تزويج على (ع ) با حضرت زهرا عليهماالسلام

جابر بن عبدالله انصارى گفت : ((روزى در مسجد به خدمت رسول خدا حاضر بودم ، ابوبكر آمد و گفت : يا رسول الله ! مى دانى به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم و مال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براى تو آزاد نمودم ؛ مى خواهم فاطمه عليهماالسلام را به تزويج من درآورى ! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تا وحى از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم ؛ پس از نزد رسول خدا بيرون رفت و در راه ، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكر گفت : نزد رسول خدا بودم و چنين سخنى به او گفتم و او چنين جوابى داد. عمر به خدمت رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد، پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: من به وحى عمل مى كنم ، تا وحى نباشد فايده اى ندارد. عمر گفت : از آنجا بيرون آمدم و على (عليه السلام ) را در راه ديدم ، فرمود: كجا بودى ؟ گفتم : به خدمت رسول الله براى تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم ، ولى رسول خدا به وحى حواله كرد. امير المؤمنين (عليه السلام ) فرمود: من به خدمت رسول الله رسيدم و پهلوى او نشستم و عرض كردم : يا رسول الله ! تو حق مرا مى دانى و حق پدرم بر تو را مى دانى و قرابت من نسبت به خودت و جهاد با دشمنان را مى شناسى ؛ پيامبر تبسمى كرده و فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا حاجتى دارى ؟ عرض كردم : تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم ، فرمود: چيزى از درهم و دينار دارى ؟ عرض ‍ كردم : شتر و زرهى دارم ، فرمود: از حيوان سوارى چاره اى نباشد، لكن زره را بفروش و بهاى آن را پيش من آور.
حضرت فرمود: زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ريختم ، در حالى كه عده اى از صحابه حاضر بودند. پيامبر فرمود: خطبه بخوان و من خواندم و پيامبر صحابه را گواه گرفت ، بعد فرمود: اى گروه اصحاب من ، بدانيد كه فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام ) به اجازه خداى تعالى دادم ؛ جبرئيل به نزدم آمد و گفت : خداى تعالى سلام مى رساند و مى گويد: فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام ) دو هزار سال پيش ‍ از آفريدن آسمانها دادم و خطبه خوان ، جبرئيل و حاملين عرش از گواهان بودند... رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ) مقدارى از دراهم را به سلمان داد و فرمود: به بازار برو و لباس و مايحتاج خانه را تهيه كن ؛ مقدارى پول هم به مقداد دادند و فرمودند: براى فاطمه عليهماالسلام مشك بخر؛ مقدارى پول به ابوذر دادند و فرمودند: اين مقدار را به ام هانى ، خواهر على (عليه السلام ) برسان تا اين را بر سر فاطمه عليهماالسلام نهد؛ به اميرالمؤمنين فرمود: برو به منزل فاطمه عليهماالسلام ، دست به او دراز مكن تا من به شما برسم ؛ بعد از ساعتى پيامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند، ام هانى در را باز كرد؛ پيامبر به درون خانه تشريف آوردند؛ اميرالمؤمنين برخاست و پيامبر او را بنشاند؛ فرمود: اى على (عليه السلام )! اينك جبرئيل با هفتاد هزار ملائكه بر دست راست ، فاطمه عليهماالسلام را بر تو جلوه مى دهند؛ بعد فرمود: اى ام هانى ! ظرفى پر از آب بياور؛ ام هانى ، ظرفى پر از آب حاضر كرد؛ پيامبر كفى از آب برداشت و بر سينه فاطمه عليهماالسلام بينداخت و فرمود! خدايا! فاطمه و ذريه او را از شيطان رجيم ، به تو پناه مى دهم و كفى ديگر از آب برداشت و به ميان هر دو كتف على (عليه السلام ) ريخت و فرمود: خدايا! على (عليه السلام ) و ذريه او را از شيطان رجيم به تو پناه مى دهم ؛ سپس فرمود: خداوند اين وصلت شما را براى شما و به هر دوى شما مبارك گرداند.))

هیچ نظری موجود نیست: