هنگامی که دختر بزرگ ایشان متولد شد، ایشان برای نیل به مراتب عالی قصد عزیمت به نجف اشرف را داشت. قبل از سفر فرمود:
« نوزاد را بیاورید من ببینم. »
وقتی بچه را در آغوش گرفت و نگاه به چهره اش انداخت، گفت:
« دنیا برای او خوش نمی گذرد و از دنیا بهره چندانی ندارد.»
بعدها معلوم شد پیش بینی ایشان درست بود، چرا که ایشان بیشتر عمرش را در بیماری و کسالت گذراند و گرفتاریهای زیادی متحمل شد.
هم چنین درباره فرزند دیگرش به نام عبدالعلی که کودک زیرکی بود و در حدود سه سالگی از دنیا رفت و او را داغدار ساخت، فرمود:
« اگر زنده می ماند و بزرگ می شد، آدم خدمت گزار و نان رسان می شد. »
آقا زاده معظم له می گوید: من به ایشان عرض کردم، شما چه می دانی! او که الآن زنده نیست. در جواب من با لطافت خاص فرمود:
« پسر، من می دانم! »
« نوزاد را بیاورید من ببینم. »
وقتی بچه را در آغوش گرفت و نگاه به چهره اش انداخت، گفت:
« دنیا برای او خوش نمی گذرد و از دنیا بهره چندانی ندارد.»
بعدها معلوم شد پیش بینی ایشان درست بود، چرا که ایشان بیشتر عمرش را در بیماری و کسالت گذراند و گرفتاریهای زیادی متحمل شد.
هم چنین درباره فرزند دیگرش به نام عبدالعلی که کودک زیرکی بود و در حدود سه سالگی از دنیا رفت و او را داغدار ساخت، فرمود:
« اگر زنده می ماند و بزرگ می شد، آدم خدمت گزار و نان رسان می شد. »
آقا زاده معظم له می گوید: من به ایشان عرض کردم، شما چه می دانی! او که الآن زنده نیست. در جواب من با لطافت خاص فرمود:
« پسر، من می دانم! »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر