یکی از ارادتمندان آیت الله بهاء الدینی تعریف می کرد که تابستان 1363 فشار اقتصادی بر من و خانواده ام سنگینی می کرد به طوری که نمی توانستم مقداری میوه برای خانواده ام تهیه کنم.
از این رو، در زحمت و رنج بسیار بودم. هر چند همسرم در این باره سخنی نمی گفت، اما ناراحتی درونی و شرمندگی وجدانی، زندگی را بر من دشوار کرده بود.
شبی هنگام مغرب، در حال حرکت به سوی حسینیه آقا بودم، تا نماز جماعت را به ایشان اقتدا کنم، هنگام عبور از کنار یک مغازه میوه فروشی بدون اختیار از ذهنم گذشت که اگر پولی داشتم و می توانستم برای یک بار هم مقداری میوه فصل برای خانه خریداری کنم خوب می شد!
... هنگامی که وارد حسینیه شدم، چشم آقا به من افتاد، نزدیک بنده آمدند و فرمودند:
« فلانی! مقداری پول هست برای شما بیاورم؟! »
پس از اندکی تأمل گفتم: مانعی ندارد. بعد از نماز به منزل رفتند و هزار و پانصد تومان برایم آوردند! گویی از نیت من خبر داشتند!
از این رو، در زحمت و رنج بسیار بودم. هر چند همسرم در این باره سخنی نمی گفت، اما ناراحتی درونی و شرمندگی وجدانی، زندگی را بر من دشوار کرده بود.
شبی هنگام مغرب، در حال حرکت به سوی حسینیه آقا بودم، تا نماز جماعت را به ایشان اقتدا کنم، هنگام عبور از کنار یک مغازه میوه فروشی بدون اختیار از ذهنم گذشت که اگر پولی داشتم و می توانستم برای یک بار هم مقداری میوه فصل برای خانه خریداری کنم خوب می شد!
... هنگامی که وارد حسینیه شدم، چشم آقا به من افتاد، نزدیک بنده آمدند و فرمودند:
« فلانی! مقداری پول هست برای شما بیاورم؟! »
پس از اندکی تأمل گفتم: مانعی ندارد. بعد از نماز به منزل رفتند و هزار و پانصد تومان برایم آوردند! گویی از نیت من خبر داشتند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر