مهندس عبدالباقی فرزند علامه نقل می کند:
« روزی مرحوم مادرم به من گفت: « پس از مرگ من، فلان خانم را ـ که خانم شایسته ای است ـ به همسری پدرتان برگزینید. »
گفتم: « مادرجان! زندگی و عمر، دست خداست و کسی از آن خبر ندارد. شما چه می دانید [ کدامتان زودتر از دیگری از جهان خواهد رفت ؟!]»
مادرم گفت: « خودِ پدرت گفته که عمر من زودتر به پایان می رسد. » و همین طور هم شد!
هنگامی که مادرم در بستر بیماری بود، یک روز پدر ما به شدت نگران، غمگین و هیجان زده بود و آرام نداشت و دائم قدم می زد و یاد خدا می کرد و همان روز هم، مادر ما درگذشت و برایم روشن شد که گفته پدرم درست بود و از پاره ای وقایع آینده خبر داشت. »
« روزی مرحوم مادرم به من گفت: « پس از مرگ من، فلان خانم را ـ که خانم شایسته ای است ـ به همسری پدرتان برگزینید. »
گفتم: « مادرجان! زندگی و عمر، دست خداست و کسی از آن خبر ندارد. شما چه می دانید [ کدامتان زودتر از دیگری از جهان خواهد رفت ؟!]»
مادرم گفت: « خودِ پدرت گفته که عمر من زودتر به پایان می رسد. » و همین طور هم شد!
هنگامی که مادرم در بستر بیماری بود، یک روز پدر ما به شدت نگران، غمگین و هیجان زده بود و آرام نداشت و دائم قدم می زد و یاد خدا می کرد و همان روز هم، مادر ما درگذشت و برایم روشن شد که گفته پدرم درست بود و از پاره ای وقایع آینده خبر داشت. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر