میرزا ابوالقاسم جاودان می گفت:
« یادم هست یک شب آقا شیخ مرتضی می خواستند به جایی بروند. من هم چراغی برداشته بودم و ایشان را همراهی می کردم. من با چراغ، کمی جلوتر از ایشان حرکت میکردم و به اصطلاح چراغ کشی می کردم.
آن شب ما از جلوی جمعی از مردم رد می شدیم؛ آنها همه به احترام آقا شیخ مرتضی مودبانه ایستاده بودند و به ایشان سلام می کردند.
آقا شیخ مرتضی برای احتیاط و برای اینکه اطمینان پیدا کند جواب سلام همه را داده است، تند تند به آنها نگاه می کرد و تند تند میگفت:
« علیک السلام علیک السلام علیک السلام...»
خوب یادم هست ما از جلوی آن جمع رد شده بودیم، ولی آقا شیخ مرتضی همچنان سرش رو به عقب بود و جواب سلامها را می داد.
بعد از لحظاتی من متوجه شدم ایشان با اضطراب و با حالتی از خوف، در حال گفتن جملاتی می باشد.
من به ایشان نزدیک شدم و گوشم را تیز کردم؛ آقا شیخ مرتضی زاهد داشت دعا می کرد. او در آن لحظات با چشمانی اشک گرفته به خداوند عرض می کرد:
« خدایا خودت لطف کن و کاری کن این مردم مرا همانند بقیه مردم ببینند و بیخودی خیال نکنند من برتری و امتیازی بر آنها دارم!... »
آن شب ما از جلوی جمعی از مردم رد می شدیم؛ آنها همه به احترام آقا شیخ مرتضی مودبانه ایستاده بودند و به ایشان سلام می کردند.
آقا شیخ مرتضی برای احتیاط و برای اینکه اطمینان پیدا کند جواب سلام همه را داده است، تند تند به آنها نگاه می کرد و تند تند میگفت:
« علیک السلام علیک السلام علیک السلام...»
خوب یادم هست ما از جلوی آن جمع رد شده بودیم، ولی آقا شیخ مرتضی همچنان سرش رو به عقب بود و جواب سلامها را می داد.
بعد از لحظاتی من متوجه شدم ایشان با اضطراب و با حالتی از خوف، در حال گفتن جملاتی می باشد.
من به ایشان نزدیک شدم و گوشم را تیز کردم؛ آقا شیخ مرتضی زاهد داشت دعا می کرد. او در آن لحظات با چشمانی اشک گرفته به خداوند عرض می کرد:
« خدایا خودت لطف کن و کاری کن این مردم مرا همانند بقیه مردم ببینند و بیخودی خیال نکنند من برتری و امتیازی بر آنها دارم!... »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر