انس ابن مالك مى گويد: من در حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بودم ، عبائى كه حاشيه غليظى داشت و بر دو شش بود، يك نفر مرد عرب روستائى آمد و عباى آن حضرت را گرفت و محكم كشيد به طورى كه حاشيه عباگردن آن حضرت را خراشيد.
سپس گستاخانه گفت : اى محمد! از مال خدا كه در نزد تو هست ، بر اين دو شترم باركن تا ببرم ، چرا كه اين امول نه مال توست و نه مال پدرت .
آنگاه حضرت لحظه اى سكوت كرد فرمود: اى مرد عرب ! مال ، مال خداست و من بنده خدا هستم
آنگاه حضرت فرمود: اى مرد عرب ! اين آسيبى كه به من رسانيدى به تو برسانم ؟
مرد عرب گفت : نه
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: چرا!؟
مرد عرب گفت : زيرا تو، بدى را با بدى جواب نمى دهى از سخن او پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خنديد سپس دستور داد بر يكى از شتران او جو و بر ديگرى خرما بار كردند و به او دادند.
سپس گستاخانه گفت : اى محمد! از مال خدا كه در نزد تو هست ، بر اين دو شترم باركن تا ببرم ، چرا كه اين امول نه مال توست و نه مال پدرت .
آنگاه حضرت لحظه اى سكوت كرد فرمود: اى مرد عرب ! مال ، مال خداست و من بنده خدا هستم
آنگاه حضرت فرمود: اى مرد عرب ! اين آسيبى كه به من رسانيدى به تو برسانم ؟
مرد عرب گفت : نه
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: چرا!؟
مرد عرب گفت : زيرا تو، بدى را با بدى جواب نمى دهى از سخن او پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خنديد سپس دستور داد بر يكى از شتران او جو و بر ديگرى خرما بار كردند و به او دادند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر