ایشان ماجرای جالبی از دوران کودکی خویش نقل نموده اند:
« در دوران کودکی یکی از بچه های محل برای خوردن سیب مرا به داخل باغی برد. او بر بالای درخت رفت و از آن بالا سیب می انداخت و من برای گرفتن سیب زیر درخت بودم.
همین که خواستم اولین سیب را از زمین بردارم « گزنه» دستم را گزید، من نیز به سرعت دستم را کشیدم. دستم ورم کرده بود و از زهرش احساس ناراحتی می کردم. با خود گفتم: عذاب دنیا که این قدر سوز دارد، وای به حال عذاب آخرت. با شتاب از باغ بیرون آمدم.»
« در دوران کودکی یکی از بچه های محل برای خوردن سیب مرا به داخل باغی برد. او بر بالای درخت رفت و از آن بالا سیب می انداخت و من برای گرفتن سیب زیر درخت بودم.
همین که خواستم اولین سیب را از زمین بردارم « گزنه» دستم را گزید، من نیز به سرعت دستم را کشیدم. دستم ورم کرده بود و از زهرش احساس ناراحتی می کردم. با خود گفتم: عذاب دنیا که این قدر سوز دارد، وای به حال عذاب آخرت. با شتاب از باغ بیرون آمدم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر