابن هشام و ديگران نوشته‏اند:

رسول خداـچنانكه گفته شدـمأمور به اظهار دعوت خود گرديد،و به دنبال انجام اين مأموريت به آشكار ساختن دعوت خود اقدام فرمود،مردم مكه و قريش نيز ابراز مخالفتى با تبليغات او نمى‏كردند تا وقتى كه پيغمبر اسلام نام خدايان مشركين و بتهاى ايشان را به ميان آورده و شروع به بدگويى آنها كرد كه در آن وقت كمر مخالفت با او را بستند و در برابر او به مبارزه برخاستند.

به گفته يكى از نويسندگان قاعدتا نيز چنين بوده و بايد باشد زيرا تا وقتى كه تنها سخن از ايمان به خدا و جمله«قولوا لا اله الا الله تفلحوا»در ميان بود تبليغات محمد(ص)با منافع و درآمد سرشار و بى حساب سران قريش چون ابو جهل و ابو سفيان و ديگران چندان منافاتى نداشت و آنها نيز اصرارى نداشتند كه براى اين سخنان با او به مبارزه برخيزند و در نتيجه با تيره پر جمعيت بنى هاشم و افرادى كه تازه مسلمان شده بودند به جنگ و ستيز دچار گردند و ترجيح مى‏دادند كه در مقابل رسول خدا(ص)به همان تمسخر و استهزا اكتفا كنند و اقدام ديگرى نكنند.

اما وقتى شنيدند محمد(ص)نام خدايان آنها و بتهاى بزرگى مانند لات و هبل و عزى را به زشتى برده و آنها را به بدى ياد كرده و دشنام مى‏دهد خطر بزرگى را در پيش روى خود احساس كردند و منافع و درآمد خود را در مخاطره ديدند،زيرا بتهاى مزبور و احترام و پرستش آنها نزد اعراب براى آنها جنبه تجارتى داشت و آنها در هر سال در پناه پرستش بت و بت پرستى پول زيادى به دست مى‏آوردند و مقادير زيادى بر اموال و سرمايه و موجودى خود مى‏افزودند .

البته افراد ساده لوح و عوام زيادى هم بودند كه از مخالفت اسلام با بتان فقط به خاطر دين موروثى و عادتى كه به احترام آنها داشتند ناراحت مى‏شدند و حاضر نبودند دشنام بتانى را كه در نظر ايشان موجودهاى مقدسى بودند بشنوند اما آنان باشنيدن سخنان منطقى و مستدل رسول خدا(ص)و استماع آيات مباركه قرآنى و اندكى تفكر و تأمل قانع مى‏شدند و بتدريج دست از پرستش بتان برمى‏داشتند،ولى افرادى مانند ابو جهل و عتبه و وليد كه شايد از ته دل هم ايمانى به بتان و پرستش آنها نداشتند اما بت پرستى منبع درآمد سرشارشان بود و سرپوشى براى چپاول و غارتگرى و رباخوارى ايشان محسوب مى‏گرديد و از همه بالاتر مشغله و سرگرمى خوبى براى توده مردم بود تا آنها با خيالى آسوده و راحت نقشه‏هاى استثمار كننده خود را عملى سازند،اينان نمى‏توانستند دست روى هم گذارده و تبليغات ضد بت پرستى پيامبر بزرگوار اسلام را بسادگى مشاهده كنند و ببينند كه محمد امين مى‏خواهد اين زنجيرهاى موهوم و خرافات را از دست و پاى مردم باز كند و افكارشان را آزاد سازد.

اينان براى حفظ منافع مادى خود از هيچ گونه اذيت و آزار و شكنجه و حتى تهمت و افترا نسبت به پيغمبر اسلام و پيروان او دريغ نكردند و تا روزى كه با شمشير بران مسلمانان از پاى درآمدند و يا جان خود را در مخاطره ديدند دست از مخالفت با آن حضرت برنداشتند .

و بدين سان هر روز كه از اظهار دعوت پيغمبر اسلام و مخالفت با بت پرستى مى‏گذشت دسته بنديها و مخالفتهاى مشركان بيشتر و فشرده‏تر مى‏شد و رسول خدا(ص)و افراد مسلمان،بيشتر در خطر آزار و اذيت بزرگان قريش قرار مى‏گرفتند...
 
مشركان در پيشگاه ابو طالب

سران مكه و قدرتمندان مشركى كه با تبليغات رسول خدا(ص)حيثيت اجتماعى و مادى خود را در مخاطره ديدند از جمله اقداماتى كه براى جلوگيرى از پيشرفت مرام مقدس اسلام نمودند اين بود كه به فكر افتادند به نزد ابو طالب عموى پيغمبر كه سمت رياست بنى هاشم و كفالت رسول خدا را به عهده داشت،بروند و با وى در اين باره مذاكره كرده تا بلكه بتوانند حمايت وى و قبيله بنى هاشم را از پيغمبر اسلام و هدف‏عالى او باز دارند و بدين ترتيب راه را براى حمله و آزار رسول خدا(ص)و احيانا قتل آن حضرت هموار سازند.

چنانكه از تواريخ برمى‏آيد آمدن سران مكه به نزد ابو طالب بدين منظور چند بار تكرار شد و هر مرتبه پيشنهادى مى‏كردند و به نوعى مى‏خواستند تا وى و بنى هاشم را از دفاع و حمايت رسول خدا(ص)باز دارند و در هر بار با مخالفت ابو طالب رو به رو مى‏شدند و مأيوس از نزد وى باز مى‏گشتند تا جايى كه يكباره از او نااميد شده و تصميم او را در حمايت از آن حضرت قطعى ديدند.

ابن هشام مى‏نويسد:سران قريش وقتى مشاهده كردند محمد(ص)همچنان به تبليغ دين خود مشغول است و ابو طالب نيز بى دريغ از وى حمايت مى‏كند و مانع از آن است كه كسى به او صدمه و آزارى برساند چند تن را به عنوان نماينده به نزد ابو طالب فرستادند كه از آن جمله بودند:عتبه و شيبه پسران ربيعه،ابو سفيان،ابو البخترى،اسود بن مطلب،ابو جهل،وليد بن مغيره،نبيه و منبهـپسران حجاج بن عامرـو عاص بن وائل.

اينان به نزد ابو طالب آمده گفتند:اى ابو طالب اين برادرزاده‏ات به خدايان ما ناسزا گويد،از آيين ما عيبجويى مى‏كند،دانشمندان ما را بى خرد و سفيه مى‏خواند.پدران ما را گمراه مى‏داند،اينك يا خودت از او جلوگيرى كن و يا جلوگيرى او را به ما واگذار،زيرا تو نيز همانند مايى و ما او را كفايت خواهيم كرد،ابو طالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويى و ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالى از نزدش بيرون رفتند.

و چون ادامه كار رسول خدا(ص)را مشاهده كردند براى بار دوم به نزد ابو طالب آمده و همان سخنان را تكرار كرده و ادامه داده گفتند:اى ابو طالب تو در ميان ما مردى بزرگوار و شريف هستى و ما يك بار به نزد تو آمديم و از تو خواستيم جلوى محمد را بگيرى اما گفتار ما را ناديده گرفتى،اينك به خدا سوگند طاقت ما تمام شده و بيش از اين نمى‏توانيم نسبت به پدرانمان دشنام بشنويم و به بزرگان ما بد بگويند و بر خدايان ما عيب بگيرند.اينك يا خودت جلوى او را بگير يا ما به جنگ تو آمده و با هم كارزار مى‏كنيم تا يكى از دو طرف از پاى درآيد و به هلاكت رسد.مورخين نوشته‏اند:سران قريش از نزد ابو طالب بيرون رفتند ولى ابو طالب به فكر فرو رفت و خود را در محذور سختى مشاهده كرد،از طرفى دشمنى و جدايى از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوى ديگر نمى‏توانست رسول خدا(ص)را به آنها تسليم كند و يا دست از ياريش بردارد،اين بود كه محمد(ص)را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت:اى محمد اكنون بر جان خود و جان من نگران باش و كارى كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن.

رسول خدا(ص)گمان كرد عمويش مى‏خواهد دست از يارى او بردارد.از اين رو فرمود:به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اين كار برنمى‏دارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا بر ايشان نصرت و يارى دهد و بر آنان پيروز شوم و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاست و به سوى در اتاق به راه افتاد،ابو طالب كه چنان ديد صداى آن حضرت زده و گفت:فرزند برادر برگرد و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت:برو و هر چه خواهى بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از يارى تو برنخواهم داشت!

و در تواريخ ديگر است كه قريش در ضمن سخنان خود به ابو طالب گفتند:اگر فقر و ندارى سبب شده تا محمد اين سخنان را بگويد ما حاضريم مال زيادى را جمع آورى كرده به او بدهيم به اندازه‏اى كه او ثروتمندترين مرد قريش گردد و بر همه ما مهتر گردد.

و سخن رسول خدا(ص)كه فرمود:اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از اين كار دست برنخواهم داشت پاسخ اين گفتارشان بود.

و به هر صورت سومين بارى كه به نزد ابو طالب آمدند پيشنهاد عجيبى كردند و آن اين بود كه عماره بن وليد را كه جوانى زيبا و نيرومند بود به نزد ابو طالب آورده و گفتند:اى ابو طالب اين عماره را كه از همه جوانان قريش زيباتر و نيرومندتر است بگيرو در عوض محمد را به ما بسپار تا ما او را به قتل رسانيم و عماره را به جاى او به فرزندى خود بگير !

ابو طالب گفت:به خدا پيشنهاد زشتى به من مى‏دهيد!آيا فرزند خود را به شما بسپارم تا او را بكشيد هرگز اين كار را نخواهم كرد!

مطعم بن عدىـيكى از سران قريشـگفت:اى ابو طالب به خدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جايى كه مى‏توانستند سعى كردند آزارى به تو نرسانند ولى گويا تو نمى‏خواهى پيشنهاد دوستانه و گفتار منصفانه ايشان را بپذيرى!

ابو طالب گفت:اى مطعم به خدا سوگند گفتارشان منصفانه نبود و اين تو هستى كه مى‏خواهى با اين سخنان دشمنى آنها را نسبت به من تحريك كنى،حال كه چنين است پس هر چه مى‏خواهى بكن و من پيشنهادشان را نخواهم پذيرفت.
 
شدت آزار مشركان

مشركين كه از ملاقاتهاى مكرر با ابو طالب نتيجه‏اى نگرفتند به فكر آزار بيشترى نسبت به رسول خدا(ص)و مسلمانانى كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتاده و تصميم گرفتند فشار خود را نسبت به آنها بيشتر كنند تا بلكه بدين وسيله از پيشرفت سريع مرام مقدس اسلام جلوگيرى به عمل آورند و بدين منظور رؤساى قبايل هر كدام تنبيه و آزار افراد تازه مسلمان قبيله خود را به عهده گرفتند و قرار شد هر كدام جداگانه عهده‏دار شكنجه مسلمانان قبيله خود گردند.

ابو طالب كه چنان ديد فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا(ص)كمك دهند آنان نيز پس از استماع گفتار ابو طالب سخنش را پذيرفتند،تنها ابو لهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خوددارى كرد و در دشمنى و عداوت خود باقى ماند و بلكه به پيشنهاد سران مشرك مكه آزار رسول خدا(ص)را نيز به عهده گرفت و تا زنده بود از دشمنى و آزار آن حضرت دست برنداشت،گذشته از آن همسرش ام جميل و پسرش عتبه (3) را نيز به دشمنى وادار مى‏كرد و آن دو نيز به‏وى تأسى جستند تا آنجا كه ام جميل خار سر راه رسول خدا(ص)مى‏ريخت و شعر در مذمت او مى‏سرود،چنانكه قبل از اين مذكور گرديد،تا جايى كه سوره أبى لهب در مذمت آن دو نازل گرديد و همين امر سبب شد كه مقدارى از شدت آزارشان بكاهند و تنبيه شوند.

پى‏نوشتها:

1.در حديث است كه چون اين سوره نازل شد همسر أبو لهبـأم جميلـكه خواهر ابو سفيان بود،شنيد كه خداى محمد او را مذمت كرده از خانه بيرون آمد و سنگى در دست گرفت و ولوله‏كنان به سوى مسجد آمد و مى‏گفت:«مذمما أبينا،و دينه قلينا،و امره عصينا»ـآن مرد ناپسند را از خود برانيم و آيينش را دوست نداريم و مورد خشم ماست و از دستورش سر باز زنيمـو قصد داشت خود را به پيغمبر برساند و آن سنگ را بر سر آن حضرت بكوبد.

رسول خدا(ص)در مسجد نشسته بود و ابو بكر نيز كنار او قرار داشت همين كه ام جميل را با آن حال مشاهده كرد به آن حضرت گفت:اين زن مى‏آيد و ترس آن را دارم كه شما را ببيند،حضرت فرمود:او مرا نخواهد ديد،و سپس آياتى از قرآن خواند.

خداى تعالى پيغمبر خود را از چشم آن زن پنهان كرد بدانسان كه وى تا نزديك ابو بكر آمد ولى پيغمبر را نديد.

2.سوره حجر .94

3.عتبه بن ابى لهب پيش از جريان بعثت رسول خدا(ص)به دامادى آن حضرت مفتخر گشت و شوهر رقيه دختر رسول خدا(ص)بود.و چون آن حضرت به نبوت مبعوث شد به تحريك پدرش ابو لهبـو يا روى دشمنى و عداوتى كه خود با آن حضرت داشتـرقيه را از خانه خود بيرون كرده و به خانه پدر بزرگوارش فرستاد و در سيره ابن هشام است كه اين ماجرا پس از جنگ بدر اتفاق افتاد،بدين ترتيب كه چون مشركان قريش در جنگ بدر شكست خوردند و به مكه بازگشتند از جمله كارهايى كه به تلافى اين شكست در مكه انجام دادند آن بود كه ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول خدا(ص)و عتبه بن ابى لهب شوهر رقيه دختر ديگر آن حضرت را كه در مكه به سر مى‏بردند تحت فشار قرار دادند تا دختران آن حضرت را طلاق دهند و به آنها گفتند:هرگاه آنها را طلاق دهيد ما هر زنى و يا دخترى را كه خواستيد براى شما خواهيم گرفت.

با اينكه به خاطر اسلام ازدواج زينب و ابو العاص قطع شده بود ولى ابو العاص حاضر نشد اين كار را بكند و به قريش گفت:من همسر خود را به هيچ زنى از زنان قريش نخواهم داد.

اما عتبه بن ابى لهب گفت:من حاضرم اين كار را بكنم مشروط به اينكه دختر ابان بن سعيد يا دختر سعيد بن عاص را براى من بگيريد،و آنها دختر همان سعيد بن عاص را به عقد او درآورده و عتبه نيز رقيه را طلاق گفت.

و در پاره‏اى از نقلهاست كه عتبه رقيه را طلاق نگفت تا وقتى كه به نفرين رسول خدا(ص)در سفرى طعمه درنده گرديد و رقيه به خانه پدر بازگشت.و جريان نفرين آن حضرت آن بود كه چون سوره «و النجم اذا هوى...» نازل شد عتبه آن حضرت را تكذيب كرده و به نقلى آب دهان نيز به صورت رسول خدا(ص)انداخت،حضرت او را نفرين كرده گفت:«خدايا يكى از سگانت را بر او مسلط گردان»و تعبير به سگ شايد كنايه از درنده‏اى از درندگان بوده باشد.

پس از اين ماجرا عتبه به همراه پدرش ابو لهب براى تجارت به شام رفت و در يكى از منزلگاهها شب هنگام فرود آمده و خواستند منزل كنند،راهبى ديرنشين كه در آنجا منزل داشت بدانها گفت:در اين سرزمين درندگان زياد هستند،ابو لهب كه اين سخن را شنيد به همراهان خود گفت :من از نفرين محمد بر اين فرزند بيمناكم،امشب شما به من كمك كنيد و عتبه را محافظت نماييد،آنها نيز شترها و بارهاى خود را جمع‏آورى كرده و عتبه را در وسط آنها روى بارها خواباندند و خود نيز همگى اطراف او خوابيدند،چون پاسى از شب گذشت شيرى(يا درنده ديگرى)آمد و يك يك را بو كرد تا به عتبه رسيد آن گاه با پنجه‏هاى خود ضربت محكمى به او زد كه همان سبب مرگش شد.

هیچ نظری موجود نیست: