مرحوم شیخ عبدالنبی احمدی علی آبادی از دانش آموختگان حوزه کوهستان می گوید:
پدرم با بعضی خوانین و اربابان علی آباد معاشرت داشت و همیشه از بزرگی و عظمت آیت الله کوهستانی برای آن ها تعریف می کرد، ولی آنان با روحانیت میانه خوبی نداشتند و چندان اعتقادی به آقای کوهستانی نیز نداشتند.
روزی برای کاری می خواستند به ساری بروند، به پدرم پیشنهاد دادند که شما نیز با ماشین ما بیا، از آن جا به کوهستان می رویم؛ هم پسر شما را که مشغول تحصیل است، می بینم و هم آقایی را که شما خیلی از آن تعریف می کنیم.
وقتی به کوهستان آمدند، من طلبه کوچکی بودم و به اندرونی آقا نیز رفت و آمد داشتم. پدرم به من گفت: برو اندرون و به آقا جان بگو مهمان برای شما رسیده است. رفتم آقا را خبر کردم، فرمودند:
« تعارف کن داخل حسینیه بنشینند، الآن خدمت می رسم. »
مهمانان داخل اتاق شدند، بلافاصله آقا جان آمد دم درب بیرونی، بنده را صدا زد و گفت، مهمانان را راهنمایی کن که به اندرون بیایند. مهمانان وارد شدند و خدمت آقا رسیدند، پس از مدتی از آقا خداحافظی کردند و به طرف شهر ساری حرکت نمودند.
در بین راه به پدر من گفتند، چیز عجیبی از آقا دیدیم! ابتدا که داخل حیاط حسینیه شدیم و آن فرش حصیر را دیدیم و آقا که گفت بیرون بنشینید چنین پنداشتم که این ها همه دکان است. بیرونی، برای مردم است و اندرونی را ـ که بهتر است ـ برای خودش دارد.
در همین اندیشه بودیم که ناگهان آقا ما را به اندرونی فراخواند و دیدیم که اندرون مثل بیرونی است و هیچ امتیازی ندارد و به این ترتیب آقا با این کار خود ما را متوجه سوءظن و اندیشه باطل خودمان ساخت و پی بردیم که به راستی او از علمای عامل و اهل معنا است.
پدرم با بعضی خوانین و اربابان علی آباد معاشرت داشت و همیشه از بزرگی و عظمت آیت الله کوهستانی برای آن ها تعریف می کرد، ولی آنان با روحانیت میانه خوبی نداشتند و چندان اعتقادی به آقای کوهستانی نیز نداشتند.
روزی برای کاری می خواستند به ساری بروند، به پدرم پیشنهاد دادند که شما نیز با ماشین ما بیا، از آن جا به کوهستان می رویم؛ هم پسر شما را که مشغول تحصیل است، می بینم و هم آقایی را که شما خیلی از آن تعریف می کنیم.
وقتی به کوهستان آمدند، من طلبه کوچکی بودم و به اندرونی آقا نیز رفت و آمد داشتم. پدرم به من گفت: برو اندرون و به آقا جان بگو مهمان برای شما رسیده است. رفتم آقا را خبر کردم، فرمودند:
« تعارف کن داخل حسینیه بنشینند، الآن خدمت می رسم. »
مهمانان داخل اتاق شدند، بلافاصله آقا جان آمد دم درب بیرونی، بنده را صدا زد و گفت، مهمانان را راهنمایی کن که به اندرون بیایند. مهمانان وارد شدند و خدمت آقا رسیدند، پس از مدتی از آقا خداحافظی کردند و به طرف شهر ساری حرکت نمودند.
در بین راه به پدر من گفتند، چیز عجیبی از آقا دیدیم! ابتدا که داخل حیاط حسینیه شدیم و آن فرش حصیر را دیدیم و آقا که گفت بیرون بنشینید چنین پنداشتم که این ها همه دکان است. بیرونی، برای مردم است و اندرونی را ـ که بهتر است ـ برای خودش دارد.
در همین اندیشه بودیم که ناگهان آقا ما را به اندرونی فراخواند و دیدیم که اندرون مثل بیرونی است و هیچ امتیازی ندارد و به این ترتیب آقا با این کار خود ما را متوجه سوءظن و اندیشه باطل خودمان ساخت و پی بردیم که به راستی او از علمای عامل و اهل معنا است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر