یکی از ارادتمندان ایشان می گوید:
روزی در محضر مبارک ایشان افتخار حضور داشتم به مناسبتی خاطره ای از دوران نجف را چنین بازگو فرمودند:
« من در نجف تحصیل می کردم و با قناعت و ساده زیستی روزگار می گذراندم تا آن که روزی مادرم برای من یک طاقه پارچه قبایی برک فرستاد.
ابتدا خیلی خوشحال شدم، ولی با خود اندیشیدم که اگر این پارچه را برای خود قبا بدوزم این قبای نو عبای نو لازم دارد و آن گاه عبای نو نعلین نو هم می خواهد و کم کم خانه و اثاثیه منزل نیز باید عوض شود.
لذا فکر کردم که بهتر است از همین جا جلوی خواهش و هوای نفس را بگیرم و آن قبا را به یک طلبه فقیر هدیه دادم تا اینکه خیالم از بابت آن آسوده گردید. »
روزی در محضر مبارک ایشان افتخار حضور داشتم به مناسبتی خاطره ای از دوران نجف را چنین بازگو فرمودند:
« من در نجف تحصیل می کردم و با قناعت و ساده زیستی روزگار می گذراندم تا آن که روزی مادرم برای من یک طاقه پارچه قبایی برک فرستاد.
ابتدا خیلی خوشحال شدم، ولی با خود اندیشیدم که اگر این پارچه را برای خود قبا بدوزم این قبای نو عبای نو لازم دارد و آن گاه عبای نو نعلین نو هم می خواهد و کم کم خانه و اثاثیه منزل نیز باید عوض شود.
لذا فکر کردم که بهتر است از همین جا جلوی خواهش و هوای نفس را بگیرم و آن قبا را به یک طلبه فقیر هدیه دادم تا اینکه خیالم از بابت آن آسوده گردید. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر