محمد بن يحيى گفت: روزى حضرت رضا (عليه السلام) از نزد ماءمون بيرون آمدند و سوار بر اسبى بودند، من و ابونواس نزد آن حضرت رفتيم و سلام كرديم.
ابونواس گفت: ((آقا)) اشعارى براى شما سروده ام و دوست دارم براى شما بخوانم.
حضرت فرمودند: بخوان.
او اشعارش را خواند.
حضرت فرمودند: اشعارى درباره ما سروده اى كه قبلا كسى به اين خوبى شعرى نسروده است. حضرت آنگاه به غلام خود فرمودند: آيا پولى نزد تو باقى مانده است؟
غلام گفت: سيصد دينار باقى مانده است. حضرت فرمودند همه را به ابو نواس ((شاعر)) بده و حضرت فرمودند: اى غلام! شايد اين پول كم باشد، اين اسب را هم به او بده.
گر جان طلبى بكوى جانانه بيا
از عقل برون شو و چو ديوانه بيا
ابونواس گفت: ((آقا)) اشعارى براى شما سروده ام و دوست دارم براى شما بخوانم.
حضرت فرمودند: بخوان.
او اشعارش را خواند.
حضرت فرمودند: اشعارى درباره ما سروده اى كه قبلا كسى به اين خوبى شعرى نسروده است. حضرت آنگاه به غلام خود فرمودند: آيا پولى نزد تو باقى مانده است؟
غلام گفت: سيصد دينار باقى مانده است. حضرت فرمودند همه را به ابو نواس ((شاعر)) بده و حضرت فرمودند: اى غلام! شايد اين پول كم باشد، اين اسب را هم به او بده.
گر جان طلبى بكوى جانانه بيا
از عقل برون شو و چو ديوانه بيا
شمع رخ دوست در خراسان سوزد
اى سوخته دل بسان پروانه بيا
اى سوخته دل بسان پروانه بيا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر