گِله از بد زبانی

یکی از دوستان اهل علم گفت:
« روزی لباس خوبی پوشیده بودم، می آمدم خدمت آقا برسم. باران آمده بود، گل و آب جمع شده بود، ماشینی آمد زد توی آبها، و آب گل آلود را به سر تا پای من ریخت.
خیلی ناراحت شدم، که حال باید برگردم منزل لباس عوض کنم. از ناراحتی شروع کردم بد و بیراه به صاحب اتومبیل و راننده گفتن و خیلی پرخاش کردم. بعد آمدم لباسها را عوض کردم، همان روز یا روز بعد رفتم خدمت آقا، تا نشستم آقا شروع به صحبت کردند و ابتدا به ساکن فرمود:
« زیبنده نیست اهل علم بدزبانی کند. حال گیرم یک ماشین هم آمد زد به آب و گل و لباسها را آلوده و گل آلود کرد، نباید انسان متانت را از دست بدهد و بد بیراه بگوید. »
و این گونه، تمام واقعه را فرمود بطوری که کسی هم نمی دانست طرف سخن کیست. »

هیچ نظری موجود نیست: