یکی از شیفتگان آیت الله بهاء الدّینی نقل می کند:
« در زمان رژیم سابق و در سال 1353 شمسی، مقدمات ازدواج دخترم فراهم شد. در آن هنگام مسؤولین دفاتر ازدواج خود صیغه عقد را جاری می کردند و این در حالی بود که بسیاری از آنان از عوامل آن رژیم پلید بودند. از این رو، خانواده های متدین و مذهبی، برای اطمینان بیشتر، دوبار صیغه عقد را جاری می کردند، بار اول در دفاتر دولتی، تا قانونی بودن ازدواج انجام شود و دیگر بار نزد روحانیون، تا از نظر شرعی آسوده خاطر شوند و مطمئن گردند.
بر این اساس بود که خدمت سرور فرزانه خود، آیت الله بهاء الدینی رسیدم و از محضرشان تقاضا کردم که برای اجرای مراسم عقد و خواندن خطبه تشریف فرما شوند. ایشان با روی باز قبول فرمودند و سر ساعت، طبق وعده قبلی به مجلس آمدند.
طرفین ازدواج و اقوام عروس و داماد همگی حضور داشتند و هیچ مانعی جهت اجرای عقد در میان نبود. لحظاتی بیش از حضور آقا در مجلس عقد نگذشته بود که سر خود را بلند کرده، نگاه عمیقی به اطرافیان کردند. گویا در نگاه خود چیزهایی می دیدند و مطالبی می یافتند. بنده که به بصیرت باطنی ایشان آگاه نبودم، تنها سیمای نورانی معظم له را می دیدم که ناگهان متوجه شدم آقا برخاسته و قصد خارج شدن از منزل را دارند!
هر چه اصرار کردیم ثمری نبخشید. در پایان به ایشان گفتم: حاج آقا! شما فقط صیغه عقد را جاری کنید، نیازی به عقدنامه از طرف حضرت عالی نیست. اما ایشان باز هم نپذیرفتند. در آن لحظه گمان کردم که آقا برای حفظ آبرو و حیثیت خود و دوری از درگیری با افراد رژیم خواهش ما را رد می کنند. از این رو، تقاضا کردم که صیغه عقد را مخفی و پنهانی قرائت کنند. ولی این بار نیز سخنم ثمری نداشت.
به هر حال ایشان خداحافظی کردند و از منزل خارج شدند و همگی ما از طرز برخورد و نگاه و چگونگی آمد و رفت آقا در تعجب و حیرت مانده بودیم. و از سوی دیگر، این مطلب به ذهن من رسید که ایشان فردی است که بیش از حد احتیاط می کند! و اصلاً چرا یک روحانی نباید این قدر شجاعت داشته باشد، مگر دولت با افراد چه می کند...؟!
آن شب همگی اصرار بر انجام عقد داشتند و با حضور روحانی دیگری مراسم انجام شد و پس از آن سند ازدواج را از محضر گرفتیم. چیزی نگذشت که به دنبال عقد، مراسم عروسی بر پا شد و زندگی مشترک دخترم و همسرش آغاز شد.
مدتی از زندگانی آن دو سپری نشده بود که اختلافات و بگو مگوها درگرفت. چندین بار وضع آنها توسط دیگران اصلاح شد، اما هر چه می گذشت، درگیری شدیدتر و امکان تفاهم سخت تر می گشت. زندگی دخترم، هر روز بیش از روز قبل، تلخ و جهنمی می شد، و این در حالی بود که وضع مادی آنها از تمامی دامادهای فامیل بهتر بود! تا آن که سرانجام با داشتن سه فرزند و با وضع بسیار بدی از هم جدا شدند و ضربه سختی به آبرو و شخصیت اجتماعی ما وارد شد.
در همان ایام بود که برای نماز مغرب و عشا به حسینیه آقا می رفتم و برای آرامش خاطر خود پای سخنان ایشان می نشستم. روزی در بین صحبتهای آقا، کلماتی شیرین و عباراتی پرمغز و جان افزا شنیدم. همان لحظه حس کردم که ایشان برای دلداری بنده و آرامش روح خسته ام این سخنان را فرمودند.
از این رو، روزی خدمتشان رسیدم و ماجرای تلخ و طاقت سوز دخترم را به طور مفصل توضیح دادم. ناگهان ایشان سر برداشتند و به من خطاب کردند:
« آن ازدواج نمی باید انجام می شد. شاید شما از دست من ناراحت شدید که چرا در آن شب، صیغه را نخوانده، از منزل خارج شدم. اما بنده نزد خود گفتم، اگر این عقد به وسیله من انجام نشود بهتر است. اگر در آن جلسه حقیقت ماجرا را برای شما می گفتم، در شرایطی بودید که از من قبول نمی کردید. از این جهت حرفی نزدم واز شما جدا شدم!! »
« در زمان رژیم سابق و در سال 1353 شمسی، مقدمات ازدواج دخترم فراهم شد. در آن هنگام مسؤولین دفاتر ازدواج خود صیغه عقد را جاری می کردند و این در حالی بود که بسیاری از آنان از عوامل آن رژیم پلید بودند. از این رو، خانواده های متدین و مذهبی، برای اطمینان بیشتر، دوبار صیغه عقد را جاری می کردند، بار اول در دفاتر دولتی، تا قانونی بودن ازدواج انجام شود و دیگر بار نزد روحانیون، تا از نظر شرعی آسوده خاطر شوند و مطمئن گردند.
بر این اساس بود که خدمت سرور فرزانه خود، آیت الله بهاء الدینی رسیدم و از محضرشان تقاضا کردم که برای اجرای مراسم عقد و خواندن خطبه تشریف فرما شوند. ایشان با روی باز قبول فرمودند و سر ساعت، طبق وعده قبلی به مجلس آمدند.
طرفین ازدواج و اقوام عروس و داماد همگی حضور داشتند و هیچ مانعی جهت اجرای عقد در میان نبود. لحظاتی بیش از حضور آقا در مجلس عقد نگذشته بود که سر خود را بلند کرده، نگاه عمیقی به اطرافیان کردند. گویا در نگاه خود چیزهایی می دیدند و مطالبی می یافتند. بنده که به بصیرت باطنی ایشان آگاه نبودم، تنها سیمای نورانی معظم له را می دیدم که ناگهان متوجه شدم آقا برخاسته و قصد خارج شدن از منزل را دارند!
هر چه اصرار کردیم ثمری نبخشید. در پایان به ایشان گفتم: حاج آقا! شما فقط صیغه عقد را جاری کنید، نیازی به عقدنامه از طرف حضرت عالی نیست. اما ایشان باز هم نپذیرفتند. در آن لحظه گمان کردم که آقا برای حفظ آبرو و حیثیت خود و دوری از درگیری با افراد رژیم خواهش ما را رد می کنند. از این رو، تقاضا کردم که صیغه عقد را مخفی و پنهانی قرائت کنند. ولی این بار نیز سخنم ثمری نداشت.
به هر حال ایشان خداحافظی کردند و از منزل خارج شدند و همگی ما از طرز برخورد و نگاه و چگونگی آمد و رفت آقا در تعجب و حیرت مانده بودیم. و از سوی دیگر، این مطلب به ذهن من رسید که ایشان فردی است که بیش از حد احتیاط می کند! و اصلاً چرا یک روحانی نباید این قدر شجاعت داشته باشد، مگر دولت با افراد چه می کند...؟!
آن شب همگی اصرار بر انجام عقد داشتند و با حضور روحانی دیگری مراسم انجام شد و پس از آن سند ازدواج را از محضر گرفتیم. چیزی نگذشت که به دنبال عقد، مراسم عروسی بر پا شد و زندگی مشترک دخترم و همسرش آغاز شد.
مدتی از زندگانی آن دو سپری نشده بود که اختلافات و بگو مگوها درگرفت. چندین بار وضع آنها توسط دیگران اصلاح شد، اما هر چه می گذشت، درگیری شدیدتر و امکان تفاهم سخت تر می گشت. زندگی دخترم، هر روز بیش از روز قبل، تلخ و جهنمی می شد، و این در حالی بود که وضع مادی آنها از تمامی دامادهای فامیل بهتر بود! تا آن که سرانجام با داشتن سه فرزند و با وضع بسیار بدی از هم جدا شدند و ضربه سختی به آبرو و شخصیت اجتماعی ما وارد شد.
در همان ایام بود که برای نماز مغرب و عشا به حسینیه آقا می رفتم و برای آرامش خاطر خود پای سخنان ایشان می نشستم. روزی در بین صحبتهای آقا، کلماتی شیرین و عباراتی پرمغز و جان افزا شنیدم. همان لحظه حس کردم که ایشان برای دلداری بنده و آرامش روح خسته ام این سخنان را فرمودند.
از این رو، روزی خدمتشان رسیدم و ماجرای تلخ و طاقت سوز دخترم را به طور مفصل توضیح دادم. ناگهان ایشان سر برداشتند و به من خطاب کردند:
« آن ازدواج نمی باید انجام می شد. شاید شما از دست من ناراحت شدید که چرا در آن شب، صیغه را نخوانده، از منزل خارج شدم. اما بنده نزد خود گفتم، اگر این عقد به وسیله من انجام نشود بهتر است. اگر در آن جلسه حقیقت ماجرا را برای شما می گفتم، در شرایطی بودید که از من قبول نمی کردید. از این جهت حرفی نزدم واز شما جدا شدم!! »
۱ نظر:
به نام خدا
سلام آقـــــــــا بهـــــــــروز
من نيز شما را با افتخار لينك كردم
اميدوارم دوستاي خوبي براي هم باشيم
در پناه حق
ارسال یک نظر