دفاع ابو طالب از آن بزرگوار
چنانكه پيش از اين مذكور شد مشركين مكه تا جايى كه در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را مىآزردند و تا آنجا كه مىتوانستند مانع پيشرفت و ادامه تبليغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمىكرد فقط به خاطر ترسى بود كه از قبيله بنى هاشم و بخصوص از بزرگ و رئيس آنها جناب ابو طالب داشتند ولى با اين حال گاهى شدت عداوت و عناد آنها كار را به جايى مىرسانيد كه بر خلاف مصلحت و عقل و بى آنكه به دنباله كار بينديشند آزار و صدمه را از اين حد گذرانده به صدمات بدنى مىرساندند و در اينجا بود كه با عكس العمل شديد و دفاع سرسختانه ابو طالب و بنى هاشم مواجه شده و ناچار مىشدند عكس العمل آنها را تحمل كرده و عقب نشينى كنند،و بسيار اتفاق افتاد كه ابو طالب با كمال شهامت و قدرت در برابر مشركين ايستادگى مىكرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه كار خود تشويق مىنمود.
از آن جمله مىنويسند:روزى رسول خدا(ص)براى نماز به كنار كعبه رفت و بهنماز ايستاد ابو جهل كه آن حضرت را ديد رو به اطرافيان خود كرده گفت:كيست كه برخيزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن زبعرىـبراى خوشايند ابو جهل يا روى عداوتى كه خود نسبت به آن حضرت داشتـاين كار را به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شكنبهاى كه پر از كثافت و خون بود آورد و بر سر آن حضرت افكند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام كرد و از آن سوى اين خبر كه به گوش ابو طالب رسيد،بلا درنگ شمشير خود را برداشته به مسجد آمد قرشيان كه ابو طالب را با شمشير برهنه ديدند از جا برخاسته كه فرار كنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند اگر كسى از جاى خود برخيزد با اين شمشير او را مىكشم،آن گاه رو به پيغمبر كرده گفت:اى فرزند برادر چه كسى با تو چنين كرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد شكنبهاى به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
چنانكه پيش از اين مذكور شد مشركين مكه تا جايى كه در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را مىآزردند و تا آنجا كه مىتوانستند مانع پيشرفت و ادامه تبليغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمىكرد فقط به خاطر ترسى بود كه از قبيله بنى هاشم و بخصوص از بزرگ و رئيس آنها جناب ابو طالب داشتند ولى با اين حال گاهى شدت عداوت و عناد آنها كار را به جايى مىرسانيد كه بر خلاف مصلحت و عقل و بى آنكه به دنباله كار بينديشند آزار و صدمه را از اين حد گذرانده به صدمات بدنى مىرساندند و در اينجا بود كه با عكس العمل شديد و دفاع سرسختانه ابو طالب و بنى هاشم مواجه شده و ناچار مىشدند عكس العمل آنها را تحمل كرده و عقب نشينى كنند،و بسيار اتفاق افتاد كه ابو طالب با كمال شهامت و قدرت در برابر مشركين ايستادگى مىكرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه كار خود تشويق مىنمود.
از آن جمله مىنويسند:روزى رسول خدا(ص)براى نماز به كنار كعبه رفت و بهنماز ايستاد ابو جهل كه آن حضرت را ديد رو به اطرافيان خود كرده گفت:كيست كه برخيزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن زبعرىـبراى خوشايند ابو جهل يا روى عداوتى كه خود نسبت به آن حضرت داشتـاين كار را به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شكنبهاى كه پر از كثافت و خون بود آورد و بر سر آن حضرت افكند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام كرد و از آن سوى اين خبر كه به گوش ابو طالب رسيد،بلا درنگ شمشير خود را برداشته به مسجد آمد قرشيان كه ابو طالب را با شمشير برهنه ديدند از جا برخاسته كه فرار كنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند اگر كسى از جاى خود برخيزد با اين شمشير او را مىكشم،آن گاه رو به پيغمبر كرده گفت:اى فرزند برادر چه كسى با تو چنين كرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد شكنبهاى به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
داستان ديگرى در اين باره كه منجر به اسلام جناب حمزه گرديد
قريش كه چنان ديدند با خود گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمىتوانيم صدمهاى به او برسانيم و با خود هم عهد شدند كه چون ابو طالب از دنيا رفت همه قبايل قريش را براى كشتن آن حضرت بسيج كرده و به هر ترتيبى شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب كه از ماجرا مطلع شد بنى هاشم و همپيمانان ايشان را جمع كرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصيت كرد،و از آن جملهـمطابق آنچه مقاتل كه خود از بزرگان حديث و تفسير نزد اهل سنت و ديگران است نقل كردهـبدانها گفت:
«...ان ابن أخى كما يقول،أخبرنا بذلك آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبى صادق و امين ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مكانه من الرب أعلى مكان،فأجيبوا دعوته و اجتمعوا على نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته فانه الشرف الباقى لكم الدهر...»
[به راستى كه اين برادر زاده من همان گونه است كه خود مىگويد و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند كه محمد پيغمبرى صادق و راستگو و امانتدارى است گويا و مقامى بس بزرگ و منزلتى كه در پيش پروردگار خويش دارد والاترين منزلتهاست،شما دعوتش را بپذيريد و براى ياريش متحد گرديد و هر دشمنى كه در اطراف دارد از او دور كنيد كه او شرافت جاويدان شماست تا پايان دهر.]سپس با اشعارى كه سرود اين وصيت را تكرار كرده در قالب نظم درآورد و از آن جمله گفت:
أوصى بنصر النبى الخير مشهده
عليا ابنى و عم الخير عباسا
و حمزة الاسد المخشى صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما كلها أوصى بنصرته
أن يأخذوا دون حرب القوم أمراسا
كونوا فداءا لكم نفسى و ما ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بكل ابيض مصقول عوارضه
تخاله فى سواد الليل مقباسا
و از ميان همهـحمزه برادر خود راـبالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بيشترى در اين باره بدو كرد.
همين جريان سبب شد كه پس از گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزى تير و كمان خود را برداشته به شكار رفت و چون بازگشت يكسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا ديد كه غمناك نشسته و خواهرش نيز گريان است!حمزه از خواهر خود پرسيد:چرا گريه مىكنى؟در جواب گفت:اى أبا عماره حميت از ميان رفت!حمزه پرسيد:مگر چه شده؟
گفت:نبودى كه ببينى ابى الحكم بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه كرد و محمد از دست او چه كشيد؟او را كه در همين نزديكى نشسته بود ديدار كرد و دشنام داده و آزارش كرد تا به حدى كه او را غمگين و ناراحت ساخت،حمزه كه اين سخن را شنيد به جاى آنكه مانند روزهاى ديگر بنشيند و استراحتى بنمايد با همان جامهاى كه به تن داشت و با همان تير و كمانى كه در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده كمان خود را محكم به سر او زد چنانكه سر او را به سختى شكست و زخم كارى برداشت.
چند تن از بنى مخزوم(كه از قبيله ابو جهل و نزديكان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفدارى ابو جهل به جانب حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل با اينكه از زخم سر رنج مىبرد مانع آنها شده گفت:كارى به ابا عماره نداشته باشيد مبادا مسلمان شود و به دين محمد درآيد .حمزه به خانه خواهر بازگشت و براى دلدارى آن حضرت ماجراى خود را با ابو جهل و ضربت محكمى را كه با كمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولى بر خلاف انتظار آن طور كه فكر مىكرد پيغمبر(ص)او را در اين كار تحسين نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلكه رو به حمزه كرده فرمود:عموجان تو هم كه در زمره آنها هستى!
اين سخن موجب شد كه حمزه به دين اسلام درآيد و همانجا مسلمان شد و اين خبر اندوه تازهاى براى مشركين و ابو جهل بود.
و در روايت ديگرى كه ابن هشام از مردى از قبيله اسلم نقل مىكند داستان را اين گونه نقل كرده كه گويد:روزى ابو جهل در نزديكى كوه صفا به رسول خدا(ص)عبور كرد و آن جناب را آزار كرده و دشنام داد،و از دين و آيين او عيبجويى كرده و سخنان زيادى در اين باره بر زبان جارى كرد،رسول خدا(ص)سخنى نگفت و به خانه رفت.
زنى از كنيزكان عبد الله بن جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنيد.
ابو جهل به دنبال اين ماجرا به مسجد آمد و در ميان انجمنى كه قريش در كنار خانه كعبه داشتند نشست.
چيزى نگذشت كه حمزة بن عبد المطلب در حالى كه كمان خود را بر دوش داشت و از شكار برمىگشت از راه رسيد و رسم او چنان بود كه هرگاه به شكار مىرفت در مراجعت پيش از آنكه به خانه خود برود به مسجد مىآمد و طوافى مىكرد آن گاه به خانه مىرفت،و اگر به جمعى از قريش برمىخورد با آنها به گفتگو مىنشست.
آن روز در راه كه به سوى مسجد مىرفت به آن كنيزك برخورد و آن زن بدو گفت:اى حمزه امروز نبودى كه ببينى برادرزادهات محمد از دست ابو الحكم چه كشيد،و چه فحشها و دشنامها شنيد،و چه صدمههايى به او زد و محمد بى آنكه چيزى در پاسخ ابو الحكم بگويد به خانه رفت.از جايى كه خداى تعالى اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دين اسلام گرامى دارد اين گفتار بر او گران آمده خشمگين شد و به جستجوى ابو جهل آمده تا او را بيابد و سزاى جسارتى را كه به فرزند برادرش كرده است به او بدهد.
به همين منظور به مسجد الحرام آمد و او را ديد كه در ميان گروهى از قريش نشسته،حمزه پيش رفت و با همان كمانى كه در دست داشت چنان بر سر ابو جهل كوفت كه سرش را بسختى شكست و زخم سختى برداشت،آن گاه بدو گفت:آيا محمد را دشنام مىدهى در صورتى كه من به دين او هستم با اينكه تا به آن روز دين اسلام را نپذيرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اكنون جرئت دارى مرا دشنام بده.
جمعى از بنى مخزوم خواستند تلافى كرده به سوى حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذاريد كه من برادر زادهاش را به زشتى دشنام دادهام.
به هر ترتيب،اسلام حمزه شوكتى به اسلام داد و مشركين دانستند كه حمزه ديگر از آن حضرت دفاع خواهد كرد و از اين رو آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زيادى كاسته شد.اما مسلمانان ديگر بسختى و در فشار و شكنجه به سر مىبردند،تا آنجا كه گاهى به خاطر خواندن چند آيه از قرآن كتك زيادى از قريش مىخوردند و شايد مدتها براى بهبودى خويش مداوا مىكردند.
قريش كه چنان ديدند با خود گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمىتوانيم صدمهاى به او برسانيم و با خود هم عهد شدند كه چون ابو طالب از دنيا رفت همه قبايل قريش را براى كشتن آن حضرت بسيج كرده و به هر ترتيبى شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب كه از ماجرا مطلع شد بنى هاشم و همپيمانان ايشان را جمع كرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصيت كرد،و از آن جملهـمطابق آنچه مقاتل كه خود از بزرگان حديث و تفسير نزد اهل سنت و ديگران است نقل كردهـبدانها گفت:
«...ان ابن أخى كما يقول،أخبرنا بذلك آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبى صادق و امين ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مكانه من الرب أعلى مكان،فأجيبوا دعوته و اجتمعوا على نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته فانه الشرف الباقى لكم الدهر...»
[به راستى كه اين برادر زاده من همان گونه است كه خود مىگويد و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند كه محمد پيغمبرى صادق و راستگو و امانتدارى است گويا و مقامى بس بزرگ و منزلتى كه در پيش پروردگار خويش دارد والاترين منزلتهاست،شما دعوتش را بپذيريد و براى ياريش متحد گرديد و هر دشمنى كه در اطراف دارد از او دور كنيد كه او شرافت جاويدان شماست تا پايان دهر.]سپس با اشعارى كه سرود اين وصيت را تكرار كرده در قالب نظم درآورد و از آن جمله گفت:
أوصى بنصر النبى الخير مشهده
عليا ابنى و عم الخير عباسا
و حمزة الاسد المخشى صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما كلها أوصى بنصرته
أن يأخذوا دون حرب القوم أمراسا
كونوا فداءا لكم نفسى و ما ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بكل ابيض مصقول عوارضه
تخاله فى سواد الليل مقباسا
و از ميان همهـحمزه برادر خود راـبالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بيشترى در اين باره بدو كرد.
همين جريان سبب شد كه پس از گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزى تير و كمان خود را برداشته به شكار رفت و چون بازگشت يكسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا ديد كه غمناك نشسته و خواهرش نيز گريان است!حمزه از خواهر خود پرسيد:چرا گريه مىكنى؟در جواب گفت:اى أبا عماره حميت از ميان رفت!حمزه پرسيد:مگر چه شده؟
گفت:نبودى كه ببينى ابى الحكم بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه كرد و محمد از دست او چه كشيد؟او را كه در همين نزديكى نشسته بود ديدار كرد و دشنام داده و آزارش كرد تا به حدى كه او را غمگين و ناراحت ساخت،حمزه كه اين سخن را شنيد به جاى آنكه مانند روزهاى ديگر بنشيند و استراحتى بنمايد با همان جامهاى كه به تن داشت و با همان تير و كمانى كه در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده كمان خود را محكم به سر او زد چنانكه سر او را به سختى شكست و زخم كارى برداشت.
چند تن از بنى مخزوم(كه از قبيله ابو جهل و نزديكان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفدارى ابو جهل به جانب حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل با اينكه از زخم سر رنج مىبرد مانع آنها شده گفت:كارى به ابا عماره نداشته باشيد مبادا مسلمان شود و به دين محمد درآيد .حمزه به خانه خواهر بازگشت و براى دلدارى آن حضرت ماجراى خود را با ابو جهل و ضربت محكمى را كه با كمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولى بر خلاف انتظار آن طور كه فكر مىكرد پيغمبر(ص)او را در اين كار تحسين نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلكه رو به حمزه كرده فرمود:عموجان تو هم كه در زمره آنها هستى!
اين سخن موجب شد كه حمزه به دين اسلام درآيد و همانجا مسلمان شد و اين خبر اندوه تازهاى براى مشركين و ابو جهل بود.
و در روايت ديگرى كه ابن هشام از مردى از قبيله اسلم نقل مىكند داستان را اين گونه نقل كرده كه گويد:روزى ابو جهل در نزديكى كوه صفا به رسول خدا(ص)عبور كرد و آن جناب را آزار كرده و دشنام داد،و از دين و آيين او عيبجويى كرده و سخنان زيادى در اين باره بر زبان جارى كرد،رسول خدا(ص)سخنى نگفت و به خانه رفت.
زنى از كنيزكان عبد الله بن جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنيد.
ابو جهل به دنبال اين ماجرا به مسجد آمد و در ميان انجمنى كه قريش در كنار خانه كعبه داشتند نشست.
چيزى نگذشت كه حمزة بن عبد المطلب در حالى كه كمان خود را بر دوش داشت و از شكار برمىگشت از راه رسيد و رسم او چنان بود كه هرگاه به شكار مىرفت در مراجعت پيش از آنكه به خانه خود برود به مسجد مىآمد و طوافى مىكرد آن گاه به خانه مىرفت،و اگر به جمعى از قريش برمىخورد با آنها به گفتگو مىنشست.
آن روز در راه كه به سوى مسجد مىرفت به آن كنيزك برخورد و آن زن بدو گفت:اى حمزه امروز نبودى كه ببينى برادرزادهات محمد از دست ابو الحكم چه كشيد،و چه فحشها و دشنامها شنيد،و چه صدمههايى به او زد و محمد بى آنكه چيزى در پاسخ ابو الحكم بگويد به خانه رفت.از جايى كه خداى تعالى اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دين اسلام گرامى دارد اين گفتار بر او گران آمده خشمگين شد و به جستجوى ابو جهل آمده تا او را بيابد و سزاى جسارتى را كه به فرزند برادرش كرده است به او بدهد.
به همين منظور به مسجد الحرام آمد و او را ديد كه در ميان گروهى از قريش نشسته،حمزه پيش رفت و با همان كمانى كه در دست داشت چنان بر سر ابو جهل كوفت كه سرش را بسختى شكست و زخم سختى برداشت،آن گاه بدو گفت:آيا محمد را دشنام مىدهى در صورتى كه من به دين او هستم با اينكه تا به آن روز دين اسلام را نپذيرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اكنون جرئت دارى مرا دشنام بده.
جمعى از بنى مخزوم خواستند تلافى كرده به سوى حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذاريد كه من برادر زادهاش را به زشتى دشنام دادهام.
به هر ترتيب،اسلام حمزه شوكتى به اسلام داد و مشركين دانستند كه حمزه ديگر از آن حضرت دفاع خواهد كرد و از اين رو آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زيادى كاسته شد.اما مسلمانان ديگر بسختى و در فشار و شكنجه به سر مىبردند،تا آنجا كه گاهى به خاطر خواندن چند آيه از قرآن كتك زيادى از قريش مىخوردند و شايد مدتها براى بهبودى خويش مداوا مىكردند.
داستانى از عبد الله بن مسعود
مورخين مىنويسند:روزى گروهى از اصحاب رسول خدا(ص)گرد هم جمع بودند،يكى از آنها گفت :به خدا سوگند هنوز قريش قرآن را به آواز بلند نشنيدهاند اكنون كدام يك از شما حاضريد قرآن را با آواز بلند به گوش قرشيان برسانيد؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
بدو گفتند:ممكن است تو را بيازارند و كتك بزنند.و ما كسى را مىخواهيم كه داراى فاميل و عشيره باشد تا قريش نتوانند او را كتك زده و آزار دهند.
عبد الله گفت:بگذاريد من اين كار را بكنم و اميد است خداوند مرا محافظت ونگهبانى كند و به دنبال همين گفتگو فرداى آن روز هنگام ظهر كه شد و قرشيان در مسجد جمع شدند عبد الله به مسجد آمد و در كنار مقام ايستاده شروع كرد سوره مباركه«الرحمن»را با صداى بلند براى آنها خواند.
قريش سرها را بلند كرده گفتند:اين كنيز زاده ديگر چه مىگويد؟و چون شنيدند كه مىخواند :«بسم الله الرحمن الرحيم،الرحمن علم القرآن...»گفتند:از همان چيزهايى كه محمد آورده مىخواند و ناگهان دستجمعى به سويش حملهور شدند و مشتها را گره كرده به سر و كله او فرود آوردند،عبد الله نيز در زير ضربات مشت آنها تا جايى كه تاب تحمل داشت همچنان بخواندن آيات سوره مباركه ادامه داد و سپس با سر و صورت خون آلود و مجروح به نزد اصحاب رسول خدا(ص)بازگشت.
اصحاب كه او را با آن وضع مشاهده كردند بدو گفتند:ما ترس همين را داشتيم و از اين وضع بر تو بيمناك و ترسان بوديم.
ابن مسعود گفت:اينها در راه خدا سهل است اگر بخواهيد فردا هم اين كار را تكرار مىكنم؟گفتند :نه به همين اندازه كافى است،تو وظيفه خود را انجام دادى و قرآن را با آواز بلند به گوش مشركان خواندى،و آنچه را خوش نداشتند به آنها شنوانيدى.
مورخين مىنويسند:روزى گروهى از اصحاب رسول خدا(ص)گرد هم جمع بودند،يكى از آنها گفت :به خدا سوگند هنوز قريش قرآن را به آواز بلند نشنيدهاند اكنون كدام يك از شما حاضريد قرآن را با آواز بلند به گوش قرشيان برسانيد؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
بدو گفتند:ممكن است تو را بيازارند و كتك بزنند.و ما كسى را مىخواهيم كه داراى فاميل و عشيره باشد تا قريش نتوانند او را كتك زده و آزار دهند.
عبد الله گفت:بگذاريد من اين كار را بكنم و اميد است خداوند مرا محافظت ونگهبانى كند و به دنبال همين گفتگو فرداى آن روز هنگام ظهر كه شد و قرشيان در مسجد جمع شدند عبد الله به مسجد آمد و در كنار مقام ايستاده شروع كرد سوره مباركه«الرحمن»را با صداى بلند براى آنها خواند.
قريش سرها را بلند كرده گفتند:اين كنيز زاده ديگر چه مىگويد؟و چون شنيدند كه مىخواند :«بسم الله الرحمن الرحيم،الرحمن علم القرآن...»گفتند:از همان چيزهايى كه محمد آورده مىخواند و ناگهان دستجمعى به سويش حملهور شدند و مشتها را گره كرده به سر و كله او فرود آوردند،عبد الله نيز در زير ضربات مشت آنها تا جايى كه تاب تحمل داشت همچنان بخواندن آيات سوره مباركه ادامه داد و سپس با سر و صورت خون آلود و مجروح به نزد اصحاب رسول خدا(ص)بازگشت.
اصحاب كه او را با آن وضع مشاهده كردند بدو گفتند:ما ترس همين را داشتيم و از اين وضع بر تو بيمناك و ترسان بوديم.
ابن مسعود گفت:اينها در راه خدا سهل است اگر بخواهيد فردا هم اين كار را تكرار مىكنم؟گفتند :نه به همين اندازه كافى است،تو وظيفه خود را انجام دادى و قرآن را با آواز بلند به گوش مشركان خواندى،و آنچه را خوش نداشتند به آنها شنوانيدى.
هجرت به حبشه
ـبه ترتيبى كه گفته شدـروز به روز فشار مشركين نسبت به افراد تازه مسلمان و پيروان رسول خدا(ص)بيشتر مىشد و قريش نقشه تازهاى براى جلوگيرى از نفوذ دين اسلام در ميان مردم مكه و قبايل قريش مىكشيدند گر چه به رغم همه فعاليتها و كوششهايى كه مىكردند روز به روز بر تعداد افراد تازه مسلمان افزوده مىشد و اسلام در ميان قبايل قريش پيروان تازهاى پيدا مىكرد،تا آنجا كه برادر همين ابو جهلـسلمه بن هشامـو فرزند وليد بن عتبهـيعنى وليد بن وليدـو چند تن از جوانان ديگرى كه هر كدام بستگى به يكى از قبايل بزرگ مكه داشتند و فرزند يا برادر يكى از رؤساى اين قبايل بودند به دين اسلام گرويدند و همين امر قريش را بيشتر عصبانى و خشمگين كرده بود و سبب شد تا آنها را بيشتر تحت فشار و شكنجه قرار دهند،و بيشتر نسبت بهخود احساس خطر كنند.
مسلمانان نيز تا جايى كه تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود بردبارى كرده و چنانكه نمونههايى از آن را پيش از اين نقل كرديم سختترين شكنجهها را در اين راه تحمل مىكردند و برخى نيز در اين راه به شهادت رسيدند،ولى هر چه بود طاقتشان تمام شد و در صدد چارهجويى برآمدند،و شايد گاهى هم به رسول خدا(ص)شكوه مىكردند ولى آن بزرگوار نيز چون از جانب خداى تعالى دستورى جز همان دستور صبر و استقامت نداشت آنها را وادار به صبر كرده و دستور بردبارى مىداد ولى شكنجه و فشار به حدى بود كه رسول خدا(ص)نيز ديگر تاب تحمل ديدن آن مناظر رقتبار را نداشت و نيرويى هم كه بتواند از آن مسلمانان بى پناه بدان وسيله دفاع كند در اختيار نداشت،از اين رو به آنها دستور داد به سرزمين حبشه هجرت كنند و چنانكه مورخين نوشتهاند درباره حبشه چنين فرمود:
در آنجا پادشاهى صالح و شايسته است كه در سايه حمايت او كسى مورد ظلم و ستم قرار نمىگيرد (1) ،اكنون بدانجا برويد تا خداى عز و جل گشايش و فرجى براى مسلمانان فراهم سازد،خود اين دستور گشايشى بود براى مسلمانان كه بدين ترتيب تا حدودى مىتوانستند خود را از شر مشركين آسوده سازند،و از اين رو گروههاى زيادى آماده سفر و مهاجرت به حبشه شدند كه نخستين كاروان مركب بود از يازده نفر مرد و چهار زن كه از جمله ايشان چنانكه نقل شده است افراد زير بودند:
عثمان بن عفان با همسرش رقيه دختر رسول خدا(ص)زبير بن عوام،عبد الله بن مسعود،مصعب بن عمير،عثمان بن مظعون و ديگران و به دنبال آنها گروه ديگرىـبرخى با همسر و فرزند و برخى به تنهايىـبار سفر بسته و به سوى حبشه مهاجرت كردند كه در ميان آنها بودند:جعفر بن ابيطالب با همسرش اسماء دختر عميس،كه بنا به نقل مورخين عبد الله بن جعفرـفرزند اوـدر همان سرزمين حبشه به دنيا آمد.
و بتدريج افراد زيادى به حبشه رفتند كه جمعا هشتاد و دو يا هشتاد و سه نفر مرد ونوزده زن بودندـبه استثناى كودكانى كه همراه آنها بودند و يا در حبشه به دنيا آمدند. (2)
ـبه ترتيبى كه گفته شدـروز به روز فشار مشركين نسبت به افراد تازه مسلمان و پيروان رسول خدا(ص)بيشتر مىشد و قريش نقشه تازهاى براى جلوگيرى از نفوذ دين اسلام در ميان مردم مكه و قبايل قريش مىكشيدند گر چه به رغم همه فعاليتها و كوششهايى كه مىكردند روز به روز بر تعداد افراد تازه مسلمان افزوده مىشد و اسلام در ميان قبايل قريش پيروان تازهاى پيدا مىكرد،تا آنجا كه برادر همين ابو جهلـسلمه بن هشامـو فرزند وليد بن عتبهـيعنى وليد بن وليدـو چند تن از جوانان ديگرى كه هر كدام بستگى به يكى از قبايل بزرگ مكه داشتند و فرزند يا برادر يكى از رؤساى اين قبايل بودند به دين اسلام گرويدند و همين امر قريش را بيشتر عصبانى و خشمگين كرده بود و سبب شد تا آنها را بيشتر تحت فشار و شكنجه قرار دهند،و بيشتر نسبت بهخود احساس خطر كنند.
مسلمانان نيز تا جايى كه تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود بردبارى كرده و چنانكه نمونههايى از آن را پيش از اين نقل كرديم سختترين شكنجهها را در اين راه تحمل مىكردند و برخى نيز در اين راه به شهادت رسيدند،ولى هر چه بود طاقتشان تمام شد و در صدد چارهجويى برآمدند،و شايد گاهى هم به رسول خدا(ص)شكوه مىكردند ولى آن بزرگوار نيز چون از جانب خداى تعالى دستورى جز همان دستور صبر و استقامت نداشت آنها را وادار به صبر كرده و دستور بردبارى مىداد ولى شكنجه و فشار به حدى بود كه رسول خدا(ص)نيز ديگر تاب تحمل ديدن آن مناظر رقتبار را نداشت و نيرويى هم كه بتواند از آن مسلمانان بى پناه بدان وسيله دفاع كند در اختيار نداشت،از اين رو به آنها دستور داد به سرزمين حبشه هجرت كنند و چنانكه مورخين نوشتهاند درباره حبشه چنين فرمود:
در آنجا پادشاهى صالح و شايسته است كه در سايه حمايت او كسى مورد ظلم و ستم قرار نمىگيرد (1) ،اكنون بدانجا برويد تا خداى عز و جل گشايش و فرجى براى مسلمانان فراهم سازد،خود اين دستور گشايشى بود براى مسلمانان كه بدين ترتيب تا حدودى مىتوانستند خود را از شر مشركين آسوده سازند،و از اين رو گروههاى زيادى آماده سفر و مهاجرت به حبشه شدند كه نخستين كاروان مركب بود از يازده نفر مرد و چهار زن كه از جمله ايشان چنانكه نقل شده است افراد زير بودند:
عثمان بن عفان با همسرش رقيه دختر رسول خدا(ص)زبير بن عوام،عبد الله بن مسعود،مصعب بن عمير،عثمان بن مظعون و ديگران و به دنبال آنها گروه ديگرىـبرخى با همسر و فرزند و برخى به تنهايىـبار سفر بسته و به سوى حبشه مهاجرت كردند كه در ميان آنها بودند:جعفر بن ابيطالب با همسرش اسماء دختر عميس،كه بنا به نقل مورخين عبد الله بن جعفرـفرزند اوـدر همان سرزمين حبشه به دنيا آمد.
و بتدريج افراد زيادى به حبشه رفتند كه جمعا هشتاد و دو يا هشتاد و سه نفر مرد ونوزده زن بودندـبه استثناى كودكانى كه همراه آنها بودند و يا در حبشه به دنيا آمدند. (2)
فرستادگان قريش به حبشه
مهاجران در حبشه سكونت كرده و دور از آن همه آزار و شكنجهاى كه در مكه به جرم پذيرفتن حق و ايمان به خدا و پيغمبر او مىديدند زندگى آرام و بى سر و صدايى را در محيطى امن شروع كردند،اگر چه هجرت از وطن مألوف و دست كشيدن از خانه و زندگى و كسب و كار براى آنها دشوار و سخت بود ولى در برابر آن همه آزار و شكنجه و ناسزا و تمسخر و محروميتهاى ديگرى كه در مكه داشتند اين سختيها به حساب نمىآمد تا چه رسد كه آنها را غمناك و متأثر سازد.
از آن سو مشركين مكه كه از ماجرا مطلع شده و ديدند مسلمانان از چنگالشان فرار كرده و در حبشه به خوشى و آسايش به سر مىبرند در صدد برآمدند تا به هر ترتيبى شده بلكه بتوانند آنها را به مكه بازگردانده و بدين ترتيب از مهاجرت افراد ديگر جلوگيرى كرده و ضمنا از انتشار اسلام به ساير نقاط و كشورهاـكه از آن بيمناك بودندـممانعت به عمل آورند.
به همين منظور انجمنى تشكيل داده و قرار شد دو نفر را به نمايندگى از طرف خود به نزد نجاشى بفرستند و هدايايى هم در نظر گرفتند كه به همراه آن دو براى وى ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر چه زودتر به مكه بازگرداند.
اين دو نفرى را كه انتخاب كردند يكى عمرو بن عاص و ديگرى عمارة بن وليد (3) بود،عمرو بن عاص به زيركى و سخنورى و شيطنت معروف بود و عمارة بن وليد يكى از رشيدترين و زيباترين جوانان مكه و شخص شاعر و جنگجويى بوده،و چون خواستند حركت كنند عمرو بن عاص همسر خود را نيز با خود بردـو شايد هم روىدرخواست خود آن زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود بردهـاينان به جده آمده و چون سوار كشتى شدند مقدارى شراب نوشيدند و در حال مستى عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از اين كار خوددارى كرد،و عماره نيز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دريا انداخته غرق كند و با همسر او در آميزد،و بدين منظور هنگامى كه عمرو عاص بى خبر از منظور او به كنار كشتى آمده بود و امواج دريا را تماشا مىكرد از پشت سر او را حركت داد و به دريا انداخت ولى عمرو عاص با چابكى خود را به طناب كشتى آويزان كرد و به كمك كاركنان كشتى و مسافران ديگر خود را از سقوط در دريا نجات دادـو هيچ بعيد نيست تمام اين جريانات طبق نقشه همان زن و دسيسهاى كه او داشته و عماره را به اجراى آن وادار كرده انجام شده باشدـو به هر ترتيب كه بود عمرو عاص نجات يافت ولى روى زيركى و سياستى كه داشت اين جريان را حمل بر شوخى كرده و چنانكه عماره مدعى شده بود كه غرضى جز شوخى نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار كرد اما كينه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبى اين عمل او را تلافى كند.
مهاجران در حبشه سكونت كرده و دور از آن همه آزار و شكنجهاى كه در مكه به جرم پذيرفتن حق و ايمان به خدا و پيغمبر او مىديدند زندگى آرام و بى سر و صدايى را در محيطى امن شروع كردند،اگر چه هجرت از وطن مألوف و دست كشيدن از خانه و زندگى و كسب و كار براى آنها دشوار و سخت بود ولى در برابر آن همه آزار و شكنجه و ناسزا و تمسخر و محروميتهاى ديگرى كه در مكه داشتند اين سختيها به حساب نمىآمد تا چه رسد كه آنها را غمناك و متأثر سازد.
از آن سو مشركين مكه كه از ماجرا مطلع شده و ديدند مسلمانان از چنگالشان فرار كرده و در حبشه به خوشى و آسايش به سر مىبرند در صدد برآمدند تا به هر ترتيبى شده بلكه بتوانند آنها را به مكه بازگردانده و بدين ترتيب از مهاجرت افراد ديگر جلوگيرى كرده و ضمنا از انتشار اسلام به ساير نقاط و كشورهاـكه از آن بيمناك بودندـممانعت به عمل آورند.
به همين منظور انجمنى تشكيل داده و قرار شد دو نفر را به نمايندگى از طرف خود به نزد نجاشى بفرستند و هدايايى هم در نظر گرفتند كه به همراه آن دو براى وى ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر چه زودتر به مكه بازگرداند.
اين دو نفرى را كه انتخاب كردند يكى عمرو بن عاص و ديگرى عمارة بن وليد (3) بود،عمرو بن عاص به زيركى و سخنورى و شيطنت معروف بود و عمارة بن وليد يكى از رشيدترين و زيباترين جوانان مكه و شخص شاعر و جنگجويى بوده،و چون خواستند حركت كنند عمرو بن عاص همسر خود را نيز با خود بردـو شايد هم روىدرخواست خود آن زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود بردهـاينان به جده آمده و چون سوار كشتى شدند مقدارى شراب نوشيدند و در حال مستى عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از اين كار خوددارى كرد،و عماره نيز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دريا انداخته غرق كند و با همسر او در آميزد،و بدين منظور هنگامى كه عمرو عاص بى خبر از منظور او به كنار كشتى آمده بود و امواج دريا را تماشا مىكرد از پشت سر او را حركت داد و به دريا انداخت ولى عمرو عاص با چابكى خود را به طناب كشتى آويزان كرد و به كمك كاركنان كشتى و مسافران ديگر خود را از سقوط در دريا نجات دادـو هيچ بعيد نيست تمام اين جريانات طبق نقشه همان زن و دسيسهاى كه او داشته و عماره را به اجراى آن وادار كرده انجام شده باشدـو به هر ترتيب كه بود عمرو عاص نجات يافت ولى روى زيركى و سياستى كه داشت اين جريان را حمل بر شوخى كرده و چنانكه عماره مدعى شده بود كه غرضى جز شوخى نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار كرد اما كينه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبى اين عمل او را تلافى كند.
در پيشگاه نجاشى
و به هر صورت عمرو عاص و عماره به حبشه آمده و به گفته برخى قبل از آنكه به نزد نجاشى بروند پيش درباريان و سركردگان لشكر و بزرگان حبشه كه سخنشان نفوذ و تأثيرى در نجاشى داشت رفته و هدايايى نزد ايشان بردند،و ماجراى خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها را با خود هم عقيده و همراه كردند كه چون در پيشگاه نجاشى سخن از مهاجرين مكه به ميان آمد شما هم ما را كمك كنيد تا نجاشى را راضى كرده اجازه دهد ما اين افراد را به مكه بازگردانيم و آنها را تسليم ما كند.
آنها نيز قول همه گونه مساعدت و همراهى را به عمرو عاص و عماره دادند،و براى ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشى بردند،و چون هداياى قريش را نزد نجاشى گذارده و نجاشى از وضع قريش و بزرگان مكه جويا شد آن دو در پاسخاظهار داشتند:
اى پادشاه!گروهى از جوانان نادان و بى خرد ما بتازگى از دين خود دست كشيده و آيين تازهاى آوردهاند كه نه دين ماست و نه دين شما،و اينان اكنون به كشور شما گريخته و بدين سرزمين آمدهاند،بزرگان ايشان يعنى پدران و عموها و رؤساى عشيره و قبيلههاشان ما را پيش شما فرستاده تا دستور دهيد آنها را به نزد قريش كه به وضع و حالشان آگاهترند بازگردانند .
سكوتى مجلس را فرا گرفت،عماره و عمرو عاص نگرانند تا مبادا نجاشى دستور دهد مهاجرين را احضار كرده و با آنها در اين باره گفتگو كند،زيرا چيزى براى به هم زدن نقشهشان بدتر از اين نبود كه نجاشى آنها را ببيند و سخنانشان را بشنود.
در اين وقت درباريان و سركردگانى كه قبلا خود را آماده كرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قريش را بگيرند به سخن آمده گفتند:
پادشاها!اين دو نفر سخن براستى و صدق گفتند،و بزرگان اين افراد به وضع حال ايشان داناتر از آنها هستند،و اختيارشان نيز به دست آنهاست،بهتر همان است كه اين افراد را به دست اين دو بسپاريد تا به شهر و ديارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند!
نجاشى با ناراحتى و خشم گفت:به خدا سوگند تا من اين افراد را ديدار نكنم و سخنشان را نشنوم اجازه بازگشتشان را به دست اين دو نفر نخواهم داد،اينان در كنف حمايت مناند و به من پناه آوردهاند،نخست بايد آنها را بدينجا دعوت كنم و جستجو و پرسش كنم ببينم آيا سخن اين دو نفر درباره آنها راست است يا نه،اگر ديدم اين دو راست مىگويند آنها را به ايشان خواهم سپرد و گرنه از ايشان دفاع خواهم كرد و تا هر زمانى كه خواسته باشند در اين سرزمين بمانند و در كمال آسايش به سر برند.
و به هر صورت عمرو عاص و عماره به حبشه آمده و به گفته برخى قبل از آنكه به نزد نجاشى بروند پيش درباريان و سركردگان لشكر و بزرگان حبشه كه سخنشان نفوذ و تأثيرى در نجاشى داشت رفته و هدايايى نزد ايشان بردند،و ماجراى خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها را با خود هم عقيده و همراه كردند كه چون در پيشگاه نجاشى سخن از مهاجرين مكه به ميان آمد شما هم ما را كمك كنيد تا نجاشى را راضى كرده اجازه دهد ما اين افراد را به مكه بازگردانيم و آنها را تسليم ما كند.
آنها نيز قول همه گونه مساعدت و همراهى را به عمرو عاص و عماره دادند،و براى ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشى بردند،و چون هداياى قريش را نزد نجاشى گذارده و نجاشى از وضع قريش و بزرگان مكه جويا شد آن دو در پاسخاظهار داشتند:
اى پادشاه!گروهى از جوانان نادان و بى خرد ما بتازگى از دين خود دست كشيده و آيين تازهاى آوردهاند كه نه دين ماست و نه دين شما،و اينان اكنون به كشور شما گريخته و بدين سرزمين آمدهاند،بزرگان ايشان يعنى پدران و عموها و رؤساى عشيره و قبيلههاشان ما را پيش شما فرستاده تا دستور دهيد آنها را به نزد قريش كه به وضع و حالشان آگاهترند بازگردانند .
سكوتى مجلس را فرا گرفت،عماره و عمرو عاص نگرانند تا مبادا نجاشى دستور دهد مهاجرين را احضار كرده و با آنها در اين باره گفتگو كند،زيرا چيزى براى به هم زدن نقشهشان بدتر از اين نبود كه نجاشى آنها را ببيند و سخنانشان را بشنود.
در اين وقت درباريان و سركردگانى كه قبلا خود را آماده كرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قريش را بگيرند به سخن آمده گفتند:
پادشاها!اين دو نفر سخن براستى و صدق گفتند،و بزرگان اين افراد به وضع حال ايشان داناتر از آنها هستند،و اختيارشان نيز به دست آنهاست،بهتر همان است كه اين افراد را به دست اين دو بسپاريد تا به شهر و ديارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند!
نجاشى با ناراحتى و خشم گفت:به خدا سوگند تا من اين افراد را ديدار نكنم و سخنشان را نشنوم اجازه بازگشتشان را به دست اين دو نفر نخواهم داد،اينان در كنف حمايت مناند و به من پناه آوردهاند،نخست بايد آنها را بدينجا دعوت كنم و جستجو و پرسش كنم ببينم آيا سخن اين دو نفر درباره آنها راست است يا نه،اگر ديدم اين دو راست مىگويند آنها را به ايشان خواهم سپرد و گرنه از ايشان دفاع خواهم كرد و تا هر زمانى كه خواسته باشند در اين سرزمين بمانند و در كمال آسايش به سر برند.
مهاجرين در حضور نجاشى
نجاشى به دنبال مهاجرين فرستاد و آنان را به مجلس خويش احضار كرد،مهاجرين كه از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنى كرده و درباره اينكه چگونه با نجاشى سخن بگويند به مشورت پرداختند،و پس از مذاكراتى كه انجام شد تصميم گرفتند در برابر نجاشى و سركردگان او از روى راستى و صراحت سخن بگويند و تمام پرسشهايى را كه ممكن است از ايشان بكنند بدرستى و از روى صدق و صفا پاسخ گويند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها بيانجامد،و از ميان خود جعفر بن ابيطالب را براى سخن گفتن و پاسخگويى انتخاب كردند،و در پارهاى از روايات نيز آمده كه خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به من واگذار كنيد و كسى با آنها سخن نگويد.
بدين ترتيب مهاجرين وارد مجلس نجاشى شده و بى آنكه در برابر نجاشى به خاك افتاده و مانند ديگران او را سجده كنند هر كدام در جايى جلوس كردند.
يكى از رهبانان به مهاجرين پرخاش كرده گفت:براى پادشاه سجده كنيد!
جعفر بن ابيطالب بدو رو كرده گفت:ما جز براى خداوندـبراى ديگرىـسجده نمىكنيم،عمرو عاص كه از احضار آنها ناراحت و خشمگين بود و به دنبال بهانهاى مىگشت تا آنها را پيش نجاشى افرادى نامنظم و ماجراجو معرفى كند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اينجا فرصتى به دست آورده گفت:
قربان!مشاهده كرديد چگونه اينها حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نكردند؟
مجلسى بود آراسته و كشيشهاى مسيحى در اطراف نجاشى نشسته كتابهاى انجيل را باز كرده و پيش خود گذارده بودند و منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اينها رفتار كرده و با اين ماجراى تازه چه خواهد گفت،در اين وقت نجاشى لب گشوده گفت:
اين چه آيينى است كه شما براى خود برگزيده و انتخاب كرديد كه نه آيين قوم و عشيره شماست و نه آيين مسيح و دين من است و نه آيين هيچ يك از ملتهاى ديگر؟
جعفر بن ابيطالب كه خود را آماده براى پاسخگويى كرده بود با كمال شهامت لببه سخن باز كرده در پاسخ چنين گفت: (4)
پادشاها!ما مردمى بوديم كه به وضع زمان جاهليت زندگى را سپرى مىنموديم!بتهاى سنگى و چوبى را پرستش مىكرديم،گوشت مردار مىخورديم!كارهاى زشت را انجام مىداديم،براى فاميل و أرحام خود حشمتى نگاه نمىداشتيم،نسبت به همسايگان بد رفتارى مىكرديم،نيرومندان ما به ناتوانان زورگويى مىكردند...و اين وضع ما بود تا آنكه خداى تعالى پيغمبرى را در ميان ما مبعوث فرمود كه ما نسب او را مىشناختيم،راستى،امانت و پاكدامنى او براى ما مسلم بود،اين مرد بزرگوار ما را به سوى خداى يكتا دعوت كرد و به پرستش و يگانگى او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگى و آنچه پدرانتان مىپرستيدند برداريد،و به راستگويى و امانت و صله رحم،نيكى به همسايه سفارش كرد،از كارهاى زشت،خوردن مال يتيمان،تهمت زدن به زنان پاكدامن...و امثال اين كارهاى ناپسند جلوگيرى فرمود،به ما دستور داد خداى يگانه را بپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم،ما را به نماز،زكات و عدالت،احسان و كمك به خويشان امر فرمود و از فحشا،منكرات،ظلم،تعدى و زور نهى فرمود...و خلاصه يك يك دستورهاى اسلام را براى نجاشى برشمرد.
آن گاه نفسى تازه كرد و دنباله گفتار خود را چنين ادامه داد:
...پس ما او را تصديق كرده و به وى ايمان آورديم،و از وى در آنچه از جانب خداى تعالى آورده بود پيروى كرديم.خداى يكتا را پرستش كرديم،آنچه را بر ما حرام كرده و از ارتكاب آنها نهى فرموده انجام نداديم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستيم...و خلاصه هر چه دستور داده بود همه را به مرحله اجرا درآورديم....قريش كه چنان ديدند دست به شكنجه و آزار ما گشودند و با هر وسيله كه در اختيار داشتند كوشيدند تا ما را از پيروى اين آيين مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام كارهاى زشتى كه پيش از آن حلال و مباح مىدانستيم وادارند،هنگامى كه ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و شكنجه و سختگيريهاى آنها مشاهده كرديم و ديديم اينان مانع انجام دستورهاى دينى ما مىشوند،به كشور شما پناه آورديم و از ميان سلاطين و پادشاهان دنيا شخص شما را انتخاب كرديم و به عدالت شما پناهنده شديم بدان اميد كه در جوار عدالت شما كسى به ما ستم نكند.
در اينجا جعفر لب فرو بست و ديگر سخنى نگفته سكوت كرد.
نجاشىـكه سخت تحت تأثير سخنان جعفر قرار گرفته بودـگفت:آنچه گفتى همان است كه عيسى بن مريم براى تبليغ آنها مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آيا از آنچه پيغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چيزى به خاطر دارى؟
جعفرـآرى.
نجاشىـپس بخوان.
جعفر شروع كرد بخواندن سوره مباركه مريم (5) و آيات آن را خواند تا رسيد به اين آيه مباركه:
«و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا...»
نجاشى و حاضران كه سرتاپا گوش شده بودند از شنيدن اين آيات چنان تحت تأثير قرار گرفتند كه سيلاب اشكشان از چهره سرازير شد و كشيشان نيز به قدرى گريستند كه اشك ديدگانشان روى صفحات انجيلهايى كه در برابرشان باز بود بريخت...آن گاه نجاشى لب گشوده گفت:
به خدا سوگند سخن حق همين است كه پيغمبر شما آورده و با آنچه عيسى آوردههر دو از يك جا سرچشمه گرفته است،آسوده خاطر باشيد كه به خدا هرگز شما را به اين دو نفر تسليم نخواهم كرد.
عمرو عاص گفت:پادشاها!اين پيغمبر مخالف با ماست آنها را به سوى ما بازگردان!نجاشى از اين حرف چنان خشمناك شد كه مشت خود را بلند كرده به سختى به صورت عمرو عاص كوفت چنان كه خون از روى او جارى گرديد،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدى ببرى جانت را خواهم گرفت.آن گاه رو به جعفر كرده گفت:شما در همين سرزمين بمانيد كه در امان و پناه من خواهيد بود.
عمرو عاص كه ديگر درنگ در آن مجلس را صلاح نمىديد برخاسته و با چهرهاى درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فكر كرد نتوانست خود را راضى كند كه به مكه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازهاى براى استرداد مهاجرين نزد نجاشى پيدا كرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان كند،و به همين منظور روز ديگر دوباره به دربار نجاشى رفته اظهار كرد:
پادشاها!اينان درباره مسيح سخن عجيبى دارند عقيده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقيده شماست آنها را حاضر كنيد و عقيدهشان را در اين باره جويا شويد!
فرستاده نجاشى به نزد مهاجرين آمد و پيغام شاه را به اطلاع آنها رسانيد:آنان كه تازه خيالشان آسوده شده بود دوباره به فكر فرو رفته و براى پاسخ نجاشى انجمن كرده و با هم گفتند:
درباره حضرت عيسى چه پاسخى به نجاشى بدهيم؟
همگى گفتند:ما در پاسخ اين پرسش نيز همانى را كه خداوند در قرآن بيان فرموده مىگوييم اگر چه به آوارگى و بازگشت ما بيانجامد!و پس از آن تصميم برخاسته به نزد نجاشى آمدند،و چون از آنها درباره عيسى پرسيد باز جعفر بن ابيطالب به سخن آمده گفت:
ما همان را مىگوييم كه پيامبر ما از جانب خداى تعالى آورده،يعنى ما معتقديم كه حضرت عيسى بنده خدا و پيامبر او و روح خدا و كلمه الهى است كه به مريم بتول القا فرموده است .نجاشى در اين وقت دست خود را به طرف چوبى كه روى زمين افتاده بود دراز كرده و آن را برداشت و گفت:به خدا سخنى كه تو درباره عيسى گفتى با آنچه حقيقت مطلب است از درازاى اين چوب تجاوز نمىكند و سخن حق همين است كه تو مىگويى.
اين گفتار نجاشى بر صاحب منصبان مسيحى كه در كنار وى ايستاده بودند قدرى گران آمد و نگاهى به عنوان اعتراض به هم كردند،نجاشى كه متوجه نگاههاى اعتراض آميز ايشان شده بود رو بدانها كرده و به دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:
ـاگر چه بر شما گران آيد!
سپس رو به مهاجرين كرده گفت:شما با خيالى آسوده به هر جاى حبشه كه مىخواهيد برويد،و مطمئن باشيد كه در امان ما هستيد،و كسى نمىتواند به شما گزندى برساند و اين جمله را سه بار تكرار كرد كه گفت:
ـبرويد كه اگر كوهى از طلا به من بدهند هرگز يك تن از شما را آزار نخواهم كرد!
آن گاه به اطرافيان خود گفت:هداياى اين دو نفر را كه براى ما آوردهاند به آنها مسترد داريد و پس بدهيد چون ما را به آنها نيازى نيست.
پىنوشتها:
1.گويند:پادشاه حبشه در آن زمان مردى بود به نام اصحمه كه در تواريخ به عنوان نجاشىـلقب پادشاهان حبشهـاز او نام بردهاند.
2.در بسيارى از تواريخ دو هجرت براى مسلمانان به حبشه ذكر شده كه به نظر ما همانگونه كه ذكر شد يك هجرت بوده كه در دو مرحله انجام شده.
3.در سيره ابن هشام به جاى عماره،عبد الله بن ابى ربيعه را ذكر كرده ولى ما از روى تفسير مجمع و تاريخ يعقوبى و كتابهاى ديگر نقل كرديم.
4.و در پارهاى از تفاسير در تفسير آيه «و لتجدن اشد الناس عداوة...» ـسوره مائده آيه 82 كه داستان را نقل كردهاند چنين است كه نجاشى به جعفر بن ابيطالب گفت:اينان چه مىگويند؟جعفر پرسيد:چه مىخواهند؟نجاشى گفت:مىخواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانيم،جعفر گفت از ايشان بپرسيد:مگر ما برده و بنده آنهاييم؟عمرو گفت:نه شما آزاديد،گفت:بپرسيد آيا طلبى از ما دارند كه آن را مىخواهند؟عمرو گفت:نه ما چيزى از شما طلبكار نيستيم،گفت :آيا ما كسى از آنها كشتهايم كه مطالبه خون او را از ما مىكنند؟عمرو عاص گفت:نه،پرسيد :پس از ما چه مىخواهيد؟عمرو عاص گفت:اينها از دين ما بيرون رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.
5.و در بسيارى از تواريخ به جاى سوره مريم سوره كهف ذكر شده ولى آنچه ذكر شد مطابق روايات شيعه در كتاب مجمع البيان و غيره است.
نجاشى به دنبال مهاجرين فرستاد و آنان را به مجلس خويش احضار كرد،مهاجرين كه از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنى كرده و درباره اينكه چگونه با نجاشى سخن بگويند به مشورت پرداختند،و پس از مذاكراتى كه انجام شد تصميم گرفتند در برابر نجاشى و سركردگان او از روى راستى و صراحت سخن بگويند و تمام پرسشهايى را كه ممكن است از ايشان بكنند بدرستى و از روى صدق و صفا پاسخ گويند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها بيانجامد،و از ميان خود جعفر بن ابيطالب را براى سخن گفتن و پاسخگويى انتخاب كردند،و در پارهاى از روايات نيز آمده كه خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به من واگذار كنيد و كسى با آنها سخن نگويد.
بدين ترتيب مهاجرين وارد مجلس نجاشى شده و بى آنكه در برابر نجاشى به خاك افتاده و مانند ديگران او را سجده كنند هر كدام در جايى جلوس كردند.
يكى از رهبانان به مهاجرين پرخاش كرده گفت:براى پادشاه سجده كنيد!
جعفر بن ابيطالب بدو رو كرده گفت:ما جز براى خداوندـبراى ديگرىـسجده نمىكنيم،عمرو عاص كه از احضار آنها ناراحت و خشمگين بود و به دنبال بهانهاى مىگشت تا آنها را پيش نجاشى افرادى نامنظم و ماجراجو معرفى كند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اينجا فرصتى به دست آورده گفت:
قربان!مشاهده كرديد چگونه اينها حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نكردند؟
مجلسى بود آراسته و كشيشهاى مسيحى در اطراف نجاشى نشسته كتابهاى انجيل را باز كرده و پيش خود گذارده بودند و منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اينها رفتار كرده و با اين ماجراى تازه چه خواهد گفت،در اين وقت نجاشى لب گشوده گفت:
اين چه آيينى است كه شما براى خود برگزيده و انتخاب كرديد كه نه آيين قوم و عشيره شماست و نه آيين مسيح و دين من است و نه آيين هيچ يك از ملتهاى ديگر؟
جعفر بن ابيطالب كه خود را آماده براى پاسخگويى كرده بود با كمال شهامت لببه سخن باز كرده در پاسخ چنين گفت: (4)
پادشاها!ما مردمى بوديم كه به وضع زمان جاهليت زندگى را سپرى مىنموديم!بتهاى سنگى و چوبى را پرستش مىكرديم،گوشت مردار مىخورديم!كارهاى زشت را انجام مىداديم،براى فاميل و أرحام خود حشمتى نگاه نمىداشتيم،نسبت به همسايگان بد رفتارى مىكرديم،نيرومندان ما به ناتوانان زورگويى مىكردند...و اين وضع ما بود تا آنكه خداى تعالى پيغمبرى را در ميان ما مبعوث فرمود كه ما نسب او را مىشناختيم،راستى،امانت و پاكدامنى او براى ما مسلم بود،اين مرد بزرگوار ما را به سوى خداى يكتا دعوت كرد و به پرستش و يگانگى او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگى و آنچه پدرانتان مىپرستيدند برداريد،و به راستگويى و امانت و صله رحم،نيكى به همسايه سفارش كرد،از كارهاى زشت،خوردن مال يتيمان،تهمت زدن به زنان پاكدامن...و امثال اين كارهاى ناپسند جلوگيرى فرمود،به ما دستور داد خداى يگانه را بپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم،ما را به نماز،زكات و عدالت،احسان و كمك به خويشان امر فرمود و از فحشا،منكرات،ظلم،تعدى و زور نهى فرمود...و خلاصه يك يك دستورهاى اسلام را براى نجاشى برشمرد.
آن گاه نفسى تازه كرد و دنباله گفتار خود را چنين ادامه داد:
...پس ما او را تصديق كرده و به وى ايمان آورديم،و از وى در آنچه از جانب خداى تعالى آورده بود پيروى كرديم.خداى يكتا را پرستش كرديم،آنچه را بر ما حرام كرده و از ارتكاب آنها نهى فرموده انجام نداديم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستيم...و خلاصه هر چه دستور داده بود همه را به مرحله اجرا درآورديم....قريش كه چنان ديدند دست به شكنجه و آزار ما گشودند و با هر وسيله كه در اختيار داشتند كوشيدند تا ما را از پيروى اين آيين مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام كارهاى زشتى كه پيش از آن حلال و مباح مىدانستيم وادارند،هنگامى كه ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و شكنجه و سختگيريهاى آنها مشاهده كرديم و ديديم اينان مانع انجام دستورهاى دينى ما مىشوند،به كشور شما پناه آورديم و از ميان سلاطين و پادشاهان دنيا شخص شما را انتخاب كرديم و به عدالت شما پناهنده شديم بدان اميد كه در جوار عدالت شما كسى به ما ستم نكند.
در اينجا جعفر لب فرو بست و ديگر سخنى نگفته سكوت كرد.
نجاشىـكه سخت تحت تأثير سخنان جعفر قرار گرفته بودـگفت:آنچه گفتى همان است كه عيسى بن مريم براى تبليغ آنها مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آيا از آنچه پيغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چيزى به خاطر دارى؟
جعفرـآرى.
نجاشىـپس بخوان.
جعفر شروع كرد بخواندن سوره مباركه مريم (5) و آيات آن را خواند تا رسيد به اين آيه مباركه:
«و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا...»
نجاشى و حاضران كه سرتاپا گوش شده بودند از شنيدن اين آيات چنان تحت تأثير قرار گرفتند كه سيلاب اشكشان از چهره سرازير شد و كشيشان نيز به قدرى گريستند كه اشك ديدگانشان روى صفحات انجيلهايى كه در برابرشان باز بود بريخت...آن گاه نجاشى لب گشوده گفت:
به خدا سوگند سخن حق همين است كه پيغمبر شما آورده و با آنچه عيسى آوردههر دو از يك جا سرچشمه گرفته است،آسوده خاطر باشيد كه به خدا هرگز شما را به اين دو نفر تسليم نخواهم كرد.
عمرو عاص گفت:پادشاها!اين پيغمبر مخالف با ماست آنها را به سوى ما بازگردان!نجاشى از اين حرف چنان خشمناك شد كه مشت خود را بلند كرده به سختى به صورت عمرو عاص كوفت چنان كه خون از روى او جارى گرديد،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدى ببرى جانت را خواهم گرفت.آن گاه رو به جعفر كرده گفت:شما در همين سرزمين بمانيد كه در امان و پناه من خواهيد بود.
عمرو عاص كه ديگر درنگ در آن مجلس را صلاح نمىديد برخاسته و با چهرهاى درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فكر كرد نتوانست خود را راضى كند كه به مكه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازهاى براى استرداد مهاجرين نزد نجاشى پيدا كرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان كند،و به همين منظور روز ديگر دوباره به دربار نجاشى رفته اظهار كرد:
پادشاها!اينان درباره مسيح سخن عجيبى دارند عقيده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقيده شماست آنها را حاضر كنيد و عقيدهشان را در اين باره جويا شويد!
فرستاده نجاشى به نزد مهاجرين آمد و پيغام شاه را به اطلاع آنها رسانيد:آنان كه تازه خيالشان آسوده شده بود دوباره به فكر فرو رفته و براى پاسخ نجاشى انجمن كرده و با هم گفتند:
درباره حضرت عيسى چه پاسخى به نجاشى بدهيم؟
همگى گفتند:ما در پاسخ اين پرسش نيز همانى را كه خداوند در قرآن بيان فرموده مىگوييم اگر چه به آوارگى و بازگشت ما بيانجامد!و پس از آن تصميم برخاسته به نزد نجاشى آمدند،و چون از آنها درباره عيسى پرسيد باز جعفر بن ابيطالب به سخن آمده گفت:
ما همان را مىگوييم كه پيامبر ما از جانب خداى تعالى آورده،يعنى ما معتقديم كه حضرت عيسى بنده خدا و پيامبر او و روح خدا و كلمه الهى است كه به مريم بتول القا فرموده است .نجاشى در اين وقت دست خود را به طرف چوبى كه روى زمين افتاده بود دراز كرده و آن را برداشت و گفت:به خدا سخنى كه تو درباره عيسى گفتى با آنچه حقيقت مطلب است از درازاى اين چوب تجاوز نمىكند و سخن حق همين است كه تو مىگويى.
اين گفتار نجاشى بر صاحب منصبان مسيحى كه در كنار وى ايستاده بودند قدرى گران آمد و نگاهى به عنوان اعتراض به هم كردند،نجاشى كه متوجه نگاههاى اعتراض آميز ايشان شده بود رو بدانها كرده و به دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:
ـاگر چه بر شما گران آيد!
سپس رو به مهاجرين كرده گفت:شما با خيالى آسوده به هر جاى حبشه كه مىخواهيد برويد،و مطمئن باشيد كه در امان ما هستيد،و كسى نمىتواند به شما گزندى برساند و اين جمله را سه بار تكرار كرد كه گفت:
ـبرويد كه اگر كوهى از طلا به من بدهند هرگز يك تن از شما را آزار نخواهم كرد!
آن گاه به اطرافيان خود گفت:هداياى اين دو نفر را كه براى ما آوردهاند به آنها مسترد داريد و پس بدهيد چون ما را به آنها نيازى نيست.
پىنوشتها:
1.گويند:پادشاه حبشه در آن زمان مردى بود به نام اصحمه كه در تواريخ به عنوان نجاشىـلقب پادشاهان حبشهـاز او نام بردهاند.
2.در بسيارى از تواريخ دو هجرت براى مسلمانان به حبشه ذكر شده كه به نظر ما همانگونه كه ذكر شد يك هجرت بوده كه در دو مرحله انجام شده.
3.در سيره ابن هشام به جاى عماره،عبد الله بن ابى ربيعه را ذكر كرده ولى ما از روى تفسير مجمع و تاريخ يعقوبى و كتابهاى ديگر نقل كرديم.
4.و در پارهاى از تفاسير در تفسير آيه «و لتجدن اشد الناس عداوة...» ـسوره مائده آيه 82 كه داستان را نقل كردهاند چنين است كه نجاشى به جعفر بن ابيطالب گفت:اينان چه مىگويند؟جعفر پرسيد:چه مىخواهند؟نجاشى گفت:مىخواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانيم،جعفر گفت از ايشان بپرسيد:مگر ما برده و بنده آنهاييم؟عمرو گفت:نه شما آزاديد،گفت:بپرسيد آيا طلبى از ما دارند كه آن را مىخواهند؟عمرو گفت:نه ما چيزى از شما طلبكار نيستيم،گفت :آيا ما كسى از آنها كشتهايم كه مطالبه خون او را از ما مىكنند؟عمرو عاص گفت:نه،پرسيد :پس از ما چه مىخواهيد؟عمرو عاص گفت:اينها از دين ما بيرون رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.
5.و در بسيارى از تواريخ به جاى سوره مريم سوره كهف ذكر شده ولى آنچه ذكر شد مطابق روايات شيعه در كتاب مجمع البيان و غيره است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر