آقا نقل می کردند:
« روزی یکی از اهالی روستایی از اطراف قم ما را دعوت کرد، برخی از دوستان دیگر نیز با ما بودند. هنگامی که خواستیم وارد شویم، میزبان خواست گوسفندی را جلوی ما ذبح کند؛ اما حیوان فرار کرد و به ما پناه آورد.
از صاحبخانه تقاضا کردم که گوسفند را نکشد و او را آزاد بگذارد، اما او به خاطر میهمانانی که داشت و غذایی که احتیاج داشتند، مجبور به ذبح حیوان شد.
بار دیگر که رفتیم خواست بزی را ذبح کند که جلوی پای ما آمده، سخت ناله می کرد. من از درد و ناراحتی او بسیار آزرده خاطر شدم. »
یکی از همراهان می گفت: ظهر که غذا آماده شد، ایشان از گوشت آن بز چیزی نخوردند و در بازگشت فرمودند:
« امروز به ما سخت گذشت چرا که آن حیوان از ما تقاضا کرد که نجاتش دهیم اما از دست ما کاری برنیامد!! »
« روزی یکی از اهالی روستایی از اطراف قم ما را دعوت کرد، برخی از دوستان دیگر نیز با ما بودند. هنگامی که خواستیم وارد شویم، میزبان خواست گوسفندی را جلوی ما ذبح کند؛ اما حیوان فرار کرد و به ما پناه آورد.
از صاحبخانه تقاضا کردم که گوسفند را نکشد و او را آزاد بگذارد، اما او به خاطر میهمانانی که داشت و غذایی که احتیاج داشتند، مجبور به ذبح حیوان شد.
بار دیگر که رفتیم خواست بزی را ذبح کند که جلوی پای ما آمده، سخت ناله می کرد. من از درد و ناراحتی او بسیار آزرده خاطر شدم. »
یکی از همراهان می گفت: ظهر که غذا آماده شد، ایشان از گوشت آن بز چیزی نخوردند و در بازگشت فرمودند:
« امروز به ما سخت گذشت چرا که آن حیوان از ما تقاضا کرد که نجاتش دهیم اما از دست ما کاری برنیامد!! »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر