در سال هزار و هشتاد كه طايفه تركمن به استر آباد آمده بودند و اموال مردم را برده و زنان را اسير مى كردند، قافله اى كه عازم خراسان بود در دست تركمن ها گرفتار شدند.
دخترى را دزديدند كه مادرش به غير وى فرزندى نداشت، چون آن پيرزن به اين بلا مبتلا و گرفتار شد گفت: نه روى وطن دارم و نه دختر دارم، خوب است كنار قبر حضرت رضا (عليه السلام) رفته و از حضرتش بخواهم كه دخترم را به من بر گرداند.
آمد خراسان، شب و روز كنار قبر حضرت زندگى كرده و مى گفت: اى على بن موسى الرضا چطور مرا به خانه ات دعوت كردى و در بين راه دخترم را ربودند و هيچ توجهى ندارى، از آن طرف تركمن ها دختر را با زنان ديگر به بخارا برده و به عنوان كنيزى فروختند.
يكى از تجار شب در عالم خواب خود را در درياى عظيم نزديك به هلاكت ديد، اما در آن حال دخترى را مشاهده كرد كه دست وى را گرفته و از آب نجات داد.
تاجر از خواب بيدار شده، روز را در بازار بخار راه رفت، يكى از بازرگانان آن شهر به او رسيد كه با وى سابقه آشنائى داشت گفت: چند عدد كنيز خريدم ممكن است بيائى ببينى هر كدام را خواستى براى خود خريدارى كن، وى قبول كرده و به خانه اى كه محل نگهدارى كنيزان بود آمده و در بين آنان دخترى را كه شب گذشته در خواب از مرگ نجاتش داده بود انتخاب كرده، خريدارى و به خانه آورد گفت: اى دختر من تو را براى كنيزى نخريدم سه پسر دارم كه هر كدام را بخواهى به عنوان شوهر خود اختيار كن.
دختر گفت: هر كدام از فرزندان شما كه قول بدهد در اولين فرصت مرا به زيارت قبر حضرت رضا (عليه السلام) ببرد او را به همسرى قبول كردم.
آن مرد دختر را به عقد يكى از پسران خود در آورد و روز سوم عروسى، عروس و داماد به سوى خراسان حركت كرده، پس از چند روز وارد مشهد مقدس شدند.
در همان روز ورود دختر حالش به هم خورد و بيمار شده، ميان بستر افتاد شوهرش دختر با ناراحتى و درماندگى آمد ميان حرم مطهر و عرض كرد يابن رسول الله، مهمان شمائيم، همسرم مريضه است، از خدا بخواهيد يك پرستارى برساند تا همسرم را پرستارى كند.
در همان لحظه پيرزنى را ديد كه گوشه حرم گريه مى كند و متوسل به امام (عليه السلام) شده آن مرد جلو رفت و گفت: پيره زن من با همسرم به زيارت آمديم در اينجا او مريض شده است از تو تقاضا دارم به خانه ما بيا و از همسر بيمارم پرستارى كنى البته بى مزد و پاداش هم نخواهى بود.
پيرزن با خود گفت: چه عيبى دارد براى خاطر خدا بيمارى را پرستارى كنم، دنبال آن مرد حركت كرد وارد خانه شد، زن بيمار را كه رو به قبله خوابيده بود روپوش را از صورت وى عقب زد و ديد دختر گم شده اوست، در آن حال پيره زن روى زمين افتاد و گفت يا على بن موسى الرضا اين است معناى لطف شما كه دخترم را به من برگردانيديد.
روزى به طبيب عشق با صدق و صفا
گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا
دخترى را دزديدند كه مادرش به غير وى فرزندى نداشت، چون آن پيرزن به اين بلا مبتلا و گرفتار شد گفت: نه روى وطن دارم و نه دختر دارم، خوب است كنار قبر حضرت رضا (عليه السلام) رفته و از حضرتش بخواهم كه دخترم را به من بر گرداند.
آمد خراسان، شب و روز كنار قبر حضرت زندگى كرده و مى گفت: اى على بن موسى الرضا چطور مرا به خانه ات دعوت كردى و در بين راه دخترم را ربودند و هيچ توجهى ندارى، از آن طرف تركمن ها دختر را با زنان ديگر به بخارا برده و به عنوان كنيزى فروختند.
يكى از تجار شب در عالم خواب خود را در درياى عظيم نزديك به هلاكت ديد، اما در آن حال دخترى را مشاهده كرد كه دست وى را گرفته و از آب نجات داد.
تاجر از خواب بيدار شده، روز را در بازار بخار راه رفت، يكى از بازرگانان آن شهر به او رسيد كه با وى سابقه آشنائى داشت گفت: چند عدد كنيز خريدم ممكن است بيائى ببينى هر كدام را خواستى براى خود خريدارى كن، وى قبول كرده و به خانه اى كه محل نگهدارى كنيزان بود آمده و در بين آنان دخترى را كه شب گذشته در خواب از مرگ نجاتش داده بود انتخاب كرده، خريدارى و به خانه آورد گفت: اى دختر من تو را براى كنيزى نخريدم سه پسر دارم كه هر كدام را بخواهى به عنوان شوهر خود اختيار كن.
دختر گفت: هر كدام از فرزندان شما كه قول بدهد در اولين فرصت مرا به زيارت قبر حضرت رضا (عليه السلام) ببرد او را به همسرى قبول كردم.
آن مرد دختر را به عقد يكى از پسران خود در آورد و روز سوم عروسى، عروس و داماد به سوى خراسان حركت كرده، پس از چند روز وارد مشهد مقدس شدند.
در همان روز ورود دختر حالش به هم خورد و بيمار شده، ميان بستر افتاد شوهرش دختر با ناراحتى و درماندگى آمد ميان حرم مطهر و عرض كرد يابن رسول الله، مهمان شمائيم، همسرم مريضه است، از خدا بخواهيد يك پرستارى برساند تا همسرم را پرستارى كند.
در همان لحظه پيرزنى را ديد كه گوشه حرم گريه مى كند و متوسل به امام (عليه السلام) شده آن مرد جلو رفت و گفت: پيره زن من با همسرم به زيارت آمديم در اينجا او مريض شده است از تو تقاضا دارم به خانه ما بيا و از همسر بيمارم پرستارى كنى البته بى مزد و پاداش هم نخواهى بود.
پيرزن با خود گفت: چه عيبى دارد براى خاطر خدا بيمارى را پرستارى كنم، دنبال آن مرد حركت كرد وارد خانه شد، زن بيمار را كه رو به قبله خوابيده بود روپوش را از صورت وى عقب زد و ديد دختر گم شده اوست، در آن حال پيره زن روى زمين افتاد و گفت يا على بن موسى الرضا اين است معناى لطف شما كه دخترم را به من برگردانيديد.
روزى به طبيب عشق با صدق و صفا
گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا
گفتا كه اگر علاج دردت خواهى
بشتاب بدربار شه طوس رضا (عليه السلام)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر