حجت الاسلام محمد رضا روحانی نژاد از شاگردان فاضل ایشان ، نقل می کند:
یازده ساله بودم که در حوزه کوهستان در مدرسه « فضل» حجره ای کنار حوض حیاط حسینیه داشتم.
در یکی از روزهایی که طلبه ها جهت مرخصی به منزل رفته بودند در مدرسه تنها بودم چیزی برای خوردن جز چند حبه سیر نداشتم، باران شدیدی هم می بارید. پس از تاریک شدن هوا مقداری آتش روشن کردم و چند حبه سیر را زیر آتش گذاشتم که بپزد و همان را به عنوان شام بخورم.
ناگاه صدای عصای آقا جان را که از مسجد باز می گشت شنیدم معظم له مستقیماً بدون آن که به منزل تشریف ببرند آمدند به طرف حجره من و با مهربانی صدا زد:« آقا محمد رضا تنهایی؟»
عرض کردم: بله آقا جان.
آن گاه داخل حجره ام آمد قبل از آن که بنشیند رو کرد به خادمش و صدا زد:
« آقا سید حمزه، شام مرا بیاورید همین جا که با آقا محمد رضا با هم می خوریم.»
آن چه بر اهمیت این حرکت می افزاید آن است که چگونه ایشان از وضعیت حجره من با خبر گشت و از کجا خبردار شد که من امشب چیزی در بساط ندارم و شام خود را آورد که با من تناول کند؟
یازده ساله بودم که در حوزه کوهستان در مدرسه « فضل» حجره ای کنار حوض حیاط حسینیه داشتم.
در یکی از روزهایی که طلبه ها جهت مرخصی به منزل رفته بودند در مدرسه تنها بودم چیزی برای خوردن جز چند حبه سیر نداشتم، باران شدیدی هم می بارید. پس از تاریک شدن هوا مقداری آتش روشن کردم و چند حبه سیر را زیر آتش گذاشتم که بپزد و همان را به عنوان شام بخورم.
ناگاه صدای عصای آقا جان را که از مسجد باز می گشت شنیدم معظم له مستقیماً بدون آن که به منزل تشریف ببرند آمدند به طرف حجره من و با مهربانی صدا زد:« آقا محمد رضا تنهایی؟»
عرض کردم: بله آقا جان.
آن گاه داخل حجره ام آمد قبل از آن که بنشیند رو کرد به خادمش و صدا زد:
« آقا سید حمزه، شام مرا بیاورید همین جا که با آقا محمد رضا با هم می خوریم.»
آن چه بر اهمیت این حرکت می افزاید آن است که چگونه ایشان از وضعیت حجره من با خبر گشت و از کجا خبردار شد که من امشب چیزی در بساط ندارم و شام خود را آورد که با من تناول کند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر