خواب عجيب عبدالمطلب جد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

از ابوطالب روايت شده كه عبدالمطلب گفت :
شبى از شب ها در حجر اسماعيل خوابيده بودم ، ناگاه خواب عجيب و غريبى ديدم ، برخاستم در راه يكى از كاهنان مرا ديد كه مى لرزم چون آثار تغيير در من مشاهده كرد گفت : چه شده كه بزرگ عرب چنين رنگش تغيير كرده ؟ آيا حادثه اى از حوادث روزگار روى داده است ؟.
گفتم : بله امشب در حجر اسماعيل خوابيده بودم در خواب ديدم كه درختى از پشت من روئيده شد چنان آن درخت بلند گرديد كه سرش به آسمان و شاخه هايش مشرق و مغرب را گرفته ، نورى از آن درخت ساطع گرديد كه هفتاد برابر نور خورشيد بود و عرب و عجم را ديدم كه براى آن درخت سجده مى كردند، پيوسته عظمت و نور آن درخت بيشتر مى شد اما گروهى از قريش خواستند آن درخت را قطع كنند، چون نزديك مى رفتند جوانى كه از همه نيكوتر و پاكيزه تر بود آنها را مى گرفت و پشت هايشان را مى شكست و ديده هايشان را مى كند پس دست بلند كردم كه شاخه اى از شاخه هاى آن را بگيرم آن جوان مرا صدا زد و گفت : تو را از ما بهره اى نيست ، گفتم : درخت از من است و من از آن بهره اى ندارم ؟ گفت بهره اش از آن گروهى است كه به آن آويخته اند، پس هراسان از خواب بيدار شدم .
چون كاهن اين خواب را شنيد رنگش متغير شد و گفت : اگر راست بگوئى از صلب تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پيامبر مى شود.
پس عبدالمطلب گفت : اى ابوطالب سعى كن آن جوان كه يارى او نمود تو باشى .
ابوطالب پيوسته بعد از فوت آن حضرت آن خواب را ذكر مى كرد و مى گفت : والله آن درخت ابوالقاسم امين است .
مرحوم مجلسى مى فرمايد: ظاهرش آن است كه آن جوان تعبيرش ‍ اميرالمومنين است .

هیچ نظری موجود نیست: