تصميم چند تن از بزرگان قريش براى از بين بردن صحيفه ملعونه
استقامت و پايدارى بنى هاشم در برابر مشركين و تعهد نامه ننگين آنها و تحمل آن همه شدت و سختىـبا همه دشواريهايى كه براى آنان داشتـبه سود رسول خدا(ص)و پيشرفت اسلام تمام شد،زيرا از طرفى موجب شد تا جمعى از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خويشان خود كه در زمره بنى هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند،و از سوى ديگر افراد زيادى بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ولى از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا(ص)را نداشتند و نگران آينده بودند،اين استقامت و پايدارى براى اين گونه افراد حقانيت اسلام و مأموريت الهى پيغمبر(ص)را مسلم كرد و سبب شد تا عقيده باطنى خود را اظهار كرده و آشكارا در سلك مسلمانان درآيند.
از كسانى كه شايد زودتر از همه به فكر نقض پيمان افتاد و بيش از ساير بزرگان قريش براى اين كار كوشش كردـبه نقل تواريخـهشام بن عمرو بود كه از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف مىرسيد و در ميان قريش داراى شخصيت و مقامى بود،و در مدت محاصره نيز كمك زيادى به مسلمانان و بنى هاشم كرد و از كسانى بود كهدر خفا و پنهانى خواروبار و آذوقه بار شتر كرده و به دهانه دره مىآورد و آن را به ميان دره رها مىكرد تا به دست بنى هاشم افتاده و مصرف كنند.
روزى هشام بن عمرو به نزد زهير بن ابى اميه كهـاو نيز با بنى هاشم بستگى داشت وـمادرش عاتكه دختر عبد المطلب بود آمده و گفت:اى زهير تا كى بايد شاهد اين منظره رقتبار باشى؟تو اكنون در آسايش و خوشى به سر مىبرى،غذا مىخورى،لباس مىپوشى،با زنان آميزش مىكنى،اما خويشان نزديك تو به آن وضع هستند كه خود مىدانى!نه كسى به آنها چيز مىفروشد و نه چيزى از ايشان مىخرند،نه زن به آنها مىدهند و نه از ايشان زن مىگيرند؟...
هشام دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
ـبه خدا اگر اينان خويشاوندان ابو الحكم(يعنى ابو جهل)بودند و تو از وى مىخواستى چنين تعهدى براى قطع رابطه با آنها امضا كند او هرگز راضى نمىشد!
زهيرـكه سخت تحت تأثير سخنان هشام قرار گرفته بودـگفت:من يك نفر بيش نيستم آيا بتنهايى چه مىتوانم بكنم و چه كارى از من ساخته است،به خدا اگر شخص ديگرى مرا در اين كار همراهى مىكرد من اقدام به نقض آن مىكردم،هشام گفت:آن ديگرى من هستم كه حاضرم تو را در اين كار همراهى كنم!
زهير گفت:ببين تا بلكه شخص ديگرى را نيز با ما همراه كنى.
هشام به همين منظور نزد مطعم بن عدى و ابو البخترى(برادر ابو جهل)و ربيعة بن اسود كه هر كدام شخصيتى داشتند،رفت و با آنها نيز به همان گونه گفتگو كرد و آنها را نيز بر اين كار متفق و هم عقيده كرد و براى تصميم نهايى و طرز اجراى آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه كوه«حجون»در بالاى مكه اجتماع كنند و پس از اينكه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور حضور به هم رسانيدند زهير بن ابى اميه به عهده گرفت كه آغاز به كار كند و آن چند تن ديگر نيز دنبال كار او را بگيرند.
چون فردا شد زهير بن ابى اميه به مسجد الحرام آمد و پس از طوافى كه اطراف خانه كعبه كرد ايستاد و گفت:اى مردم مكه آيا رواست كه ما آزادانه و در كمال آسايش غذا بخوريم و لباس بپوشيم ولى بنى هاشم از بى غذايى و نداشتن لباس بميرند ونابود شوند؟به خدا من از پاى ننشينم تا اين ورق پاره ننگين را كه متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره كنم !
ابو جهل كه در گوشه مسجد ايستاده بود فرياد زد:به خدا دروغ گفتى،كسى نمىتواند قرارداد را پاره كند،زمعة بن اسود گفت:تو دروغ مىگويى و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضاى آن نبوديم،ابو البخترى از گوشه ديگر فرياد برداشت:زمعه راست مىگويد و ما از ابتدا به نوشتن آن راضى نبوديم،مطعم بن عدى از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر كس جز اين بگويد دروغ گفته،ما از مضمون اين قرارداد و هر چه در آن نوشته است بيزاريم،هشام بن عمرو نيز سخنانى به همين گونه گفت،ابو جهل كه اين سخنان را شنيد گفت:اين حرفها با مشورت قبلى از دهان شما خارج مىشود و شما شبانه روى اين كار تصميم گرفتهايد!
استقامت و پايدارى بنى هاشم در برابر مشركين و تعهد نامه ننگين آنها و تحمل آن همه شدت و سختىـبا همه دشواريهايى كه براى آنان داشتـبه سود رسول خدا(ص)و پيشرفت اسلام تمام شد،زيرا از طرفى موجب شد تا جمعى از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خويشان خود كه در زمره بنى هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند،و از سوى ديگر افراد زيادى بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ولى از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا(ص)را نداشتند و نگران آينده بودند،اين استقامت و پايدارى براى اين گونه افراد حقانيت اسلام و مأموريت الهى پيغمبر(ص)را مسلم كرد و سبب شد تا عقيده باطنى خود را اظهار كرده و آشكارا در سلك مسلمانان درآيند.
از كسانى كه شايد زودتر از همه به فكر نقض پيمان افتاد و بيش از ساير بزرگان قريش براى اين كار كوشش كردـبه نقل تواريخـهشام بن عمرو بود كه از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف مىرسيد و در ميان قريش داراى شخصيت و مقامى بود،و در مدت محاصره نيز كمك زيادى به مسلمانان و بنى هاشم كرد و از كسانى بود كهدر خفا و پنهانى خواروبار و آذوقه بار شتر كرده و به دهانه دره مىآورد و آن را به ميان دره رها مىكرد تا به دست بنى هاشم افتاده و مصرف كنند.
روزى هشام بن عمرو به نزد زهير بن ابى اميه كهـاو نيز با بنى هاشم بستگى داشت وـمادرش عاتكه دختر عبد المطلب بود آمده و گفت:اى زهير تا كى بايد شاهد اين منظره رقتبار باشى؟تو اكنون در آسايش و خوشى به سر مىبرى،غذا مىخورى،لباس مىپوشى،با زنان آميزش مىكنى،اما خويشان نزديك تو به آن وضع هستند كه خود مىدانى!نه كسى به آنها چيز مىفروشد و نه چيزى از ايشان مىخرند،نه زن به آنها مىدهند و نه از ايشان زن مىگيرند؟...
هشام دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
ـبه خدا اگر اينان خويشاوندان ابو الحكم(يعنى ابو جهل)بودند و تو از وى مىخواستى چنين تعهدى براى قطع رابطه با آنها امضا كند او هرگز راضى نمىشد!
زهيرـكه سخت تحت تأثير سخنان هشام قرار گرفته بودـگفت:من يك نفر بيش نيستم آيا بتنهايى چه مىتوانم بكنم و چه كارى از من ساخته است،به خدا اگر شخص ديگرى مرا در اين كار همراهى مىكرد من اقدام به نقض آن مىكردم،هشام گفت:آن ديگرى من هستم كه حاضرم تو را در اين كار همراهى كنم!
زهير گفت:ببين تا بلكه شخص ديگرى را نيز با ما همراه كنى.
هشام به همين منظور نزد مطعم بن عدى و ابو البخترى(برادر ابو جهل)و ربيعة بن اسود كه هر كدام شخصيتى داشتند،رفت و با آنها نيز به همان گونه گفتگو كرد و آنها را نيز بر اين كار متفق و هم عقيده كرد و براى تصميم نهايى و طرز اجراى آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه كوه«حجون»در بالاى مكه اجتماع كنند و پس از اينكه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور حضور به هم رسانيدند زهير بن ابى اميه به عهده گرفت كه آغاز به كار كند و آن چند تن ديگر نيز دنبال كار او را بگيرند.
چون فردا شد زهير بن ابى اميه به مسجد الحرام آمد و پس از طوافى كه اطراف خانه كعبه كرد ايستاد و گفت:اى مردم مكه آيا رواست كه ما آزادانه و در كمال آسايش غذا بخوريم و لباس بپوشيم ولى بنى هاشم از بى غذايى و نداشتن لباس بميرند ونابود شوند؟به خدا من از پاى ننشينم تا اين ورق پاره ننگين را كه متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره كنم !
ابو جهل كه در گوشه مسجد ايستاده بود فرياد زد:به خدا دروغ گفتى،كسى نمىتواند قرارداد را پاره كند،زمعة بن اسود گفت:تو دروغ مىگويى و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضاى آن نبوديم،ابو البخترى از گوشه ديگر فرياد برداشت:زمعه راست مىگويد و ما از ابتدا به نوشتن آن راضى نبوديم،مطعم بن عدى از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر كس جز اين بگويد دروغ گفته،ما از مضمون اين قرارداد و هر چه در آن نوشته است بيزاريم،هشام بن عمرو نيز سخنانى به همين گونه گفت،ابو جهل كه اين سخنان را شنيد گفت:اين حرفها با مشورت قبلى از دهان شما خارج مىشود و شما شبانه روى اين كار تصميم گرفتهايد!
خبر دادن رسول خدا(ص)از سرنوشت صحيفه
و بر طبق برخى از تواريخ،در خلال اين ماجرا شبى رسول خدا(ص)از طريق وحى مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همه آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتى را كه«بسمك اللهم»در آن نوشته شده بود باقى گذارده و سالم مانده است،حضرت اين خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق آن حضرت و جمعى از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در كنار كعبه نشست،قرشيان كه او را ديدند پيش خود گفتند:حتما ابو طالب از اين قطع رابطه خسته شده و براى آشتى و تسليم محمد بدينجا آمده از اين رو نزد وى آمده و پس از اداى احترام بدو گفتند:اى ابيطالب گويا براى رفع اختلاف و تسليم برادرزادهات محمد آمدهاى؟
گفت:نه!محمد خبرى به من داده و دروغ نمىگويد او مىگويد:پروردگار به وى خبر داده كه موريانه را مأمور ساخته تا آن صحيفه را به استثناى آن قسمت كه نام خدا در آن است همه را بخورد اكنون كسى را بفرستيد تا آن صحيفه را بياورد (1) اگر ديديد كه سخن او راست است و موريانه آن را خورده بياييد و از خدا بترسيد و دست از اينستمگرى و قطع رابطه با ما برداريد و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحويل شما بدهم!
همگى گفتند:اى ابو طالب گفتارت منصفانه است و از روى عدالت و انصاف سخن گفتى و بدنبال آن،تعهدنامه را پايين آورده و ديدند به همان گونه كه ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتى كه جمله«بسمك اللهم»در آن بود بقيه را موريانه خورده است.
اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولى با همه اين احوال بزرگان ايشان حاضر به پذيرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو كرديد،اما جمع بسيارى از مردم با مشاهده اين ماجرا مسلمان شدند.
تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنى هاشم به صورت عادى درآمد و در اين ماجرا گروهى ديگر به پيروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قريش مانند ابو جهل،عتبه،شيبه و ديگران همچنان به دشمنى و عداوت خود با رسول خدا(ص)و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام اين احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.
و بر طبق برخى از تواريخ،در خلال اين ماجرا شبى رسول خدا(ص)از طريق وحى مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همه آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتى را كه«بسمك اللهم»در آن نوشته شده بود باقى گذارده و سالم مانده است،حضرت اين خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق آن حضرت و جمعى از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در كنار كعبه نشست،قرشيان كه او را ديدند پيش خود گفتند:حتما ابو طالب از اين قطع رابطه خسته شده و براى آشتى و تسليم محمد بدينجا آمده از اين رو نزد وى آمده و پس از اداى احترام بدو گفتند:اى ابيطالب گويا براى رفع اختلاف و تسليم برادرزادهات محمد آمدهاى؟
گفت:نه!محمد خبرى به من داده و دروغ نمىگويد او مىگويد:پروردگار به وى خبر داده كه موريانه را مأمور ساخته تا آن صحيفه را به استثناى آن قسمت كه نام خدا در آن است همه را بخورد اكنون كسى را بفرستيد تا آن صحيفه را بياورد (1) اگر ديديد كه سخن او راست است و موريانه آن را خورده بياييد و از خدا بترسيد و دست از اينستمگرى و قطع رابطه با ما برداريد و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحويل شما بدهم!
همگى گفتند:اى ابو طالب گفتارت منصفانه است و از روى عدالت و انصاف سخن گفتى و بدنبال آن،تعهدنامه را پايين آورده و ديدند به همان گونه كه ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتى كه جمله«بسمك اللهم»در آن بود بقيه را موريانه خورده است.
اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولى با همه اين احوال بزرگان ايشان حاضر به پذيرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو كرديد،اما جمع بسيارى از مردم با مشاهده اين ماجرا مسلمان شدند.
تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنى هاشم به صورت عادى درآمد و در اين ماجرا گروهى ديگر به پيروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قريش مانند ابو جهل،عتبه،شيبه و ديگران همچنان به دشمنى و عداوت خود با رسول خدا(ص)و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام اين احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.
افراد سرشناسى كه در اين سالها به مسلمانان پيوستند
در اين چند سالى كه جريان هجرت به حبشه و پناهندگى بنى هاشم به شعب ابى طالب پيش آمد افراد سرشناسى نيز از مردم مكه و قبايل اطراف به اسلام گرويدند كه از آن جمله عامر بن طفيل اوسى و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بىباكى معروف بود و پيش از آنكه به مسلمانان بپيوندد از كسانى بود كه افراد تازه مسلمان از او بيمناك بوده آيين خود را از او مخفى مىداشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابى حيثمه كه با عامر بن ربيعه شوهرش به حبشه مهاجرت كردند نقل مىكند كه:ما در مدتى كه مسلمان شده بوديم از دست عمر آزار و صدمه بسيارى ديده بوديم و روزى كه عازم مسافرت به حبشه بوديم به ما برخورد و گفت:اى ام عبد الله مىخواهيد از مكه برويد؟گفتم:آرى شما كه از ما قهر كرده و ما را آزار مىدهيد ما هم تصميم گرفتهايمدر سرزمين پهناور خدا سفر كنيم تا خدا براى ما گشايشى فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!
و چون جريان را به شوهرم عامر گفتم پرسيد:تو اميد دارى عمر مسلمان شود؟
گفتم:آرى،عامر كه آن سنگدليها و بى رحميهاى او را نسبت به مسلمانان ديده بود و هيچ گونه اميدى به اسلام او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنكه الاغ خطاب مسلمان شود !ـيعنى هيچ گونه اميدى به مسلمان شدن او نيستاز قضا خواهر عمر كه فاطمه نام داشت با شوهرش سعيد بن زيد مسلمان شده بودند ولى از ترس عمر اسلام خود را پنهان مىداشتند،و خباب بن ارت(كه پيش از اين نامش مذكور شد)گاهگاهى براى ياد دادن قرآن به خانه سعيد بن زيد مىآمد و به او و همسرش فاطمه قرآن ياد مىداد.
روزى عمر بن خطاب كه در زمره مشركين بود به قصد كشتن پيغمبر(ص)شمشير خود را برداشت و به سوى خانهاى كه در نزديكى صفا بود و رسول خدا(ص)با جمعى از مسلمانان در آن اجتماع كرده بودند حركت كرد در راه كه مىرفت به يكى از دوستان خود به نام نعيم بن عبد الله برخورد،نعيم كه عمر را شمشير به دست با آن حال مشاهده كرد پرسيد:اى عمر به كجا مىروى؟
گفت:مىروم تا اين مرد را كه سبب اختلاف قريش گشته و دانشمندانشان را بى خرد خوانده و بر خدايان و آيينشان عيبجويى مىكند به قتل رسانم!نعيم گفت:اى عمر به خدا سوگند!غرور تو را گرفته تو خيال مىكنى اگر اين كار را بكنى فرزندان عبد مناف تو را زنده مىگذارند تا روى زمين زنده راه بروى!وانگهى تو اگر راست مىگويى از خاندان نزديك خود جلوگيرى كن كه دين او را اختيار كرده و پذيرفتهاند!
عمر پرسيد:منظورت از نزديكان من كيست؟
گفت:خواهرت فاطمه و شوهرش سعيد بن زيد.
عمر كه اين سخن را شنيد خشمناك راه خود را به سوى خانه سعيد و خواهرش كج كرد و با شتاب به در خانه آنها آمد،وقتى بدانجا رسيد كه خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره«طه»را به آنها ياد مىداد.همين كه صداى عمر را دم در شنيدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب خود را به درون اتاق و پشت پردهاى كه آويخته بود انداخت و فاطمه نيز آن صفحهاى را كه قرآن روى آن نوشته شده بود برداشت و در زير تشكى كه در اتاق بود پنهان كرد و گوشهاى ايستاد،در اين حال عمر وارد شد و چون قبلا صداى خباب را شنيده بود پرسيد:اين چه صدايى بود كه به گوش من خورد؟سعيد و فاطمه هراسناك با رنگ پريده گفتند:
چيزى نبود؟
گفت:چرا به خدا صدايى شنيدم،و به من گفتهاند:شما به دين محمد درآمدهايد و از او پيروى مىكنيد!
اين سخن را گفته و به طرف سعيد حملهور شد!
فاطمه پيش آمد تا از شوهر خود دفاع كند،عمر سيلى محكمى به گوش فاطمه زد چنانكه سرش به ديوار خورده شكست و خون از صورتش جارى گرديد،سعيد هم كه آن وضع را ديد گفت:آرى اى عمر ما مسلمان شدهايم اكنون هر چه مىخواهى بكن.
عمر كه نگاهش به صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشيمان گرديد و ايستاد و پس از اينكه قدرى مكث كرد گفت:آن صفحه را بده ببينم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من مىترسم آن را به دستت بدهم!
عمر گفت:نترس و سپس سوگند خورد كه پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.
فاطمه گفت:آخر اين قرآن است و تو مشرك و نجس هستى و كسانى مىتوانند بدان دست بزنند كه طاهر و پاكيزه باشند.
عمر برخاسته غسل كرد و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن كرد و پس از اينكه مقدارى خواند سر را بلند كرده و گفت:چه كلام زيبايى؟
در اين وقت خباب از پس پرده بيرون آمد و او را به اسلام تشويق كرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به دين اسلام درآمد. (2)
در اين چند سالى كه جريان هجرت به حبشه و پناهندگى بنى هاشم به شعب ابى طالب پيش آمد افراد سرشناسى نيز از مردم مكه و قبايل اطراف به اسلام گرويدند كه از آن جمله عامر بن طفيل اوسى و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بىباكى معروف بود و پيش از آنكه به مسلمانان بپيوندد از كسانى بود كه افراد تازه مسلمان از او بيمناك بوده آيين خود را از او مخفى مىداشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابى حيثمه كه با عامر بن ربيعه شوهرش به حبشه مهاجرت كردند نقل مىكند كه:ما در مدتى كه مسلمان شده بوديم از دست عمر آزار و صدمه بسيارى ديده بوديم و روزى كه عازم مسافرت به حبشه بوديم به ما برخورد و گفت:اى ام عبد الله مىخواهيد از مكه برويد؟گفتم:آرى شما كه از ما قهر كرده و ما را آزار مىدهيد ما هم تصميم گرفتهايمدر سرزمين پهناور خدا سفر كنيم تا خدا براى ما گشايشى فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!
و چون جريان را به شوهرم عامر گفتم پرسيد:تو اميد دارى عمر مسلمان شود؟
گفتم:آرى،عامر كه آن سنگدليها و بى رحميهاى او را نسبت به مسلمانان ديده بود و هيچ گونه اميدى به اسلام او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنكه الاغ خطاب مسلمان شود !ـيعنى هيچ گونه اميدى به مسلمان شدن او نيستاز قضا خواهر عمر كه فاطمه نام داشت با شوهرش سعيد بن زيد مسلمان شده بودند ولى از ترس عمر اسلام خود را پنهان مىداشتند،و خباب بن ارت(كه پيش از اين نامش مذكور شد)گاهگاهى براى ياد دادن قرآن به خانه سعيد بن زيد مىآمد و به او و همسرش فاطمه قرآن ياد مىداد.
روزى عمر بن خطاب كه در زمره مشركين بود به قصد كشتن پيغمبر(ص)شمشير خود را برداشت و به سوى خانهاى كه در نزديكى صفا بود و رسول خدا(ص)با جمعى از مسلمانان در آن اجتماع كرده بودند حركت كرد در راه كه مىرفت به يكى از دوستان خود به نام نعيم بن عبد الله برخورد،نعيم كه عمر را شمشير به دست با آن حال مشاهده كرد پرسيد:اى عمر به كجا مىروى؟
گفت:مىروم تا اين مرد را كه سبب اختلاف قريش گشته و دانشمندانشان را بى خرد خوانده و بر خدايان و آيينشان عيبجويى مىكند به قتل رسانم!نعيم گفت:اى عمر به خدا سوگند!غرور تو را گرفته تو خيال مىكنى اگر اين كار را بكنى فرزندان عبد مناف تو را زنده مىگذارند تا روى زمين زنده راه بروى!وانگهى تو اگر راست مىگويى از خاندان نزديك خود جلوگيرى كن كه دين او را اختيار كرده و پذيرفتهاند!
عمر پرسيد:منظورت از نزديكان من كيست؟
گفت:خواهرت فاطمه و شوهرش سعيد بن زيد.
عمر كه اين سخن را شنيد خشمناك راه خود را به سوى خانه سعيد و خواهرش كج كرد و با شتاب به در خانه آنها آمد،وقتى بدانجا رسيد كه خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره«طه»را به آنها ياد مىداد.همين كه صداى عمر را دم در شنيدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب خود را به درون اتاق و پشت پردهاى كه آويخته بود انداخت و فاطمه نيز آن صفحهاى را كه قرآن روى آن نوشته شده بود برداشت و در زير تشكى كه در اتاق بود پنهان كرد و گوشهاى ايستاد،در اين حال عمر وارد شد و چون قبلا صداى خباب را شنيده بود پرسيد:اين چه صدايى بود كه به گوش من خورد؟سعيد و فاطمه هراسناك با رنگ پريده گفتند:
چيزى نبود؟
گفت:چرا به خدا صدايى شنيدم،و به من گفتهاند:شما به دين محمد درآمدهايد و از او پيروى مىكنيد!
اين سخن را گفته و به طرف سعيد حملهور شد!
فاطمه پيش آمد تا از شوهر خود دفاع كند،عمر سيلى محكمى به گوش فاطمه زد چنانكه سرش به ديوار خورده شكست و خون از صورتش جارى گرديد،سعيد هم كه آن وضع را ديد گفت:آرى اى عمر ما مسلمان شدهايم اكنون هر چه مىخواهى بكن.
عمر كه نگاهش به صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشيمان گرديد و ايستاد و پس از اينكه قدرى مكث كرد گفت:آن صفحه را بده ببينم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من مىترسم آن را به دستت بدهم!
عمر گفت:نترس و سپس سوگند خورد كه پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.
فاطمه گفت:آخر اين قرآن است و تو مشرك و نجس هستى و كسانى مىتوانند بدان دست بزنند كه طاهر و پاكيزه باشند.
عمر برخاسته غسل كرد و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن كرد و پس از اينكه مقدارى خواند سر را بلند كرده و گفت:چه كلام زيبايى؟
در اين وقت خباب از پس پرده بيرون آمد و او را به اسلام تشويق كرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به دين اسلام درآمد. (2)
معراج
داستان معراج رسول خدا(ص)در يك شب از مكه معظمه به مسجد الاقصى و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مكه در قرآن كريم در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده،يكى در سوره«اسراء»و ديگرى در سوره مباركه«نجم»،و تأويلاتى كه از برخى چون حسن بصرى،عايشه و معاويه نقل شده مخالف ظاهر آيات كريمه قرآنى و صريح روايات متواترهاى است كه در كتب تفسير و حديث و تاريخ شيعه و اهل سنت نقل شده است و هيچ گونه اعتبارى براى ما ندارد (3) ،و ايرادهاى عقلى ديگرى را هم كه برخى كردهاند در پايان داستان پاسخ خواهيم داد،ان شاء الله.اما در كيفيت معراج و اينكه چند بار بوده و آن نقطهاى كه رسول خدا(ص)از آنجا به سوى مسجد الاقصى حركت كرد و بدانجا بازگشت آيا خانه ام هانى بوده يا مسجد الحرام و ساير جزئيات آن اختلافى در روايات ديده مىشود كه ما به خواست خداوند در ضمن نقل داستان به پارهاى از آن اختلافات اشاره خواهيم كرد و آنچه مشهور است آنكه اين سير شبانه با اين خصوصيات در سالهاى آخر توقف آن حضرت در شهر مكه اتفاق افتاد،اما آيا قبل از فوت ابيطالب بوده و يا بعد از آن و يا در چه شبى از شبهاى سال بوده،باز هم نقل متواترى نيست و در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلى هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشتهاند.
و معروف آن است كه رسول خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانى دختر ابيطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد اقصى و آسمانها رفت و بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد به طورى كه صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسير عياشى است كه امام صادق(ع)فرمود:رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مكه خواند،يعنى اسراء و معراج در اين فاصله اتفاق افتاد و در روايات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمهمعصومين روايت شده كه فرمودند:
جبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبى را كه نامش«براق» (4) بود براى او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نماز گزارد،يكى در مدينه و هجرتگاهى كه سالهاى بعد رسولخدا(ص)بدانجا هجرت فرمود،يكى هم مسجد كوفه،ديگر در طور سينا و بيت اللحمـزادگاه حضرت عيسى(ع)ـو سپس وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.
و بر طبق رواياتى كه صدوق(ره)و ديگران نقل كردهاند از جمله جاهايى را كه آن حضرت در هنگام سير بر بالاى زمين مشاهده فرمود سرزمين قم بود كه به صورت بقعهاى مىدرخشيد و جون از جبرئيل نام آن نقطه را پرسيد پاسخ داد:اينجا سرزمين قم است كه بندگان مؤمن و شيعيان اهل بيت تو در اينجا گرد مىآيند و انتظار فرج دارند و سختيها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.
و نيز در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زنى زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نكرده از وى در گذشت.
سپس به آسمان دنيا صعود كرد و در آنجا آدم ابو البشر را ديد،آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روى خندان بر آن حضرت سلام كرده و تهنيت و تبريك گفتند،و بر طبق روايتى كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق(ع)روايت كرده رسول خدا(ص)فرمود :فرشتهاى را در آنجا ديدم كه بزرگتر از او نديده بودم و(بر خلاف ديگران)چهرهاى درهم و خشمناك داشت و مانند ديگران تبريك گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئيل پرسيدم گفت:اين مالك،خازن دوزخ است و هرگز نخنديده است و پيوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهكاران افزوده مىشود بر او سلام كردم و پس از اينكه جواب سلام مرا داد از جبرئيل خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهيبى از آن برخاست كه فضا را فرا گرفت و من گمان كردم ما را فرا خواهد گرفت،پس از وى خواستم آن را به حال خود برگرداند. (5)
و بر طبق همين روايت در آن جا ملك الموت را نيز مشاهده كرد كه لوحى از نور در دست او بود و پس از گفتگويى كه با آن حضرت داشت عرض كرد:همگى دنيا در دست من همچون درهم(و سكهاى)است كه در دست مردى باشد و آن را پشت و رو كند،و هيچ خانهاى نيست جز آنكه من در هر روز پنج بار بدان سركشى مىكنم و چون بر مردهاى گريه مىكنند بدانها مىگويم:گريه نكنيد كه من باز هم پيش شما خواهم آمد و پس از آن نيز بارها مىآيم تا آنكه يكى از شما باقى نماند،در اينجا بود كه رسول خدا(ص)فرمود:براستى كه مرگ بالاترين مصيبت و سختترين حادثه است و جبرئيل در پاسخ گفت:حوادث پس از مرگ سختتر از آن است.
و سپس فرمود:
و از آنجا به گروهى گذشتم كه پيش روى آنها ظرفهايى از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مىخوردند و پاك را مىگذاردند،از جبرئيل پرسيدم:اينها كياناند؟گفت:افرادى از امت تو هستند كه مال حرام مىخورند و مال حلال را وامىگذارند،و مردمى را ديدم كه لبانى چون لبان شتران داشتند و گوشتهاى پهلوشان را چيده و در دهانشان مىگذاردند،پرسيدم :اينها كياناند؟گفت:اينها كسانى هستند كه از مردمان عيبجويى مىكنند،مردمان ديگرى را ديدم كه سرشان را به سنگ مىكوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد:اينان كسانى هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمىخواندند و مىخفتند.مردمى را ديدم كه آتش در دهانشان مىريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مىآمد و چون وضع آنها پرسيدم،گفت:اينان كسانى هستندكه اموال يتيمان را به ستم مىخورند،گروهى را ديدم كه شكمهاى بزرگى داشتند و نمىتوانستند از جا برخيزند گفتم:اى جبرئيل اينها كياناند؟گفت:كسانى هستند كه ربا مىخورند،زنانى را ديدم كه بر پستان آويزانند،پرسيدم:اينها چه زنانى هستند؟
گفت:زنان زناكارى هستند كه فرزندان ديگران را به شوهران خود منسوب مىدارند و سپس به فرشتگانى برخوردم كه تمام اجزاى بدنشان تسبيح خدا مىكرد. (6)
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم:اينان كياناند؟گفت:هر دو پسر خاله يكديگر يحيى و عيسى(ع)هستند،بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادى راكه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم.
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتيم و در آنجا مرد زيبايى را ديدم كه زيبايى او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت :اين برادرت يوسف است،بر او سلام كردم و پاسخ داده و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسيارى را نيز در آنجا ديدم.
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتيم و مردى را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت:او ادريس است كه خدا وى را به اينجا آورده،بر او سلام كردم پاسخ داد و براى من آمرزش خواست و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى پيشين مشاهده كردم و همگى براى من و امت من مژده خير دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردى را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست؟جبرئيل گفت:هارون بن عمران است،بر او سلام كرده و پاسخ داد و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى ديگر مشاهده كردم.
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتيم و در آنجا مردى گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مىگفت :بنى اسرائيل پندارند من گرامىترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولى اين مرد از من نزد خدا گرامىتر است و چون از جبرئيل پرسيدم:كيست؟گفت:برادرت موسى بن عمران است،بر او سلام كردم جواب داد و همانند آسمانهاى ديگر فرشتگان بسيارى را در حال خشوع ديدم.
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشتهاى برخورد نكردم جز آنكه گفت:اى محمد حجامت كن و به امت خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردى را كه موى سر و صورتش سياه و سفيد بود و روى تختى نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت،او پدرت ابراهيم است،بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت،و مانند فرشتگانى را كه در آسمانهاى پيشين ديده بودم در آنجا ديدم،و سپس درياهايى از نور كه از درخشندگى چشم را خيره مىكرد و درياهايى از ظلمت و تاريكى و درياهايى از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت:اين قسمتى ازمخلوقات خداست.
و در حديثى است كه فرمود:چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت :برو!
در حديث ديگرى فرمود:از آنجا به«سدرة المنتهى»رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده گفت:برو!گفتم:اى جبرئيل در چنين جايى مرا تنها مىگذارى و از من مفارقت مىكنى؟گفت :اى محمد اينجا آخرين نقطهاى است كه صعود به آن را خداى عز و جل براى من مقرر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مىسوزد، (7) آن گاه با من وداع كرده و من پيش رفتم تا آن گاه كه در درياى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور وارد مىكرد تا جايى كه خداى تعالى مىخواست مرا متوقف كند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانى گفت.
و در اينكه آن سخنانى كه خدا به آن حضرت وحى كرده چه بوده است در روايات به طور مختلف نقل شده و قرآن كريم به طور اجمال و سربسته مىگويد:
«فأوحى الى عبده ما أوحى»
[پس وحى كرد به بندهاش آنچه را وحى كرد]
و از اين رو برخى گفتهاند:مصلحت نيست در اين باره بحث شود زيرا اگر مصلحت بود خداى تعالى خود مىفرمود،و بعضى هم گفتهاند:اگر روايت و دليل معتبرى از معصوم وارد شد و آن را نقل كرد،مانعى در اظهار و نقل آن نيست.
و در تفسير على بن ابراهيم آمده كه آن وحى مربوط به مسئله جانشينى و خلافت على بن ابيطالب (ع)و ذكر برخى از فضايل آن حضرت بوده،و در حديث ديگر است كه آن وحى سه چيز بود:1.وجوب نماز 2.خواتيم سوره بقره 3.آمرزش گناهان ازجانب خداى تعالى غير از شرك.در حديث كتاب بصائر است كه خداوند نامهاى بهشتيان و دوزخيان را به او وحى فرمود.
و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود:پس از اتمام مناجات با خداى تعالى بازگشتيم و از همان درياهاى نور و ظلمت گذشته در«سدرة المنتهى»به جبرئيل رسيدم و به همراه او بازگشتيم.
پىنوشتها:
1.در برخى از تواريخ و روايات آمده كه صحيفه را در آن وقت به مادر ابو جهل سپرده بودند .
2.ابن هشام پس از نقل اين قسمت روايت ديگرى را هم در كيفيت اسلام عمر نقل كرده است.
3.و جالب اينجاست كه برخى از نويسندگان معاصر معراج رسول خدا(ص)را به وحدت وجودى كه در كلام پارهاى از عرفا و متصوفه ديده مىشود تطبيق و تأويل كرده كه از عدم اعتقاد به معجزه و امثال اينها سرچشمه مىگيرد.
4.در توصيف«براق»در چند حديث آمده كه فرمود:از الاغ بزرگتر و از قاطر كوچكتر بود،داراى دو بال بود و هر گام كه بر مىداشت تا جايى را كه چشم مىديد مىپيمود،ابن هشام در سيره گفته:براق همان مركبى بود كه پيغمبران پيش از آن حضرت نيز بر آن سوار شده بودند.و در حديثى است كه فرمود:صورتى چون صورت آدمى و يالى مانند يال اسب داشت،و پاهايش مانند پاى شتر بود.و برخى از نويسندگان روز هم در صدد توجيه و تأويل بر آمده و«براق»را از ماده برق گرفته و گفتهاند:سرعت اين مركب همانند سرعت برق و نور بوده است.
5.و در حديثى كه صدوق(ره)از امام باقر(ع)نقل كرده رسول خدا(ص)را از آن پس تا روزى كه از دنيا رفت كسى خندان نديد.
6.صدوق(ره)در كتاب عيون به سند خود از امير المؤمنين(ع)روايت كرده كه فرمود:من و فاطمه نزد پيغمبر(ص)رفتيم و او را ديدم كه به سختى مىگريست و چون سبب پرسيدم فرمود شبى كه به آسمانها رفتم زنانى از امت خود را در عذاب سختى ديدم و گريهام براى سختى عذاب آنهاست .زنى را به موى سرش آويزان ديدم كه مغز سرش جوش آمده بود،زنى را به زبان آويزان ديدم كه از حميم(آب جوشان)جهنم در حلق او مىريختند،زنى را به پستانهايش آويزان ديدم،زنى را ديدم كه گوشت تنش را مىخورد و آتش از زير او فروزان بود،زنى را ديدم كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند و مارها و عقربها بر سرش ريخته بودند،زنى را كور و كر و گنگ در تابوتى از آتش مشاهده كردم كه مخ سرش از بينى او خارج مىشد و بدنش را خوره و پيسى فرا گرفته بود،زنى را به پاهايش آويزان در تنورى از آتش ديدم،زنى را ديدم كه گوشت تنش را از پايين تا بالا به مقراض آتشين مىبريدند،زنى را ديدم كه صورت و دستهايش سوخته بود و امعاء خود را مىخورد،زنى را ديدم كه سرش سر خوك و بدنش بدن الاغ و به هزار هزار نوع عذاب گرفتار بود و زنى را به صورت سگ ديدم كه آتش از پايين در شكمش مىريختند و از دهانش بيرون مىآمد و فرشتگان با گرزهاى آهنين به سر و بدنشان مىكوفتند.
فاطمه كه اين سخن را از پدر شنيد پرسيد:پدرجان آنها چه عمل و رفتارى داشتند كه خداوند چنين عذابى برايشان مقرر داشته بود؟فرمود:دخترم!اما آن زنى كه به موى سر آويزان شده بود زنى بود كه موى سر خود را از مردان نامحرم نمىپوشانيد،اما آنكه به زبان آويزان بود زنى بود كه با زبان شوهر خود را مىآزرد،آنكه به پستان آويزان بود زنى بود كه از شوهر خود در بستر اطاعت نمىكرد،زنى كه به پاها آويزان بود زنى بود كه بى اجازه شوهر از خانه بيرون مىرفت،اما آنكه گوشت بدنش را مىخورد آن زنى بود كه بدن خود را براى مردم آرايش مىكرد،اما زنى كه دستهايش را به پاها بسته بودند و مار و عقربها بر او مسلط گشته زنى بود كه به طهارت بدن و لباس خود اهميت نداده و براى جنابت و حيض غسل نمىكرد و نظافت نداشت و نسبت به نماز خود بىاهميت بود،اما آنكه كور و كر و گنگ بود آن زنى بود كه از زنا فرزنددار شده و آن را به گردن شوهرش مىانداخت،آنكه گوشت تنش را به مقراض مىبريدند آن زنى بود كه خود را در معرض مردان قرار مىداد،آنكه صورت و بدنش سوخته و از امعاء خود مىخورد زنى بود كه وسايل زنا براى ديگران فراهم مىكرد.آنكه سرش سر خوك و بدنش بدن الاغ بود زن سخن چين دروغگو بود و آنكه صورتش صورت سگ بود و آتش در دلش مىريختند زنان خواننده و نوازنده بودند...و سپس به دنبال آن فرمود:
واى به حال زنى كه شوهر خود را به خشم آورد و خوشا به حال زنى كه شوهر از او راضى باشد .
7.سعدى در اين باره گويد:
چنان گرم در تيه قربت براند
كه در سدرة جبريل از او باز ماند
بدو گفت:سالار بيت الحرام
كه اى حامل وحى برتر خرام
چو در دوستى مخلصم يافتى
عنانم ز صحبت چرا تافتى
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم كه نيروى بالم نماند
اگر يك سر موى برتر پرم
فروغ تجلى بسوزد پرم
داستان معراج رسول خدا(ص)در يك شب از مكه معظمه به مسجد الاقصى و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مكه در قرآن كريم در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده،يكى در سوره«اسراء»و ديگرى در سوره مباركه«نجم»،و تأويلاتى كه از برخى چون حسن بصرى،عايشه و معاويه نقل شده مخالف ظاهر آيات كريمه قرآنى و صريح روايات متواترهاى است كه در كتب تفسير و حديث و تاريخ شيعه و اهل سنت نقل شده است و هيچ گونه اعتبارى براى ما ندارد (3) ،و ايرادهاى عقلى ديگرى را هم كه برخى كردهاند در پايان داستان پاسخ خواهيم داد،ان شاء الله.اما در كيفيت معراج و اينكه چند بار بوده و آن نقطهاى كه رسول خدا(ص)از آنجا به سوى مسجد الاقصى حركت كرد و بدانجا بازگشت آيا خانه ام هانى بوده يا مسجد الحرام و ساير جزئيات آن اختلافى در روايات ديده مىشود كه ما به خواست خداوند در ضمن نقل داستان به پارهاى از آن اختلافات اشاره خواهيم كرد و آنچه مشهور است آنكه اين سير شبانه با اين خصوصيات در سالهاى آخر توقف آن حضرت در شهر مكه اتفاق افتاد،اما آيا قبل از فوت ابيطالب بوده و يا بعد از آن و يا در چه شبى از شبهاى سال بوده،باز هم نقل متواترى نيست و در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلى هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشتهاند.
و معروف آن است كه رسول خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانى دختر ابيطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد اقصى و آسمانها رفت و بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد به طورى كه صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسير عياشى است كه امام صادق(ع)فرمود:رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مكه خواند،يعنى اسراء و معراج در اين فاصله اتفاق افتاد و در روايات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمهمعصومين روايت شده كه فرمودند:
جبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبى را كه نامش«براق» (4) بود براى او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نماز گزارد،يكى در مدينه و هجرتگاهى كه سالهاى بعد رسولخدا(ص)بدانجا هجرت فرمود،يكى هم مسجد كوفه،ديگر در طور سينا و بيت اللحمـزادگاه حضرت عيسى(ع)ـو سپس وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.
و بر طبق رواياتى كه صدوق(ره)و ديگران نقل كردهاند از جمله جاهايى را كه آن حضرت در هنگام سير بر بالاى زمين مشاهده فرمود سرزمين قم بود كه به صورت بقعهاى مىدرخشيد و جون از جبرئيل نام آن نقطه را پرسيد پاسخ داد:اينجا سرزمين قم است كه بندگان مؤمن و شيعيان اهل بيت تو در اينجا گرد مىآيند و انتظار فرج دارند و سختيها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.
و نيز در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زنى زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نكرده از وى در گذشت.
سپس به آسمان دنيا صعود كرد و در آنجا آدم ابو البشر را ديد،آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روى خندان بر آن حضرت سلام كرده و تهنيت و تبريك گفتند،و بر طبق روايتى كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق(ع)روايت كرده رسول خدا(ص)فرمود :فرشتهاى را در آنجا ديدم كه بزرگتر از او نديده بودم و(بر خلاف ديگران)چهرهاى درهم و خشمناك داشت و مانند ديگران تبريك گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئيل پرسيدم گفت:اين مالك،خازن دوزخ است و هرگز نخنديده است و پيوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهكاران افزوده مىشود بر او سلام كردم و پس از اينكه جواب سلام مرا داد از جبرئيل خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهيبى از آن برخاست كه فضا را فرا گرفت و من گمان كردم ما را فرا خواهد گرفت،پس از وى خواستم آن را به حال خود برگرداند. (5)
و بر طبق همين روايت در آن جا ملك الموت را نيز مشاهده كرد كه لوحى از نور در دست او بود و پس از گفتگويى كه با آن حضرت داشت عرض كرد:همگى دنيا در دست من همچون درهم(و سكهاى)است كه در دست مردى باشد و آن را پشت و رو كند،و هيچ خانهاى نيست جز آنكه من در هر روز پنج بار بدان سركشى مىكنم و چون بر مردهاى گريه مىكنند بدانها مىگويم:گريه نكنيد كه من باز هم پيش شما خواهم آمد و پس از آن نيز بارها مىآيم تا آنكه يكى از شما باقى نماند،در اينجا بود كه رسول خدا(ص)فرمود:براستى كه مرگ بالاترين مصيبت و سختترين حادثه است و جبرئيل در پاسخ گفت:حوادث پس از مرگ سختتر از آن است.
و سپس فرمود:
و از آنجا به گروهى گذشتم كه پيش روى آنها ظرفهايى از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مىخوردند و پاك را مىگذاردند،از جبرئيل پرسيدم:اينها كياناند؟گفت:افرادى از امت تو هستند كه مال حرام مىخورند و مال حلال را وامىگذارند،و مردمى را ديدم كه لبانى چون لبان شتران داشتند و گوشتهاى پهلوشان را چيده و در دهانشان مىگذاردند،پرسيدم :اينها كياناند؟گفت:اينها كسانى هستند كه از مردمان عيبجويى مىكنند،مردمان ديگرى را ديدم كه سرشان را به سنگ مىكوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد:اينان كسانى هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمىخواندند و مىخفتند.مردمى را ديدم كه آتش در دهانشان مىريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مىآمد و چون وضع آنها پرسيدم،گفت:اينان كسانى هستندكه اموال يتيمان را به ستم مىخورند،گروهى را ديدم كه شكمهاى بزرگى داشتند و نمىتوانستند از جا برخيزند گفتم:اى جبرئيل اينها كياناند؟گفت:كسانى هستند كه ربا مىخورند،زنانى را ديدم كه بر پستان آويزانند،پرسيدم:اينها چه زنانى هستند؟
گفت:زنان زناكارى هستند كه فرزندان ديگران را به شوهران خود منسوب مىدارند و سپس به فرشتگانى برخوردم كه تمام اجزاى بدنشان تسبيح خدا مىكرد. (6)
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم:اينان كياناند؟گفت:هر دو پسر خاله يكديگر يحيى و عيسى(ع)هستند،بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادى راكه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم.
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتيم و در آنجا مرد زيبايى را ديدم كه زيبايى او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت :اين برادرت يوسف است،بر او سلام كردم و پاسخ داده و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسيارى را نيز در آنجا ديدم.
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتيم و مردى را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت:او ادريس است كه خدا وى را به اينجا آورده،بر او سلام كردم پاسخ داد و براى من آمرزش خواست و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى پيشين مشاهده كردم و همگى براى من و امت من مژده خير دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردى را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست؟جبرئيل گفت:هارون بن عمران است،بر او سلام كرده و پاسخ داد و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى ديگر مشاهده كردم.
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتيم و در آنجا مردى گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مىگفت :بنى اسرائيل پندارند من گرامىترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولى اين مرد از من نزد خدا گرامىتر است و چون از جبرئيل پرسيدم:كيست؟گفت:برادرت موسى بن عمران است،بر او سلام كردم جواب داد و همانند آسمانهاى ديگر فرشتگان بسيارى را در حال خشوع ديدم.
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشتهاى برخورد نكردم جز آنكه گفت:اى محمد حجامت كن و به امت خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردى را كه موى سر و صورتش سياه و سفيد بود و روى تختى نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت،او پدرت ابراهيم است،بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت،و مانند فرشتگانى را كه در آسمانهاى پيشين ديده بودم در آنجا ديدم،و سپس درياهايى از نور كه از درخشندگى چشم را خيره مىكرد و درياهايى از ظلمت و تاريكى و درياهايى از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت:اين قسمتى ازمخلوقات خداست.
و در حديثى است كه فرمود:چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت :برو!
در حديث ديگرى فرمود:از آنجا به«سدرة المنتهى»رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده گفت:برو!گفتم:اى جبرئيل در چنين جايى مرا تنها مىگذارى و از من مفارقت مىكنى؟گفت :اى محمد اينجا آخرين نقطهاى است كه صعود به آن را خداى عز و جل براى من مقرر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مىسوزد، (7) آن گاه با من وداع كرده و من پيش رفتم تا آن گاه كه در درياى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور وارد مىكرد تا جايى كه خداى تعالى مىخواست مرا متوقف كند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانى گفت.
و در اينكه آن سخنانى كه خدا به آن حضرت وحى كرده چه بوده است در روايات به طور مختلف نقل شده و قرآن كريم به طور اجمال و سربسته مىگويد:
«فأوحى الى عبده ما أوحى»
[پس وحى كرد به بندهاش آنچه را وحى كرد]
و از اين رو برخى گفتهاند:مصلحت نيست در اين باره بحث شود زيرا اگر مصلحت بود خداى تعالى خود مىفرمود،و بعضى هم گفتهاند:اگر روايت و دليل معتبرى از معصوم وارد شد و آن را نقل كرد،مانعى در اظهار و نقل آن نيست.
و در تفسير على بن ابراهيم آمده كه آن وحى مربوط به مسئله جانشينى و خلافت على بن ابيطالب (ع)و ذكر برخى از فضايل آن حضرت بوده،و در حديث ديگر است كه آن وحى سه چيز بود:1.وجوب نماز 2.خواتيم سوره بقره 3.آمرزش گناهان ازجانب خداى تعالى غير از شرك.در حديث كتاب بصائر است كه خداوند نامهاى بهشتيان و دوزخيان را به او وحى فرمود.
و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود:پس از اتمام مناجات با خداى تعالى بازگشتيم و از همان درياهاى نور و ظلمت گذشته در«سدرة المنتهى»به جبرئيل رسيدم و به همراه او بازگشتيم.
پىنوشتها:
1.در برخى از تواريخ و روايات آمده كه صحيفه را در آن وقت به مادر ابو جهل سپرده بودند .
2.ابن هشام پس از نقل اين قسمت روايت ديگرى را هم در كيفيت اسلام عمر نقل كرده است.
3.و جالب اينجاست كه برخى از نويسندگان معاصر معراج رسول خدا(ص)را به وحدت وجودى كه در كلام پارهاى از عرفا و متصوفه ديده مىشود تطبيق و تأويل كرده كه از عدم اعتقاد به معجزه و امثال اينها سرچشمه مىگيرد.
4.در توصيف«براق»در چند حديث آمده كه فرمود:از الاغ بزرگتر و از قاطر كوچكتر بود،داراى دو بال بود و هر گام كه بر مىداشت تا جايى را كه چشم مىديد مىپيمود،ابن هشام در سيره گفته:براق همان مركبى بود كه پيغمبران پيش از آن حضرت نيز بر آن سوار شده بودند.و در حديثى است كه فرمود:صورتى چون صورت آدمى و يالى مانند يال اسب داشت،و پاهايش مانند پاى شتر بود.و برخى از نويسندگان روز هم در صدد توجيه و تأويل بر آمده و«براق»را از ماده برق گرفته و گفتهاند:سرعت اين مركب همانند سرعت برق و نور بوده است.
5.و در حديثى كه صدوق(ره)از امام باقر(ع)نقل كرده رسول خدا(ص)را از آن پس تا روزى كه از دنيا رفت كسى خندان نديد.
6.صدوق(ره)در كتاب عيون به سند خود از امير المؤمنين(ع)روايت كرده كه فرمود:من و فاطمه نزد پيغمبر(ص)رفتيم و او را ديدم كه به سختى مىگريست و چون سبب پرسيدم فرمود شبى كه به آسمانها رفتم زنانى از امت خود را در عذاب سختى ديدم و گريهام براى سختى عذاب آنهاست .زنى را به موى سرش آويزان ديدم كه مغز سرش جوش آمده بود،زنى را به زبان آويزان ديدم كه از حميم(آب جوشان)جهنم در حلق او مىريختند،زنى را به پستانهايش آويزان ديدم،زنى را ديدم كه گوشت تنش را مىخورد و آتش از زير او فروزان بود،زنى را ديدم كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند و مارها و عقربها بر سرش ريخته بودند،زنى را كور و كر و گنگ در تابوتى از آتش مشاهده كردم كه مخ سرش از بينى او خارج مىشد و بدنش را خوره و پيسى فرا گرفته بود،زنى را به پاهايش آويزان در تنورى از آتش ديدم،زنى را ديدم كه گوشت تنش را از پايين تا بالا به مقراض آتشين مىبريدند،زنى را ديدم كه صورت و دستهايش سوخته بود و امعاء خود را مىخورد،زنى را ديدم كه سرش سر خوك و بدنش بدن الاغ و به هزار هزار نوع عذاب گرفتار بود و زنى را به صورت سگ ديدم كه آتش از پايين در شكمش مىريختند و از دهانش بيرون مىآمد و فرشتگان با گرزهاى آهنين به سر و بدنشان مىكوفتند.
فاطمه كه اين سخن را از پدر شنيد پرسيد:پدرجان آنها چه عمل و رفتارى داشتند كه خداوند چنين عذابى برايشان مقرر داشته بود؟فرمود:دخترم!اما آن زنى كه به موى سر آويزان شده بود زنى بود كه موى سر خود را از مردان نامحرم نمىپوشانيد،اما آنكه به زبان آويزان بود زنى بود كه با زبان شوهر خود را مىآزرد،آنكه به پستان آويزان بود زنى بود كه از شوهر خود در بستر اطاعت نمىكرد،زنى كه به پاها آويزان بود زنى بود كه بى اجازه شوهر از خانه بيرون مىرفت،اما آنكه گوشت بدنش را مىخورد آن زنى بود كه بدن خود را براى مردم آرايش مىكرد،اما زنى كه دستهايش را به پاها بسته بودند و مار و عقربها بر او مسلط گشته زنى بود كه به طهارت بدن و لباس خود اهميت نداده و براى جنابت و حيض غسل نمىكرد و نظافت نداشت و نسبت به نماز خود بىاهميت بود،اما آنكه كور و كر و گنگ بود آن زنى بود كه از زنا فرزنددار شده و آن را به گردن شوهرش مىانداخت،آنكه گوشت تنش را به مقراض مىبريدند آن زنى بود كه خود را در معرض مردان قرار مىداد،آنكه صورت و بدنش سوخته و از امعاء خود مىخورد زنى بود كه وسايل زنا براى ديگران فراهم مىكرد.آنكه سرش سر خوك و بدنش بدن الاغ بود زن سخن چين دروغگو بود و آنكه صورتش صورت سگ بود و آتش در دلش مىريختند زنان خواننده و نوازنده بودند...و سپس به دنبال آن فرمود:
واى به حال زنى كه شوهر خود را به خشم آورد و خوشا به حال زنى كه شوهر از او راضى باشد .
7.سعدى در اين باره گويد:
چنان گرم در تيه قربت براند
كه در سدرة جبريل از او باز ماند
بدو گفت:سالار بيت الحرام
كه اى حامل وحى برتر خرام
چو در دوستى مخلصم يافتى
عنانم ز صحبت چرا تافتى
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم كه نيروى بالم نماند
اگر يك سر موى برتر پرم
فروغ تجلى بسوزد پرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر