38 : پارچه اى كه دخترت به تو داده به ما بفروش

على بن احمد و شاه گفت من از كوفه عازم خراسان بودم، دخترم پارچه اى به من داد و گفت: اين را بفروش و از پول آن برايم فيروزه اى از خراسان خريدارى كن.
وقتى به خراسان رسيدم در مسافرخانه اى منزل كردم و چيزى نگذشت كه چند نفر از طرف امام رضا (عليه السلام) نزد من آمدند و گفتند: شخصى از ما مرده و براى كفن او نياز به پارچه داريم.
من گفتم: پارچه اى نزد من نيست تا به شما بدهم.
آنها رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند: مولاى ما فرموده كه پارچه اى در فلان ساك تو وجود دارد كه دخترت آن را به تو داده تا بفروشى و با پول آن برايش فيروزه اى خريدارى كنى اين پول را بگير و آن پارچه را به ما بده!
من پارچه را دادم و پول را گرفتم و با خود گفتم: حتما بايد سؤالاتى از او بكنم و اگر جواب آنها را داد به او معتقد مى شوم كه او امام است.
سؤالاتى را نوشتم و روز بعد به خانه اش رفتم ولى آنقدر آنجا شلوغ بود و مردم ازدحام كرده بودند كه نتوانستم داخل شوم و خدمت او برسم، بناچار همانجا نشستم، چيزى نگذشت كه يكى از خدمتگزاران او آمد و كاغذى به من داد و گفت: اى على بن احمد! اين جواب سؤالات تو مى باشد! نامه را گرفتم و ديدم جواب سؤالاتى كه نوشته بودم در آن كاغذ نوشته شده است.

فروغ روشن مشكوه كبرياست رضا (عليه السلام)
نشان زنده آيات هل اتى است رضا (عليه السلام)

هیچ نظری موجود نیست: