تربیتِ نفس و عنایت ائمه(ع)

آیت الله خرازی می گفت:
« مرحوم پدرم از همان سالهای جوانی، از صبح در بازار به کسب و کار مشغول بود و سپس با تمام خستگی هایش به طور مرتب به جلسات آقا شیخ مرتضی زاهد که گاهی تا سه، چهار ساعت طول می کشید می رفت.

مرحوم پدرم می گفت: هنوز جوان و مجرد بودم که یک شب جلسه آقا شیخ مرتضی بسیار طولانی شد و من وقتی به خانه بازگشتم بسیار دیر وقت شده بود.
به نظرم آمد تا این وقت از شب مادرم خوابش برده است و نباید در بزنم و مزاحمش بشوم. دقایقی در پشت در باقی ماندم؛ ناگاه به ذهنم خطور کرد تا یک دستی به در بزنم شاید باز شود.
دستم را به در زدم و با تعجب دیدم که در باز شد .

داخل خانه شدم و دیدم مادرم خواب است. غذایم را خوردم و خوابیدم و فردای آن شب مادرم با تعجب از من پرسید:
شما دیشب کی برگشتی و چگونه وارد خانه شدی؟!
من دیشب پشت در را انداخته بودم و زنجیر هم کرده بودم!...

مدتی بعد من این قضیه را برای آقا شیخ مرتضی زاهد تعریف کردم و آقا شیخ مرتضی فوری فرمود:
« اینها چیزی نیست؛ زیاد مهم نیست؛ گاهی برای انسان پیش می آید. »

سپس آقا شیخ مرتضی فرمود:
« من هم یک شب وقتی به خانه بازگشتم، دیدم خیلی دیر شده ‌است و همه خوابیده اند. من هم با خودم گفتم: چرا مزاحم خانواده بشوم و آنها را از خواب بیدار کنم.
همان جا در پشت در نشستم تا صبح شود؛ ولی لحظاتی بعد یک دفعه دیدم خانواده خودش آمد و در را باز کرد و گفت: الآن خوابیده بودم؛ در خواب سیدی را دیدم.
آن آقا به من فرمود: چرا خوابیده ای؟! بلند شو و برو در را باز کن؛ مرتضی پشت در است. من هم از خواب پریدم و آمدم در را باز کردم و دیدم شما در پشت در نشسته اید! »

هیچ نظری موجود نیست: