یکی از اطرافیان آقا نقل میکند:
« روزی خدمت ایشان عرض کردم: آقای جعفر آقا مجتهدی از سفر آمده است. می خواهید دیدنی از او بفرمایید؟ آقا فکری کرد و فرمود:
« مانعی ندارد، می رویم. »
در خدمت آقا حرکت کردیم به خیابان رسیدیم. فرمود:
« یک چیزی هم بگیر. »
حقیر چند جعبه گز خریدم. وقتی وارد منزل و اطاق شدیم، پس از سلام و علیک مختصر نشستیم. آقا و آقای مجتهدی نگاه به هم می کردند و هیچ سخنی رد و بدل نمی شد.
حدود ده دقیقه نگاه کردند و آقا فرمود: « برویم. »
بلند شدم در خدمتشان بیرون آمدیم. در این نگاهها چی بود نمی دانم. و با توجه به مقام عرفانی آن دو بر این یقینم که با نگاه هم می توان اسرار درون را به هم منتقل کرد . »
« روزی خدمت ایشان عرض کردم: آقای جعفر آقا مجتهدی از سفر آمده است. می خواهید دیدنی از او بفرمایید؟ آقا فکری کرد و فرمود:
« مانعی ندارد، می رویم. »
در خدمت آقا حرکت کردیم به خیابان رسیدیم. فرمود:
« یک چیزی هم بگیر. »
حقیر چند جعبه گز خریدم. وقتی وارد منزل و اطاق شدیم، پس از سلام و علیک مختصر نشستیم. آقا و آقای مجتهدی نگاه به هم می کردند و هیچ سخنی رد و بدل نمی شد.
حدود ده دقیقه نگاه کردند و آقا فرمود: « برویم. »
بلند شدم در خدمتشان بیرون آمدیم. در این نگاهها چی بود نمی دانم. و با توجه به مقام عرفانی آن دو بر این یقینم که با نگاه هم می توان اسرار درون را به هم منتقل کرد . »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر