قسمت 15 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

نمايندگان قريش در يثرب

سخنان نضر موجب شد تا بزرگان قريش او را به اتفاق عقبة بن ابى معيط به سوى علما و بزرگان دين يهود كه در شهر يثرب(يعنى مدينه)سكونت داشتند گسيل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقيق بيشترى به عمل آورند،و صدق و كذب ادعاى آن حضرت را از آنان جويا شوند.

نضر بن حارث و عقبه براى ديدار دانشمندان يهود راهى يثرب شدند و چون به نزد آنها رسيدند اظهار كردند:شما اهل تورات هستيد و در ميان ما كسى آمده و مدعى نبوت گشته اينك پيش شما آمده‏ايم تا بپرسيم آيا او بر حق است يا نه؟

علماى يهود بدانها گفتند:به شهر خود بازگرديد و از سه چيز از وى سؤال كنيد اگر پاسخ آنها را داد بدانيد كه او راست مى‏گويد و پيغمبر است و گرنه دروغ مى‏گويد و هر چه خواهيد نسبت به وى انجام دهيد:

1.از او سرگذشت اصحاب كهف را سؤال كنيد.

2.از او بپرسيد:مردى كه شرق و غرب عالم را گردش كرد كه بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟

3.از او بپرسيد:روح چيست؟

نضر و عقبه به مكه بازگشتند و جريان را به مشركين گفتند و آنها نيز كسانى را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع را از آن حضرت سؤال كردند؟

پيغمبر اسلام پاسخ را موكول به فردا كرد و بدون آنكه«ان شاء الله»بگويد و موكول به مشيت الهى كند فرمود:فردا بياييد تا پاسخ آنها را بگويم!

و همين امر سبب شد كه به گفته برخى 12 روز يا پانزده روز و حتى به قول بعضى‏چهل روز به آن حضرت وحى نشد و فرشته وحى به نزد او نيامد و سبب تهمتها و حرفهاى تازه‏اى شد و اين امر رسول خدا(ص)و افرادى كه مسلمان شده بودند را در اندوه عميقى فرو برد و مورد تمسخر مشركان و دشمنان خودـكه حربه تازه‏اى عليه آنان به دست آورده بودندـواقع شدند،تا وقتى كه پس از گذشت چندين روز جبرئيل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانكه در قرآن كريم آمده است براى آن حضرت آورد.

اما با تمام اين احوال مشركين مكه و بزرگان قريش دست از دشمنى و آيين خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار ادامه دادند،و همان حسدى كه داشتند و رشكى كه به آن بزرگوار و قبيله بنى هاشم مى‏بردند و غرور و نخوت و تعصبات خشك جاهليت و ساير اخلاق پست مانع از آن شد كه حق را بپذيرند و شاهد اين موضوع داستان جالبى است كه ابن هشام نقل كرده است .
 
داستانى جالب در اين باره

و آن داستانى است كه از زهرى نقل كرده گويد:شبى ابو سفيان و ابو جهل و اخنس بن شريق بدون اطلاع همديگر از خانه بيرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر يك در گوشه‏اى پنهان شدند تا به قرآنى كه آن حضرت در نماز شب مى‏خواند گوش دهند و هيچ كدام از جاى يكديگر خبر نداشتند.آن سه تا هنگام طلوع فجر در جاى خود بودند و سپس از جاى برخاسته به سوى خانه‏هاى خويش روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همديگر باخبر و مطلع شدند زبان به مذمت و سرزنش يكديگر گشوده گفتند:از اين پس به چنين كارى دست نزنيد كه اگر سفيهان و جهال از كار شما آگاه شوند خيالهاى ديگرى درباره‏تان خواهند كرد و اين كار موجب شهرت و عظمت محمد خواهد شد.

اما جذبه كلام خدا و عشق شنيدن آيات كريمه قرآنى شب ديگر نيز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)كشانيد و همانند شب پيش هر سه نفر خود را به پشت ديوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپيده دم براى شنيدن آيات شيواى قرآنى در آنجاماندند و سپس پراكنده شدند و از باب تصادف دوباره در راه به هم برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تكرار كردند،شب سوم نيز همين ماجرا بدون كم و زياد تكرار شد ولى اين بار با يكديگر پيمان محكم بستند كه ديگر از آن پس چنان كارى نكنند.

اخنس بن شريق پس از اينكه روز سوم به خانه رفت و قدرى از روز برآمد عصاى خود را برداشته بر در منزل ابو سفيان رفت و بدو گفت:اى ابا حنظله رأى تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟ابو سفيان گفت:به خدا برخى از آنچه را شنيدم فهميدم و مقصودش را دانستم ولى معناى قسمتهاى ديگر را نفهميدم و ندانستم مقصود از آنها چيست!اخنس بن شريق گفت:به خدا من نيز مانند تو بودم.

سپس به در خانه ابو جهل رفت و از وى پرسيد:نظر تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟ابو جهل با ناراحتى گفت:مگر چه شنيدم!راست مطلب اين است كه ما و فرزندان عبد مناف براى رسيدن به شرف و بزرگى و سيادت مانند دو اسب كه به ميدان مسابقه مى‏روند مى‏خواستيم از يكديگر سبقت و پيشى گيريم و به همين منظور ايشان براى حاجيان و ديگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را اطعام كردند ما نيز چنين كرديم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالى به در خانه‏هاى مردم و اين و آن بردند ما هم همين كار را كرديم،و چون هر دوى ما در مسابقه مساوى شده و در موازات همديگر قرار گرفتيم آنها گفتند:از ما پيغمبرى برانگيخته شده كه از آسمان بدو وحى مى‏شود و اين موضوع چيزى است كه ما نمى‏توانيم در اين باره با آنها برابرى كنيم و فضيلتى است كه ما بدان نخواهيم رسيد،به خدا سوگند ما هرگز بدو ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم كرد تا آنكه بر ما نيز وحى نازل شود چنانكه بر او نازل شده است .
 
باز هم از تأثيرات آيات قرآن بشنويد

عتبة بن ربيعه يكى از بزرگان قريش بود كه صرفنظر از شخصيت فاميلى از نظر مالى و ثروت نيز ممتاز و به خردمندى و فطانت معروف بود،روزى همچنان كه در مسجد الحرام و در انجمن قريش نشسته و سخن از تبليغات رسول خدا(ص)و نفوذكلمه وى و تأثير آيات قرآنى سخن به ميان آمد رو به قريش كرده گفت:من اكنون به نزد محمد مى‏روم و پيشنهادهايى به او مى‏كنم و از روى خيرخواهى سخنانى به وى مى‏گويم شايد يكى از آنها را بپذيرد و دست از اين كارى كه در پيش گرفته بردارد!

حاضران او را به اين كار تشويق كرده و به راه انداختند،رسول خدا(ص)نيز همان وقت در مسجد الحرام در گوشه‏اى نشسته بود،عتبه پيش آمد و در برابر آن حضرت روى زمين نشست و لب به سخن گشوده مانند سخنانى را كه قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تكرار كرد و گفت:اى فرزند برادر!شرافت فاميلى و شخصيت تو در ميان ما پوشيده نيست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستى،و اينك دست به كار بزرگى زده‏اى كه موجب دو دستگى و اختلاف در ميان مردم گشته،بزرگانشان را به سفاهت نسبت مى‏دهى!و به خدايان ايشان و آيينشان عيبجويى مى‏كنى،پدران گذشته‏شان را كافر و بى دين مى‏خوانى و همينها سبب اختلاف و دشمنى آنها گشته،اكنون من پيشنهادهايى دارم به سخن من گوش فراده شايد يكى از اين پيشنهادها را بپذيرى و از اين كارها دست بازدارى .

رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش دهم.

عتبه گفت:اى برادر زاده من مى‏گويم:اگر منظورت از اين سخنان كه مى‏گويى اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است ما حاضريم آن قدر مال و ثروت جمع كرده و به تو بدهيم كه دارايى تو بر همه ما بچربد و از همه ما ثروتمندتر شوى،و اگر مقصودت آن است كه شخصيت ممتاز و بزرگى كسب كنى ما حاضريم تو را بزرگ و رئيس خود قرار داده و هيچ كارى را بدون اجازه تو انجام ندهيم،و اگر هيچ يك از اينها نيست و جن زده شده‏اى به طورى كه نمى‏توانى آن را از خود دور سازى ما براى تو طبيبى بياوريم تا تو را مداوا كند و هر اندازه كه خرج مداواى تو شد خواهيم پرداخت تا بهبودى يافته و مداوا شوى...و از اين مقوله سخنان زيادى گفت.

رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن عتبه به پايان رسيد فرمود:

ـاى عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آرى.

فرمود:اكنون بشنو تا من چه مى‏گويم!عتبه گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره«فصلت»كرد عتبه هم پنجه‏هاى خود را بر زمين گذارده و بدانها تكيه كرده بود و گوش مى‏داد.پيغمبر اسلام آن سوره مباركه را همچنان قرائت كرد تا به آيه سجده رسيد،آن گاه سجده كرد و سپس برخاسته فرمود:

پاسخ مرا شنيدى،اكنون خود دانى!

عتبه از جاى برخاست و به سوى رفقاى خويش به راه افتاد،قريش از دور كه عتبه را ديدند با يكديگر گفتند:عتبه عوض شد و قيافه‏اش تغيير كرده و چون نزديك شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و چه كردى؟پاسخ داد:من سخنى شنيدم كه به خدا سوگند تاكنون نشنيده بودم،و به خدا آنها نه شعر است و نه سحر و نه كهانت و جادوگرى!

اى رفقاى قرشى!من با شما سخنى دارم آن را از من بشنويد:عقيده من اين است كه اين مرد را به حال خود بگذاريد،زيرا اين سخنى كه من از او شنيدم سخن بزرگى بود و به نظر من آينده مهمى در پيش دارد،او را به حال خود واگذاريد تا اگر اعراب او را از ميان بردند كه منظور شما به دست ديگران انجام و عملى شده،و اگر عرب را مطيع و فرمانبردار خود ساخت كه براى شما افتخارى است،زيرا سلطنت و فرمانروايى او فرمانروايى شماست،و عزت او عزت همه شماست،و آن وقت است كه شما به وسيله او به مقام و منصب بزرگى دست خواهيد يافت.

حاضران گفتند:به خدا محمد تو را با زبان خود سحر كرده!عتبه در پاسخ ايشان اظهار داشت :رأى من اين است اكنون خود دانيد.
 
در موسم حج

پيش از اين اشاره شد كه مشركين مكه چون موسم حج مى‏شد و مى‏ديدند قبايل اطراف و حاجيان براى برگزارى مراسم حج به مكه مى‏آيند و قهرا پيغمبر اسلام آزادى زيادترى براى تبليغ دين خود پيدا مى‏كند،بيشتر نگران مى‏شدند و از ترس سرايت گفتار آن حضرت به قبايل و شهرهاى ديگر و نفوذى كه در نتيجه در خارج از محيط مكه پيدا مى‏كند فشار و اذيت خود را نسبت به آن حضرت و پيروانش بيشتركرده و در مبارزه و مخالفت با آن حضرت جدى‏تر عمل مى‏كردند .

در يكى از همين سالها كه موسم حج فرا مى‏رسيد قريش درصدد برآمدند تا بلكه از راهى به يك اقدام عمومى دست بزنند و به همين منظور نزد وليد بن مغيره كه مرد سالمند و بزرگى در ميان قريش بود رفته و چاره كار را از او خواستند.

وليد گفت:شما مى‏دانيد كه آوازه محمد از شهر مكه به خارج نيز رفته و در ميان قبايل اطراف پيچيده اكنون بياييد و سخن خود را درباره او يك جهت كنيد و يك چيز را به طور همگانى درباره‏اش بگوييد و چنان نباشد كه هر دسته درباره او سخنى بگويد!گفتند:هر چه تو بگويى ما همگى همان را درباره‏اش خواهيم گفت.

وليد گفت:شما چيزى را انتخاب كنيد تا من هم با شما همسخن و همصدا شوم.

قريشـما مى‏گوييم محمد كاهن است.

وليدـنه به خدا او كاهن نيست،زيرا ما كاهنان را ديده و سخنانشان را شنيده‏ايم،و سخنان محمد شباهتى به گفتار آنها ندارد.

قريشـپس مى‏گوييم ديوانه است.

وليدـنه!ديوانه هم نيست،ما ديوانگان را ديده‏ايم و در كارها و سخنان محمد ديوانگى مشاهده نمى‏شود.

قريشـمى‏گوييم:شاعر است!

وليدـشاعر هم نيست،زيرا ما انواع شعرـاز رجز و هزج و مبسوط و غيرهـرا ديده‏ايم ولى سخنان او شعر هم نيست.

قريشـپس مى‏گوييم ساحر است.

وليدـنه ساحر هم نيست زيرا ما ساحران و سحر و جادوشان را هم ديده‏ايم،آنها ريسمانى را گره مى‏زنند و در آن مى‏دمند و سخنان محمد شباهتى به كار آنها ندارد.

پرسيدند:پس چه بگوييم و كارهاى او را به چه چيز نسبت دهيم؟

وليد گفت:به خدا در گفتارش حلاوتى است و اصل و ريشه‏اش محكم و ثمره و ميوه‏اش پاكيزه و نيكوست،هر چه بگوييد مردم بخوبى مى‏دانند كه سخنان بيهوده و باطلى است و با اين همه اين احوال باز هم از همه بهتر همان است كه بگوييد ساحر است‏زيرا سخنان او همچون سحر و جادوست كه به وسيله آنها ميان پدر و فرزند،زن و شوهر،فاميل و عشيره را جدايى مى‏اندازد .

قريش از نزد وليد بيرون آمده و سر راه كاروانيان رفته و به هر كس برخورد مى‏كردند او را از تماس با رسول خدا(ص)برحذر داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بيمناكش مى‏ساختند.

و به گفته بسيارى از اهل تفسير آيات زير درباره وليد و انديشه و گفتارش نازل شد:

«ذرنى و من خلقت وحيدا،و جعلت له مالا ممدودا،و بنين شهودا،و مهدت له تمهيدا،ثم يطمع أن ازيد،كلا انه كان لاياتنا عنيدا،سارهقه صعودا،انه فكر و قدر،فقتل كيف قدر،ثم قتل كيف قدر،ثم نظر،ثم عبس و بسر،ثم ادبر و استكبر،فقال ان هذا الا سحر يؤثر،ان هذا الا قول البشر...» (1)
 
باز هم از وليد بشنويد

و در نقل ديگرى است كه به وليد گفتند:اينكه محمد مى‏خواند چيست؟آيا سحر و جادوست يا كهانت است؟وليد از آنها مهلت خواست تا فكرى در اين باره بكند،آن گاه به نزد رسول خدا (ص)آمده و از آن حضرت درخواست كرد تا مقدارى از قرآن را براى او بخواند،و گفت:آن را بر من بخوان.رسول خدا(ص)شروع به خواندن كرده گفت:

«بسم الله الرحمن الرحيم»...وليد گفت:آيا منظورت از اين رحمان همان مردى است كه در يمامه است و موسوم به رحمان است؟حضرت فرمود:نه،منظور من«الله»است كه هم او رحمان و رحيم است .آن گاه رسول خدا شروع به خواندن سوره«حم سجده»كرد و چون به اين آيه (2) رسيد كه خدا فرموده:«...فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود»[اگر اينان (يعنى اين مردمان مكه و قريش)اعراض كرده(و سخنت را نشنيدند)بگو شما را از صاعقه‏اى نظير صاعقه عاد و ثمود بيم مى‏دهم(و مى‏ترسانم).]در اينجا بود كه ناگهان لرزه‏اى اندام وليد را گرفت و تمام موهاى بدنش بلند شد و رسول خدا(ص)را سوگند داد كه از خواندن خوددارى كند...حضرت از ادامه خواندن آيات سوره خوددارى فرمود،وليد نيز برخاسته به خانه رفت،مردم مكه گفتند:وليد از آيين خود دست برداشته و به دين محمد درآمده،وليد كه اين حرف را شنيد گفت:نه من به دين محمد درنيامده‏ام ولى سخن سختى را شنيدم كه بدن را مى‏لرزاند و بهتر همان است كه بگوييد سحر است چونكه دلها را به خود جذب مى‏كند و به سوى خويش مى‏كشاند .

پى‏نوشتها:

1.[مرا واگذار با كسى كه او را تنها آفريدم،و براى او مال بسيار و پسرانى گواه قرار دادم،و آماده ساختم برايش آمادگى‏ها،سپس آرزو دارد كه زيادتر گردانم،نه چنان است او آيات ما را دشمن دارد،زود است كه او را به عذابى سخت دچار سازيم،همانا او انديشيد و سنجيد،پس كشته شود كه چگونه سنجيد،سپس كشته شود چگونه سنجيد پس نگريست سپس چهره در هم كشيد و روى در هم كرد آن گاه پشت كرد و كبر ورزيد،و گفت:اين نيست مگر سحرى كه در رسد و نيست آن مگر گفتار بشر...]سوره مدثر،آيات 11 تا .25

2.آيه .12

هیچ نظری موجود نیست: