حجت الاسلام ری شهری چنین نقل می کند:
خطیب توانا حجت الاسلام شجاعی نقل کرد: آقای صدرایی اشکوری از وعاظ رشت دچار عارضه قلبی شد، او را از رشت به تهران آوردند و در بیمارستان آبان بستری کردند. روزی مرحوم آقای فلسفی به من زنگ زد و از من خواست که با هم به عیادت او برویم. آقای فلسفی در دیدار با آقای اشکوری ضمن گفت و گو، به ایشان فرمودند:
شما وضعتان چه طور است؟
گفت: عطیه آقا سید الشهدا(ع) مارا اداره می کند.
گفتند: ماهمه ازآقا سیدالشهدا(ع) برخورداریم.
عرض کرد، آقا ما یک حساب دیگری داریم.
آقای فلسفی کنجکاو شدکه جریان چیست؟
آقای صدرایی گفت: من یک قطعه باغ چای دارم که عطیه سیدالشهدا است و در دوران تقاعد و پیری مرا اداره می کند.
آقای فلسفی فرمودند، از کجا می گویید عطیه سیدالشهدا است؟
او جواب داد، من این باغ را برای معامله قولنامه کرده بودم، دو روز بعد به دیدن آیت الله کوهستانی رفتم، وقتی که وارد شدم، ایشان فرمودند:
« صدرا چرا عطیه ملوکانه را می فروشی؟»
به او گفتم: آقا من با شاه کاری ندارم!
فرمود:
« این را نمی گویم، آقا سیدالشهدا را می گویم، این ها این الفاظ را دزدیده اند، یادت هست جوان بودی رفتی حرم سیدالشهدا بالای سر آقا، سرت را به شبکه نزدیک کردی، گفتی: آقا سیدالشهدا ... من یک لطفی می خواهم که در دوران تقاعد سر سفره شما اداره شوم، این باغ اجابت آن دعاست، چرا معامله کردی؟! »
دست آقا را بوسیدم از پله ها پایین آمدم، یک ماشین گرفتم، به رشت بازگشتم و قول نامه را پاره کردم و تا الآن زندگی من از این باغ اداره می شود.
خطیب توانا حجت الاسلام شجاعی نقل کرد: آقای صدرایی اشکوری از وعاظ رشت دچار عارضه قلبی شد، او را از رشت به تهران آوردند و در بیمارستان آبان بستری کردند. روزی مرحوم آقای فلسفی به من زنگ زد و از من خواست که با هم به عیادت او برویم. آقای فلسفی در دیدار با آقای اشکوری ضمن گفت و گو، به ایشان فرمودند:
شما وضعتان چه طور است؟
گفت: عطیه آقا سید الشهدا(ع) مارا اداره می کند.
گفتند: ماهمه ازآقا سیدالشهدا(ع) برخورداریم.
عرض کرد، آقا ما یک حساب دیگری داریم.
آقای فلسفی کنجکاو شدکه جریان چیست؟
آقای صدرایی گفت: من یک قطعه باغ چای دارم که عطیه سیدالشهدا است و در دوران تقاعد و پیری مرا اداره می کند.
آقای فلسفی فرمودند، از کجا می گویید عطیه سیدالشهدا است؟
او جواب داد، من این باغ را برای معامله قولنامه کرده بودم، دو روز بعد به دیدن آیت الله کوهستانی رفتم، وقتی که وارد شدم، ایشان فرمودند:
« صدرا چرا عطیه ملوکانه را می فروشی؟»
به او گفتم: آقا من با شاه کاری ندارم!
فرمود:
« این را نمی گویم، آقا سیدالشهدا را می گویم، این ها این الفاظ را دزدیده اند، یادت هست جوان بودی رفتی حرم سیدالشهدا بالای سر آقا، سرت را به شبکه نزدیک کردی، گفتی: آقا سیدالشهدا ... من یک لطفی می خواهم که در دوران تقاعد سر سفره شما اداره شوم، این باغ اجابت آن دعاست، چرا معامله کردی؟! »
دست آقا را بوسیدم از پله ها پایین آمدم، یک ماشین گرفتم، به رشت بازگشتم و قول نامه را پاره کردم و تا الآن زندگی من از این باغ اداره می شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر