یکی از پسران حاج محمد رضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد رضا درباره پسر شهیدش می گفت:
مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: « برویم قدری قدم بزنیم. » با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: « این عکس را برای حجله ام استفاده کنید.
من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد. ولی به مادرم چیزی نگو وعکس را به او نشان نده. »
یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: « پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم. »
گفتم: « نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند. » ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم.
من هم عرض کردم:« خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده. » فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده. او می گفت:
« حسین هنگام شهادت سه بار گفت: یا اباالفضل و بعد جان داد. »
من همان روز در همدان خواب دیدم که خانه ام شلوغ است و تعداد بسیاری کفش دم در اطاق است. به من گفتند که خانه ات شلوغ می شود. پی بردم که شلوغ شدن خانه برای مراسم فاتحه حسین است.
فهمیدم که شهید شده. فردای آن روز، همسر پسر بزرگم آمد در مغازه پیش من. گفتم: « برای چه آمدی؟»
گفت: « آمدم سری به شما بزنم. »
گفتم: « نخیر، آمده ای خبر شهادت حسین را به من بدهی. »
پرسید: « از کجا فهمیده ای؟ »
گفتم:« میدانم.»
هفته ای از شهادتش گذشته بود که به خوابم آمد. روی صندلی رو به رویم نشست. باد موهایش را تکان می داد.
پرسیدم: « چطور به این جا آمدی؟ »
گفت: « چرا این سؤال را می کنی؟ ما تازه زنده شده ایم. »
پرسیدم: « چطور شد که هنگام شهادت حضرت ابوالفضل را صدا زدی؟ » گفت: « در آن لحظه پرچم سبزی در آسمان دیدم. همان هنگام متوجه این شدم که پرچمدار اسلام حضرت ابوالفضل است. و چون به آن حضرت توجه پیدا کردم، صدایش زدم. او هم بر بالینم آمد و دستم را گرفت. »
پرسیدم: « نپرسیدی که چرا دفعه اول نیامد و تو سه بار صدایش زدی؟»
گفت: « چرا، پرسیدم. فرمود: بار اول شنیدم، بار دوم در راه بودم و بار سوم دستت را گرفتم. »
مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: « برویم قدری قدم بزنیم. » با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: « این عکس را برای حجله ام استفاده کنید.
من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد. ولی به مادرم چیزی نگو وعکس را به او نشان نده. »
یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: « پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم. »
گفتم: « نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند. » ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم.
من هم عرض کردم:« خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده. » فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده. او می گفت:
« حسین هنگام شهادت سه بار گفت: یا اباالفضل و بعد جان داد. »
من همان روز در همدان خواب دیدم که خانه ام شلوغ است و تعداد بسیاری کفش دم در اطاق است. به من گفتند که خانه ات شلوغ می شود. پی بردم که شلوغ شدن خانه برای مراسم فاتحه حسین است.
فهمیدم که شهید شده. فردای آن روز، همسر پسر بزرگم آمد در مغازه پیش من. گفتم: « برای چه آمدی؟»
گفت: « آمدم سری به شما بزنم. »
گفتم: « نخیر، آمده ای خبر شهادت حسین را به من بدهی. »
پرسید: « از کجا فهمیده ای؟ »
گفتم:« میدانم.»
هفته ای از شهادتش گذشته بود که به خوابم آمد. روی صندلی رو به رویم نشست. باد موهایش را تکان می داد.
پرسیدم: « چطور به این جا آمدی؟ »
گفت: « چرا این سؤال را می کنی؟ ما تازه زنده شده ایم. »
پرسیدم: « چطور شد که هنگام شهادت حضرت ابوالفضل را صدا زدی؟ » گفت: « در آن لحظه پرچم سبزی در آسمان دیدم. همان هنگام متوجه این شدم که پرچمدار اسلام حضرت ابوالفضل است. و چون به آن حضرت توجه پیدا کردم، صدایش زدم. او هم بر بالینم آمد و دستم را گرفت. »
پرسیدم: « نپرسیدی که چرا دفعه اول نیامد و تو سه بار صدایش زدی؟»
گفت: « چرا، پرسیدم. فرمود: بار اول شنیدم، بار دوم در راه بودم و بار سوم دستت را گرفتم. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر