دنباله داستان و انتقام عمرو عاص از عماره
فرستادگان قريش با كمال يأس و افسردگى آماده بازگشت به مكه شده و دانستند كه نمىتوانند عقيده نجاشى را درباره دفاع از مهاجرين تغيير دهند،در اينجا عمرو عاص در صدد انتقام عملى كه عماره درباره او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهايى كه در حبشه به سر مىبردند و رفت و آمدى كه به مجلس نجاشى كرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به كنيزك زيبايى كه هر روزه در مجلس عمومى نجاشى حاضر مىشد و بالاى سر او مىايستاد متمايل گشته و از نگاههاى كنيزك نيز دريافت كه وى نيز مايل به عماره شده است.
به فكر افتاد كه از همين راه انتقام خود را از عماره بگيرد و از اين رو وقتى به خانه برگشتند به عماره گفت:گويا كنيز نجاشى به تو علاقهاى پيدا كرده و تو هم به او دل بستهاى؟گفت :آرى.عمرو عاص او را تحريك كرد تا وسيله مراوده بيشترى را با او فراهم سازد و براى انجام اين كار نيز او را راهنمايى كرد تا تدريجا وسيله ديدار آن دو با يكديگر فراهم گرديد و عماره پيوسته ماجرا را براى او تعريف مىكرد و عمرو عاص نيز با قيافهاى تعجب آميز كه حكايت از باور نكردن سخنان او مىكرد بدو مىگفت:گمان نمىكنم به اين حد در اين كار توفيق پيدا كرده باشى تا روزى بدو گفت:
اگر راست مىگويى به كنيزك بگو كه مقدارى از آن عطر مخصوص نجاشىـكه نزد شخص ديگرى يافت نمىشودـبراى تو بياورد،آن وقت است كه من سخنان تو را باور مىكنم.
عماره نيز از كنيزك درخواست كرد تا قدرى از همان عطر مخصوص را براى او بياورد و كنيزك نيز اين كار را كرد و چون عطر مخصوص به دست عمرو عاص رسيد به عماره گفت:اكنون دانستم كه راست مىگويى!و پس از آن مخفيانه به نزد نجاشى آمد و اظهار كرد:ما در اين مدتى كه در حبشه بودهايم بخوبى از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذيرايى شديم و شما حق بزرگى به گردن ما پيدا كردهايد اكنون كه قصد بازگشت داريم خواستم به عنوان قدردانى و نمك شناسى مطلبى راـكه با زندگى خصوصى پادشاه ارتباط داردـبه عرض برسانم و طبق وظيفهاى كه دارم آن را به سمع مبارك برسانم،و آن مطلب اين است كه اين رفيق نمك نشناس من كه براى رساندن پيغام بزرگان قريش به دربار شما آمده شخص خيانتكارى است و نسبت به پادشاه خيانت بزرگى را مرتكب شده و با كنيزك مخصوص شما روابط نامشروعى برقرار كرده و نشانهاش هم اين عطر مخصوص پادشاه است كه كنيزك براى او آورده است!
نجاشى عطر را برداشته و چون استشمام كرد به سختى خشمگين شد و در صدد قتل عماره برآمد اما ديد اين كار بر خلاف رسم و آيين پادشاهان بزرگ است كه فرستاده و پيغامآور را نمىكشند از اين رو طبيبان را خواست و به آنها گفت:
كارى با اين جوان بكنيد كه به قتل نرسد ولى از كشتن براى او سختتر باشد،آنهانيز دارويى ساختند و آن را در آلت عماره تزريق كردند و همان موجب ديوانگى و وحشت او از مردم گرديد و مانند حيوانات وحشى سر به بيابان نهاد و در ميان حيوانات با بدن برهنه به سر مىبرد و هرگاه انسانى را مىديد به سرعت مىگريخت و فرار مىكرد،عمرو عاص نيز به مكه بازگشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قريش رسانيد و پس از مدتى نزديكان عماره به فكر افتادند كه او را در هر كجا هست پيدا كرده به مكه بازگردانند و بدين منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بيابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالى كه ناخنها و موهاى بدنش بلند شده بود و به وضع رقتبارى در ميان حيوانات وحشى به سر مىبرد در سر آبى مشاهده كردند و هر چه خواستند او را بگيرند و با او سخن بگويند نتوانستند و به هر سو كه مىرفتند او مىگريخت تا بناچار به وسيله ريسمان و طناب او را به دام انداختند ولى همين كه به دست ايشان افتاد شروع به فرياد كرد و مانند حيوانات وحشى كه گرفتار مىشوند همچنان فرياد زد و بدنش مىلرزيد تا در دست آنها تلف شد.
و بدين ترتيب ماجرا پايان يافت و ضمنا اين ماجرا درس عبرتى براى شرابخواران و شهوت پرستان گرديد و در صفحات تاريخ ثبت شد.
نگارنده گويد:بر طبق رواياتى كه در دست هست نجاشى پس از اين ماجرا به رسول خدا(ص)ايمان آورد و به دست جعفر بن ابيطالب مسلمان شد،و هداياى بسيارى براى پيغمبر اسلام فرستاد كه از آن جمله بر طبق روايتى«ماريه قبطيه»بود (1) كه رسول خدا(ص)از آن كنيز داراى پسرى شد و نامش را ابراهيم گذارد و در كودكى از دنيا رفت به شرحى كه ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامى كه نجاشى از دنيا رفت رسول خدا(ص)در مدينه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز خواندند و مهاجرين حبشه نيز پس از مدتى شنيدند كه مردم مكه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شدهاند از اين رو برخى مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمير به مكه بازگشتند اما وقتى فهميدند اين خبر دروغ بودهگروهى از ايشان دوباره به حبشه رفتند و چند تن نيز از بعضى بزرگان قريش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مكه درآمدند و جمع بسيارى هم مانند جعفر بن ابيطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پيغمبر اسلام در سالهاى آخر عمر آن حضرت به مدينه آمدند كه ان شاء الله شرح حال آنها در جاى خود مذكور خواهد شد .
فرستادگان قريش با كمال يأس و افسردگى آماده بازگشت به مكه شده و دانستند كه نمىتوانند عقيده نجاشى را درباره دفاع از مهاجرين تغيير دهند،در اينجا عمرو عاص در صدد انتقام عملى كه عماره درباره او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهايى كه در حبشه به سر مىبردند و رفت و آمدى كه به مجلس نجاشى كرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به كنيزك زيبايى كه هر روزه در مجلس عمومى نجاشى حاضر مىشد و بالاى سر او مىايستاد متمايل گشته و از نگاههاى كنيزك نيز دريافت كه وى نيز مايل به عماره شده است.
به فكر افتاد كه از همين راه انتقام خود را از عماره بگيرد و از اين رو وقتى به خانه برگشتند به عماره گفت:گويا كنيز نجاشى به تو علاقهاى پيدا كرده و تو هم به او دل بستهاى؟گفت :آرى.عمرو عاص او را تحريك كرد تا وسيله مراوده بيشترى را با او فراهم سازد و براى انجام اين كار نيز او را راهنمايى كرد تا تدريجا وسيله ديدار آن دو با يكديگر فراهم گرديد و عماره پيوسته ماجرا را براى او تعريف مىكرد و عمرو عاص نيز با قيافهاى تعجب آميز كه حكايت از باور نكردن سخنان او مىكرد بدو مىگفت:گمان نمىكنم به اين حد در اين كار توفيق پيدا كرده باشى تا روزى بدو گفت:
اگر راست مىگويى به كنيزك بگو كه مقدارى از آن عطر مخصوص نجاشىـكه نزد شخص ديگرى يافت نمىشودـبراى تو بياورد،آن وقت است كه من سخنان تو را باور مىكنم.
عماره نيز از كنيزك درخواست كرد تا قدرى از همان عطر مخصوص را براى او بياورد و كنيزك نيز اين كار را كرد و چون عطر مخصوص به دست عمرو عاص رسيد به عماره گفت:اكنون دانستم كه راست مىگويى!و پس از آن مخفيانه به نزد نجاشى آمد و اظهار كرد:ما در اين مدتى كه در حبشه بودهايم بخوبى از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذيرايى شديم و شما حق بزرگى به گردن ما پيدا كردهايد اكنون كه قصد بازگشت داريم خواستم به عنوان قدردانى و نمك شناسى مطلبى راـكه با زندگى خصوصى پادشاه ارتباط داردـبه عرض برسانم و طبق وظيفهاى كه دارم آن را به سمع مبارك برسانم،و آن مطلب اين است كه اين رفيق نمك نشناس من كه براى رساندن پيغام بزرگان قريش به دربار شما آمده شخص خيانتكارى است و نسبت به پادشاه خيانت بزرگى را مرتكب شده و با كنيزك مخصوص شما روابط نامشروعى برقرار كرده و نشانهاش هم اين عطر مخصوص پادشاه است كه كنيزك براى او آورده است!
نجاشى عطر را برداشته و چون استشمام كرد به سختى خشمگين شد و در صدد قتل عماره برآمد اما ديد اين كار بر خلاف رسم و آيين پادشاهان بزرگ است كه فرستاده و پيغامآور را نمىكشند از اين رو طبيبان را خواست و به آنها گفت:
كارى با اين جوان بكنيد كه به قتل نرسد ولى از كشتن براى او سختتر باشد،آنهانيز دارويى ساختند و آن را در آلت عماره تزريق كردند و همان موجب ديوانگى و وحشت او از مردم گرديد و مانند حيوانات وحشى سر به بيابان نهاد و در ميان حيوانات با بدن برهنه به سر مىبرد و هرگاه انسانى را مىديد به سرعت مىگريخت و فرار مىكرد،عمرو عاص نيز به مكه بازگشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قريش رسانيد و پس از مدتى نزديكان عماره به فكر افتادند كه او را در هر كجا هست پيدا كرده به مكه بازگردانند و بدين منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بيابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالى كه ناخنها و موهاى بدنش بلند شده بود و به وضع رقتبارى در ميان حيوانات وحشى به سر مىبرد در سر آبى مشاهده كردند و هر چه خواستند او را بگيرند و با او سخن بگويند نتوانستند و به هر سو كه مىرفتند او مىگريخت تا بناچار به وسيله ريسمان و طناب او را به دام انداختند ولى همين كه به دست ايشان افتاد شروع به فرياد كرد و مانند حيوانات وحشى كه گرفتار مىشوند همچنان فرياد زد و بدنش مىلرزيد تا در دست آنها تلف شد.
و بدين ترتيب ماجرا پايان يافت و ضمنا اين ماجرا درس عبرتى براى شرابخواران و شهوت پرستان گرديد و در صفحات تاريخ ثبت شد.
نگارنده گويد:بر طبق رواياتى كه در دست هست نجاشى پس از اين ماجرا به رسول خدا(ص)ايمان آورد و به دست جعفر بن ابيطالب مسلمان شد،و هداياى بسيارى براى پيغمبر اسلام فرستاد كه از آن جمله بر طبق روايتى«ماريه قبطيه»بود (1) كه رسول خدا(ص)از آن كنيز داراى پسرى شد و نامش را ابراهيم گذارد و در كودكى از دنيا رفت به شرحى كه ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامى كه نجاشى از دنيا رفت رسول خدا(ص)در مدينه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز خواندند و مهاجرين حبشه نيز پس از مدتى شنيدند كه مردم مكه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شدهاند از اين رو برخى مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمير به مكه بازگشتند اما وقتى فهميدند اين خبر دروغ بودهگروهى از ايشان دوباره به حبشه رفتند و چند تن نيز از بعضى بزرگان قريش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مكه درآمدند و جمع بسيارى هم مانند جعفر بن ابيطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پيغمبر اسلام در سالهاى آخر عمر آن حضرت به مدينه آمدند كه ان شاء الله شرح حال آنها در جاى خود مذكور خواهد شد .
تعهد نامه قريش در قطع رابطه با بنى هاشم«صحيفه ملعونه»
مشركين قريش كه براى جلوگيرى از گسترش دين اسلام و تعاليم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر وسيلهاى متشبث شده و چنگ مىزدند نتيجهاى عايدشان نمىشد،اين بار نقشه تازه و خطرناكى كشيدند و پس از انجمنها و مشورتهايى كه كردند تصميم به عقد قراردادى همه جانبه براى قطع رابطه و محاصره بنى هاشم و نوشتن تعهدنامهاى در اين باره گرفتند و اين تصميم را عملى كرده و به تعبير روايات«صحيفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهاى را تنظيم كرده و چهل نفر از بزرگان قريش و بر طبق نقلى هشتاد نفر از آنها پاى آن را امضا كردند.
مندرجات و مفاد آن تعهد نامه كه شايد مركب از چند ماده بوده در جملات زير خلاصه مىشد :
امضا كنندگان زير متعهد مىشوند كه از اين پس هر گونه معامله و داد و ستدى را با بنى هاشم و فرزندان مطلب قطع كنند.
ـبه آنها زن ندهند و از آنها زن نگيرند.
ـچيزى به آنها نفروشند و چيزى از ايشان نخرند.
ـهيچ گونه پيمانى با آنها نبندند و در هيچ پيش آمدى از ايشان دفاع نكنند.و در هيچ كارى با ايشان مجلس و انجمنى نداشته باشند.
ـتا هنگامى كه بنى هاشم محمد را براى كشتن به قريش نسپارند و يا به طور پنهانى يا آشكار محمد را نكشند پايبند عمل به اين قرارداد باشند.
اين تعهد نامه ننگين و ضد انسانى به امضا رسيد و براى آنكه كسى نتواند تخلف كند و همگى مقيد به اجراى آن باشند آن را در خانه كعبه آويختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند .
نويسنده آن مردى بود به نام منصور بن عكرمهـو برخى هم نضر بن حارث را به جاى او ذكر كردهاندـكه پيغمبر(ص)دربارهاش نفرين كرد و در اثر نفرين آن حضرت انگشتانش از كار افتاد و فلج گرديد.
ابو طالب كه از ماجرا مطلع شد بنى هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشركان از رسول خدا(ص)دفاع كنند و وظيفه خطير خود را از نظر عشيره و فاميل در آن موقعيت حساس انجام دهند و افراد قبيله نيز همگى سخن ابو طالب را پذيرفتند،تنها ابو لهب بود كه مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذيرفت و در سلك مشركين قريش رفته و به دشمنى خويش با رسول خدا (ص)و بنى هاشم ادامه داد.
ابو طالب كه ديد بنى هاشم با اين ترتيب نمىتوانند در خود شهر مكه زندگى را به سر برند آنها را به درهاى در قسمت شمالى شهر كه متعلق به او بودـو به شعب ابى طالب موسوم بودـبرده،و جوانان بنى هاشم و بخصوص فرزندانش على،طالب و عقيل را مأمور كرد كه شديدا از پيغمبر اسلام نگهبانى و حراست كنند و به همين منظور گاهى در يك شب چند بار بالاى سر رسول خدا (ص)مىآمد و او را از بستر بلند كرده و ديگرى را جاى او مىخوابانيد و آن حضرت را به جاى امنترى منتقل مىكرد و پيوسته مراقب بود تا مبادا گزندى به آن حضرت برسد و براستى قلم عاجز است كه فداكارى ابو طالب را در آن مدت كه حدود سه سال طول كشيد بيان كند و رنجى را كه آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل شد روى صفحات كتاب منعكس سازد.
مشركين قريش گذشته از اينكه خودشان داد و ستد و معاملهاى با بنى هاشم نمىكردند از ديگران نيز كه مىخواستند چيزى به آنها بفروشند و يا آذوقهاى براى ايشان ببرند جلوگيرى مىكردند و حتى ديدهبانانى را گماشته بودند كه مبادا كسى براى آنها خوراكى و آذوقه ببرد و در موسم حج و فصلهاى ديگرى هم كه معمولا افراد براى خريد و فروش آذوقه از خارج به مكه مىآمدند آنها را نيز به هر ترتيبى بود تا جايى كه مىتوانستند از داد و ستد با ايشان ممانعت مىكردند،مثل اينكه متعهدمىشدند اجناس آنها را به چند برابر قيمتى كه بنى هاشم خريدارى مىكنند از ايشان خريدارى كنند و يا آنها را به غارت اموال تهديد مىكردند و امثال اينها.
براى مقابله با اين محاصره اقتصادى،خديجه آن همه ثروتى را كه داشت همه را در همان سالها خرج كرد و خود ابو طالب نيز تمام دارايى خود را داد،و خدا مىداند كه بر بنى هاشم در آن چند سال چه گذشت و زندگى را چگونه به سر بردند.
البته در ميان قريش مردمانى هم بودند كه از اول زير بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدىـكه گويند حاضر به امضاء آن نشدـو يا افرادى هم بودند كه به واسطه پيوند خويشاوندى با بنى هاشم يا خديجه،مخفيانه گاهگاهى خواروبار و يا آرد و غذايى آن هم در دل شب و دور از چشم ديدهبانان قريش به شعب مىرساندند،اما وضع به طور عموم بسيار رقتبار و دشوار مىگذشت،چه شبهاى بسيارى شد كه همگى گرسنه خوابيدند،و چه اوقات زيادى كه در اثر نداشتن لباس و پوشش برخى از خيمه و چادر بيرون نمىآمدند.
در پارهاى از تواريخ آمده كه گاه مىشد صداى«الجوع»و فرياد گرسنگى بچهها و كودكان كه از ميان شعب بلند مىشد به گوش قريش و مردم مكه مىرسيد.
از كسانى كه در آن مدت به طور مخفيانه آذوقه براى بنى هاشم مىآورد حكيم بن حزام برادرزاده خديجه بود،كه روزى ابو جهل او را مشاهده كرد و ديد غلامش را برداشته و مقدارى گندم براى عمهاش خديجه مىبرد،ابو جهل بدو آويخت و گفت:آيا براى بنى هاشم آذوقه مىبرى؟به خدا دست از تو برنمىدارم تا در مكه رسوايت كنم.
ابو البخترى(برادر ابو جهل)سر رسيد و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:اين مرد براى بنى هاشم آذوقه برده است!ابو البخترى گفت:اين آذوقهاى است كه از عمهاش خديجه پيش او امانت بوده و اكنون براى صاحب آن مىبرد،آيا ممانعت مىكنى كه كسى مال خديجه را برايش ببرد؟او را رها كن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت مىكرد.
سرانجام كار به زد و خورد كشيد و ابو البخترى استخوان فك شترى را كه در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر سر ابو جهل كوفت كه سرش شكست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در اين ميان براى ابو جهل دشوار و ناگوار بود اين بود كه مىترسيد اين خبر به گوش بنى هاشم برسد و موجب دلگرمى و شماتت آنها از وى گردد و از اينرو ماجرا را به همانجا پايان داد و سر و صدا را كوتاه كرد ولى با اين حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده كرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و ديگران رسانيد.
از جمله ابو العاص بن ربيع،داماد آن حضرت و شوهر زينب دختر رسول خدا(ص)بود كه هرگاه مىتوانست قدرى آذوقه تهيه مىكرد و آن را بر شترى بار كرده شب هنگام به كنار دره و شعب ابى طالب مىآورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به ميان دره رها مىكرد و فريادى مىزد كه بنى هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها كه سخن از ابو العاص به ميان مىآمد اين مهر و محبت او را يادآورى مىكرد و مىفرمود:حق دامادى را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.
در اين چند سال فقط در دو فصل بود كه بنى هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادى پيدا مىكردند تا از شعب ابى طالب بيرون آمده و با مردم تماس بگيرند و اوقات ديگر را بيشتر در همان دره به سر مىبردند.
اين دو فصل يكى ماه ذى حجه و ديگرى ماه رجب بود كه در ماه ذى حجه قبايل اطراف و مردم جزيرة العرب براى انجام مراسم حج به مكه مىآمدند و در ماه رجب نيز براى عمره به مكه رو مىآوردند،رسول خدا(ص)نيز براى تبليغ دين مقدس اسلام و انجام مأموريت الهى خويش در اين دو موسم حداكثر استفاده را مىكرد و چه در منى و عرفات،و چه در شهر مكه و كوچه و بازار نزد بزرگان قبايل و مردمى كه از اطراف به مكه آمده بودند مىرفت و دين خود را بر آنها عرضه مىكرد و آنها را به اسلام دعوت مىنمود،ولى بيشتر اوقات به دنبال رسول خدا(ص)پيرمردى را كه گونهاى سرخ فام داشت مشاهده مىكردند كه به آنها مىگفت:گول سخنان اورا نخوريد كه او برادرزاده من است و مردى دروغگو و ساحر است.اين پيرمرد دور از سعادت كسى جز همان ابو لهب عموى رسول خدا(ص)نبود.
و همين سخنان ابو لهب مانع بزرگى براى پذيرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم مىگرديد و به هم مىگفتند:اين مرد عموى اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر مىشناسد چنانكه پيش از اين نيز ذكر شد.
بارى سه سال يا چهار سالـبنا بر اختلاف تواريخـوضع به همين منوال گذشت و هر چه طول مىكشيد كار بر بنى هاشم سختتر مىشد و بيشتر در فشار زندگى و دشواريهاى ناشى از آن قرار مىگرفتند،و در اين ميان فشار روحى ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بيشتر بود.
پىنوشتها:
1.و بر طبق روايات ديگر ماريه را مقوقس(پادشاه اسكندرية)به آن حضرت اهداء كرد.
مشركين قريش كه براى جلوگيرى از گسترش دين اسلام و تعاليم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر وسيلهاى متشبث شده و چنگ مىزدند نتيجهاى عايدشان نمىشد،اين بار نقشه تازه و خطرناكى كشيدند و پس از انجمنها و مشورتهايى كه كردند تصميم به عقد قراردادى همه جانبه براى قطع رابطه و محاصره بنى هاشم و نوشتن تعهدنامهاى در اين باره گرفتند و اين تصميم را عملى كرده و به تعبير روايات«صحيفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهاى را تنظيم كرده و چهل نفر از بزرگان قريش و بر طبق نقلى هشتاد نفر از آنها پاى آن را امضا كردند.
مندرجات و مفاد آن تعهد نامه كه شايد مركب از چند ماده بوده در جملات زير خلاصه مىشد :
امضا كنندگان زير متعهد مىشوند كه از اين پس هر گونه معامله و داد و ستدى را با بنى هاشم و فرزندان مطلب قطع كنند.
ـبه آنها زن ندهند و از آنها زن نگيرند.
ـچيزى به آنها نفروشند و چيزى از ايشان نخرند.
ـهيچ گونه پيمانى با آنها نبندند و در هيچ پيش آمدى از ايشان دفاع نكنند.و در هيچ كارى با ايشان مجلس و انجمنى نداشته باشند.
ـتا هنگامى كه بنى هاشم محمد را براى كشتن به قريش نسپارند و يا به طور پنهانى يا آشكار محمد را نكشند پايبند عمل به اين قرارداد باشند.
اين تعهد نامه ننگين و ضد انسانى به امضا رسيد و براى آنكه كسى نتواند تخلف كند و همگى مقيد به اجراى آن باشند آن را در خانه كعبه آويختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند .
نويسنده آن مردى بود به نام منصور بن عكرمهـو برخى هم نضر بن حارث را به جاى او ذكر كردهاندـكه پيغمبر(ص)دربارهاش نفرين كرد و در اثر نفرين آن حضرت انگشتانش از كار افتاد و فلج گرديد.
ابو طالب كه از ماجرا مطلع شد بنى هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشركان از رسول خدا(ص)دفاع كنند و وظيفه خطير خود را از نظر عشيره و فاميل در آن موقعيت حساس انجام دهند و افراد قبيله نيز همگى سخن ابو طالب را پذيرفتند،تنها ابو لهب بود كه مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذيرفت و در سلك مشركين قريش رفته و به دشمنى خويش با رسول خدا (ص)و بنى هاشم ادامه داد.
ابو طالب كه ديد بنى هاشم با اين ترتيب نمىتوانند در خود شهر مكه زندگى را به سر برند آنها را به درهاى در قسمت شمالى شهر كه متعلق به او بودـو به شعب ابى طالب موسوم بودـبرده،و جوانان بنى هاشم و بخصوص فرزندانش على،طالب و عقيل را مأمور كرد كه شديدا از پيغمبر اسلام نگهبانى و حراست كنند و به همين منظور گاهى در يك شب چند بار بالاى سر رسول خدا (ص)مىآمد و او را از بستر بلند كرده و ديگرى را جاى او مىخوابانيد و آن حضرت را به جاى امنترى منتقل مىكرد و پيوسته مراقب بود تا مبادا گزندى به آن حضرت برسد و براستى قلم عاجز است كه فداكارى ابو طالب را در آن مدت كه حدود سه سال طول كشيد بيان كند و رنجى را كه آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل شد روى صفحات كتاب منعكس سازد.
مشركين قريش گذشته از اينكه خودشان داد و ستد و معاملهاى با بنى هاشم نمىكردند از ديگران نيز كه مىخواستند چيزى به آنها بفروشند و يا آذوقهاى براى ايشان ببرند جلوگيرى مىكردند و حتى ديدهبانانى را گماشته بودند كه مبادا كسى براى آنها خوراكى و آذوقه ببرد و در موسم حج و فصلهاى ديگرى هم كه معمولا افراد براى خريد و فروش آذوقه از خارج به مكه مىآمدند آنها را نيز به هر ترتيبى بود تا جايى كه مىتوانستند از داد و ستد با ايشان ممانعت مىكردند،مثل اينكه متعهدمىشدند اجناس آنها را به چند برابر قيمتى كه بنى هاشم خريدارى مىكنند از ايشان خريدارى كنند و يا آنها را به غارت اموال تهديد مىكردند و امثال اينها.
براى مقابله با اين محاصره اقتصادى،خديجه آن همه ثروتى را كه داشت همه را در همان سالها خرج كرد و خود ابو طالب نيز تمام دارايى خود را داد،و خدا مىداند كه بر بنى هاشم در آن چند سال چه گذشت و زندگى را چگونه به سر بردند.
البته در ميان قريش مردمانى هم بودند كه از اول زير بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدىـكه گويند حاضر به امضاء آن نشدـو يا افرادى هم بودند كه به واسطه پيوند خويشاوندى با بنى هاشم يا خديجه،مخفيانه گاهگاهى خواروبار و يا آرد و غذايى آن هم در دل شب و دور از چشم ديدهبانان قريش به شعب مىرساندند،اما وضع به طور عموم بسيار رقتبار و دشوار مىگذشت،چه شبهاى بسيارى شد كه همگى گرسنه خوابيدند،و چه اوقات زيادى كه در اثر نداشتن لباس و پوشش برخى از خيمه و چادر بيرون نمىآمدند.
در پارهاى از تواريخ آمده كه گاه مىشد صداى«الجوع»و فرياد گرسنگى بچهها و كودكان كه از ميان شعب بلند مىشد به گوش قريش و مردم مكه مىرسيد.
از كسانى كه در آن مدت به طور مخفيانه آذوقه براى بنى هاشم مىآورد حكيم بن حزام برادرزاده خديجه بود،كه روزى ابو جهل او را مشاهده كرد و ديد غلامش را برداشته و مقدارى گندم براى عمهاش خديجه مىبرد،ابو جهل بدو آويخت و گفت:آيا براى بنى هاشم آذوقه مىبرى؟به خدا دست از تو برنمىدارم تا در مكه رسوايت كنم.
ابو البخترى(برادر ابو جهل)سر رسيد و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:اين مرد براى بنى هاشم آذوقه برده است!ابو البخترى گفت:اين آذوقهاى است كه از عمهاش خديجه پيش او امانت بوده و اكنون براى صاحب آن مىبرد،آيا ممانعت مىكنى كه كسى مال خديجه را برايش ببرد؟او را رها كن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت مىكرد.
سرانجام كار به زد و خورد كشيد و ابو البخترى استخوان فك شترى را كه در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر سر ابو جهل كوفت كه سرش شكست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در اين ميان براى ابو جهل دشوار و ناگوار بود اين بود كه مىترسيد اين خبر به گوش بنى هاشم برسد و موجب دلگرمى و شماتت آنها از وى گردد و از اينرو ماجرا را به همانجا پايان داد و سر و صدا را كوتاه كرد ولى با اين حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده كرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و ديگران رسانيد.
از جمله ابو العاص بن ربيع،داماد آن حضرت و شوهر زينب دختر رسول خدا(ص)بود كه هرگاه مىتوانست قدرى آذوقه تهيه مىكرد و آن را بر شترى بار كرده شب هنگام به كنار دره و شعب ابى طالب مىآورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به ميان دره رها مىكرد و فريادى مىزد كه بنى هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها كه سخن از ابو العاص به ميان مىآمد اين مهر و محبت او را يادآورى مىكرد و مىفرمود:حق دامادى را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.
در اين چند سال فقط در دو فصل بود كه بنى هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادى پيدا مىكردند تا از شعب ابى طالب بيرون آمده و با مردم تماس بگيرند و اوقات ديگر را بيشتر در همان دره به سر مىبردند.
اين دو فصل يكى ماه ذى حجه و ديگرى ماه رجب بود كه در ماه ذى حجه قبايل اطراف و مردم جزيرة العرب براى انجام مراسم حج به مكه مىآمدند و در ماه رجب نيز براى عمره به مكه رو مىآوردند،رسول خدا(ص)نيز براى تبليغ دين مقدس اسلام و انجام مأموريت الهى خويش در اين دو موسم حداكثر استفاده را مىكرد و چه در منى و عرفات،و چه در شهر مكه و كوچه و بازار نزد بزرگان قبايل و مردمى كه از اطراف به مكه آمده بودند مىرفت و دين خود را بر آنها عرضه مىكرد و آنها را به اسلام دعوت مىنمود،ولى بيشتر اوقات به دنبال رسول خدا(ص)پيرمردى را كه گونهاى سرخ فام داشت مشاهده مىكردند كه به آنها مىگفت:گول سخنان اورا نخوريد كه او برادرزاده من است و مردى دروغگو و ساحر است.اين پيرمرد دور از سعادت كسى جز همان ابو لهب عموى رسول خدا(ص)نبود.
و همين سخنان ابو لهب مانع بزرگى براى پذيرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم مىگرديد و به هم مىگفتند:اين مرد عموى اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر مىشناسد چنانكه پيش از اين نيز ذكر شد.
بارى سه سال يا چهار سالـبنا بر اختلاف تواريخـوضع به همين منوال گذشت و هر چه طول مىكشيد كار بر بنى هاشم سختتر مىشد و بيشتر در فشار زندگى و دشواريهاى ناشى از آن قرار مىگرفتند،و در اين ميان فشار روحى ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بيشتر بود.
پىنوشتها:
1.و بر طبق روايات ديگر ماريه را مقوقس(پادشاه اسكندرية)به آن حضرت اهداء كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر