روزى رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) نشسته بود و يكى از فرزندانش را روى زانوى خود نشانده و مى بوسيدند و به او محبت مى كردند.
در اين هنگام، مردى از اشراف جاهليت، خدمت رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) رسيد و به آن حضرت گفت:
من ده تا پسر دارم، و تا بحال هنوز هيچ كدامشان را براى يك بار هم نبوسيده ام.
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از اين سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند كه صورت مباركشان بر افروخته و قرمز گرديد، آنگاه حضرت فرمودند:
من لا يرحم لا يرحم
آن كس كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد خدا هم به او رحم نخواهد كرد.
حضرت فرمودند: من چه كنم اگر خداوند رحمت را از دل تو جدا و آكنده است.
آن دل كه نباشد به تو مايل به چه ارزد؟
چشمى كه نديد از توشمايل به چه ارزد؟
در آن سر و آن دل كه هواى تو نباشد
آن سر به چه كار آيد و آندل به چه ارزد؟
در اين هنگام، مردى از اشراف جاهليت، خدمت رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) رسيد و به آن حضرت گفت:
من ده تا پسر دارم، و تا بحال هنوز هيچ كدامشان را براى يك بار هم نبوسيده ام.
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از اين سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند كه صورت مباركشان بر افروخته و قرمز گرديد، آنگاه حضرت فرمودند:
من لا يرحم لا يرحم
آن كس كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد خدا هم به او رحم نخواهد كرد.
حضرت فرمودند: من چه كنم اگر خداوند رحمت را از دل تو جدا و آكنده است.
آن دل كه نباشد به تو مايل به چه ارزد؟
چشمى كه نديد از توشمايل به چه ارزد؟
در آن سر و آن دل كه هواى تو نباشد
آن سر به چه كار آيد و آندل به چه ارزد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر