جناب حاج شیخ عبدالرحیم صادقی نقل فرمودند:
ایامی که در کوهستان مشغول تحصیل بودم، روزی تب شدیدی بر من عارض شد و از شدت آن در عذاب بودم، به خدمت مرحوم آیت الله کوهستانی رفتم. عرض کردم، اجازه بدهید به بهشهر بروم و به طبیب مراجعه کنم.
فرمود:
« مقداری داروی گیاهی مصرف کن، خوب می شوی.»
عرض کردم، داروی گیاهی مصرف کردم تأثیر ننمود. از آن جایی که آقا دوست نداشتند وسط هفته طلبه ها به جایی بروند، لذا قبول نفرمود، تا برای معالجه به بهشهر بروم، آن گاه که من اصرار در رفتن کردم، رو به من کرد و به سینه ام اشاره ای نمود و فرمود:
« ای تب از شیخ چه می خواهی؟! برو.»
من از نهیب او در همان لحظه تکانی خوردم و احساس کردم تب از بدنم رفت.
ایامی که در کوهستان مشغول تحصیل بودم، روزی تب شدیدی بر من عارض شد و از شدت آن در عذاب بودم، به خدمت مرحوم آیت الله کوهستانی رفتم. عرض کردم، اجازه بدهید به بهشهر بروم و به طبیب مراجعه کنم.
فرمود:
« مقداری داروی گیاهی مصرف کن، خوب می شوی.»
عرض کردم، داروی گیاهی مصرف کردم تأثیر ننمود. از آن جایی که آقا دوست نداشتند وسط هفته طلبه ها به جایی بروند، لذا قبول نفرمود، تا برای معالجه به بهشهر بروم، آن گاه که من اصرار در رفتن کردم، رو به من کرد و به سینه ام اشاره ای نمود و فرمود:
« ای تب از شیخ چه می خواهی؟! برو.»
من از نهیب او در همان لحظه تکانی خوردم و احساس کردم تب از بدنم رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر