اسماعيل بن حسن هرقلى مى گويد:
در ايام جوانى زخمى به اندازه كف دست روى ران چپم پيدا شد هر سال در فصل بهار اين زخم دهان باز مى كرد و از آن چرك و خون بيرون مى ريخت، طورى كه ديگر زمين گير شده و نمى توانستم حركت كنم و به كارهايم برسم.
به همين جهت، روزى از روستاى ((هرقل)) به شهر ((حله)) كه فاصله چندانى نداشت رفته، و به خدمت سيد رضى الدين على بن طاووس (رحمه الله) مشرف شدم و عرض حال نمودم.
سيد فرمود: سعى مى كنم تو را مداوا كنم.
آن گاه پزشكان حله را دعوت كرد، آن ها جراحتم را معاينه نمودند و گفتند: اين زخم روز رگ ((اكحل)) به وجود آمده، اگر بخواهيم آن را جراحى كنيم، ممكن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود.
من با شنيدن تشخيص پزشكان خيلى ناراحت شدم.
سيد فرمود: ناراحت نباش! من مى خواهم به بغداد بروم. پزشكان آن جا حاذق تر و داناتر از اين ها هستند، تو را نيز با خود مى بردم.
به همراه سيد به طرف بغداد به راه افتاديم، وقتى به بغداد رسيديم، سيد، پزشكان بغداد را به بالين من مى آورد. آن ها بعد از معاينه زخم همان تشخيص را دادند. من دلتنگ و مأيوس شدم كه با اين وضع خونريزى چگونه به عبادتم مى رسم؟
وقتى سيد ناراحت مرا ديد گفت: از نظر شرعى هيچ مشكلى ندارى. هر قدر هم كه لباست آلوده باشد، مى توانى نماز بخوانى. ولى خوددار باش و فريب نفست را نخور! كه خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تو را از آن نهى نموده اند.
من به سيد عرض كردم: حالا كه چنين شد و تقدير مرا تا بغداد كشاند، مى خواهم به زيارت سامرا مشرف شوم، سپس به نزد خانواده ام باز گردم.
سيد نظر مرا پسنديد. لباس ها و بارهايم را نزد او گذارم و به طرف سامرا به راه افتادم.
وقتى به سامرا رسيدم، يك راست و به زيارت حرم با صفاى امام هادى و امام عسكرى (عليه السلام) رفتم و پس از زيارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدس امام زمان (عليه السلام) شدم، در آن مكان مقدس به درگاه خداوند رو آورده و به امام زمان (عليه السلام) متوسل شده و استغاثه نمودم، تا پاسى از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در كنار قبور ائمه (عليهم السلام) ماندم.
روزى پيش از زيارت، به كنار دجله رفتم و غسل كردم، و لباس پاكيزه اى پوشيدم و ظرفم را پر از آب كردم. وقتى به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجه شدم كه چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.
به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد كه قبلا آن ها را اطراف حرم به راه افتادم؛ متوجه شدم كه چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.
به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد كه قبلا آن ها را اطراف حرم ديده بودم كه گوسفندانشان را مى راندند. دو نفر آنها جوان تر بودند كه يكى از آن ها نوجوانى بود كه به تازگى مو بر پشت لبانش روييده بود.
هر دو نفرشان شمشيرى حمايل نموده بودند.
يكى ديگر، پيرمردى بود كه چهره خود را با نقابى پوشانده بود و نيزه اى نيز در دست داشت. ديگرى آقايى كه شمشيرى زير قباى رنگينش حمايل نموده و گوشه عمالش را تحت الحنك نهاده بود. وقتى كاملا به من نزديك شدند، آن پيرمرد سمت راست ايستاد و بن نيزه اش را به زمين نهاد. آن دو جوان نيز سمت چپ ايستادند، و آن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام كردند و من پاسخ دادم.
آن بزرگوارى كه مقابل من ايستاده بود فرمود: مى خواهى فردا نزد خانواده ات بازگردى؟
عرض كردم: آرى.
فرمود: بيا جلو چه چيزى تو را ناراحت كرده است؟
من پيش خودم گفتم: خوب نيست كه در اين حال با من تماس پيدا كنند، زيرا اينان بر خلاف اعراب، اهل باديه هستند و چندان احترازى از نجاست ندارند، و من هم تازه غسل كرده ام و پيراهنم خيس است.
با اين حال بيشتر رفتم. ايشان از روى اسب خم شده دست بر كتف من نهاده و تا روى دمل روى رانم دست كشيد و آن را فشار داد. من دردم گرفت. آن گاه بر پشت اسب خود نشست.
پس از آن، پيرمرد رو به من كرد و گفت: اسماعيل! از رنجى كه داشتى رستى؟
من از اين كه او مرا به نام مخاطب ساخت تعجب كردم كه از كجا نام مرا مى داند؟ گفتم: خداوند ما و شما را رستگار كند. ان شاء الله!
او گفت: ايشان امام زمان (عليه السلام) هستند.
من جلو رفتم و پاى حضرت (عليه السلام) را در آغوش گرفته و بوسيدم. آنگاه حضرت (عليه السلام) حركت نمود و من نيز به دنبالش به راه افتادم در حالى كه دست از زانوى حضرت (عليه السلام) برنمى داشتم.
حضرت فرمود: برگرد!
عرض كردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: صلاح در اين است كه برگردى، برگرد!
من سماجت كرده و اصرار نمودم، پيرمرد رو به من كرد و گفت: اى اسماعيل! حيا نمى كنى؟ امام زمانت او بار به او امر به بازگشت مى نمايد و تو مخالفت مى كنى؟
من از اين سخن به خود آمدم و ايستادم، حضرت چند قدمى برداشت آنگاه رو به نمود و فرمودن وقتى به بغداد بازگشتى حتما خليفه تو را نزد خود مى خواهد، و چون به نزد او رفتى و خواست چيزى به تو بدهد، نگير! و به فرزندمان رضى بگو: نامه اى در مورد تو به على بن عوض بنويسد، من به او سفارش مى كنم كه هر چه مى خواهى به تو بدهد.
آن گاه به همراه يارانشان به راه افتادند و رفتند، من همين طور ايستاده بودم و بانگاهم درو شدنشان را بدرقه مى كردم، و از اين كه گرفتار هجران شده بودم، دوچار تاءسف اندوه شدم.
آن قدر از خود بى خود شده بودم كه توان حركت نداشتم. گويى حضرت (عليه السلام) با رفتن خود تمام هستى ام را با خود برد.
آرام آرام برخاستم و به راه افتادم، وقتى به حرم رسيدم خدام حرم كه قبلا مرا ديده بودند، گفتند: چرا آشفته اى، از چيزى ناراحتى؟
گفتم: نه.
گفتند: كسى آزارت داده است؟
گفتم: نه، چيزى نيست. ولى مى خواهم بدانم آيا آن اسب سوارانى را كه چنين و چنان بودند و از نزد شما عبور كردند، مى شناسيد؟
گفتند: آرى، آن ها متعلق به همان بزرگانى بودند كه آن گله گوسفند را داشتند.
گفتم: نه، او امام زمان (عليه السلام) بود.
گفتند: آن پيرمرد يا آن مرد بزرگوار؟
گفتم: آن مرد بزرگوار.
گفتند: آيا زخم رانت را كه داشتى، معاينه كرد؟
گفتم: دست روى آن كشيد و دردم آمد.
آنگاه به محل زخم نگاه كردم، و هيچ اثرى ديده نمى شد. شك كردم. آن يكى پايم را نيز وارسى كردم. هيچ زخمى ديده نمى شد.
وقتى مردمى كه در اطرافم بودند، اين صحنه را مشاهده كردند، به طرف من هجوم آوردند و پيراهنم را تكه تكه كردند، خدام دست مردم بيرون كشيدند.
يكى از مأمورين حكومتى كه عنوان ناظر بين النهرين را داشت فرياد مردم را شنيد و ماجرا را پرسيد. وقتى از ماوقع مطلع شد، مرا خواست و نامم را پرسيد و گفت: كى از بغداد خارج شدى؟
گفتم: اول هفته.
او رفت و من آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از اداى نماز، خارج شدم. مردم نيز مقدارى مرا بدرقه نمودند، وقتى كمى از حرم دور شدم، بازگشتند. من حركت كردم و هنگام مغرب به شهركى نزديك بغداد كه ((اوانى)) نام داشت رسيدم و شب را در آنجا گذراندم.
بامدادان به طرف بغداد به راه افتادم. وقتى به پل ((عتيق)) رسيدم، ديدم مردم ازدحام كرده اند و نام و نسب هر تازه واردى را كه مى خواهد وارد شهر شود؛ مى پرسيدند.
وقتى نوبت من شد پرسيدند: نامت چيست؟ و از كجا مى آيى؟
وقتى نام خود را گفتم، مانند اهالى سامرا به من همچون آورده و لباس هايم را تكه تكه كردند تا اين كه از حال رفتم.
موضوع از اين قرار بود كه ناظر بين النهرين نامه اى به بغداد نوشته و ماجرا را به اطلاع مقامات رسانده بود.
مردم مرا روى دست وارد بغداد كردند. ازدحام آن قدر زياد بود كه كم مانده بود مرا بكشند.
مويد الدين علقمى، وزير وقت كسى را به دنبال سيد رضى الدين على بن طاووس فرستاد تا صحت موضوع ثابت شود.
سيد بلافاصله به همراه اصحابش وارد بغداد شد، كنار دروازه ((نويى)) با هم ملاقات كرديم.
وقتى ياران سيد ابن طاووس، مردم را از اطرافم دور كردند، چشم سيد به من افتاد، گفت: تو؟!
گفتم: آرى.
از مركب خود پايين آمد و پاى مرا بررسى كرد و چيزى از اثر آن زخم نديد. آن گاه از هوش رفت، ساعتى بعد وقتى كمى حالش بهتر شد، دست مرا گرفت: و با هم نزد وزير رفتيم!
سيد در حالى كه مى گريست به وزير گفت: اين برادر من، و محبوب ترين در مردم در نزد من است.
وزير همه ماجرا را از من پرسيد و من همه را تعريف نمودم. آن گاه دستور داد تا همان پزشكان را كه در بغداد مرا معاينه كرده بودند، حاضر كنند.
پزشكان حاضر شدند، آنها نيز در پاسخ وزير گفتند: ما او را معاينه كرديم و تشخيص ما اين بود كه تنها راه علاج جراحى است كه در آن صورت نيز منجر به مرگ مى شد.
وزير گفت: اگر به فرض پس از جراحى زنده مى ماند، چند وقت طول مى كشيد تا بهبودى كامل يابد؟
آن ها گفتند: حداقل دو ماه طول مى كشيد، و پس از خوب شدن در محل زخم حفره اى سفيد باقى مى ماند كه مو روى آن نمى روييد.
وزير گفت: شما كى او را معاينه كرديد؟
گفتند: حدود ده روز پيش.
آن گاه وزير به پزشكان گفت: او را دوباره معاينه نماييد، آنان بعد از معاينه كه پايم سالم سالم است، درست مثل پاى ديگر. در اين هنگام، يكى از آن ها فرياد زد و گفت: اين كار، مسيح است.
وزير گفت: همين كه روشن شد كه كار شما نبوده، كافى است. ما خود مى دانيم كار چه كسى بوده است.
پس از آن، مرا نزد خليفه ((المستضربالله)) بردند. وقتى او ماجرا را پرسيد و من همه آن را بازگو كردم. هزار دينار به من داد و گفت: اين را بگير و مصرف كن!
گفتم: من جراءت آن را ندارم كه حتى يك حبه از تو چيزى بگيرم. خليفه گفت: از چه كسى مى ترسى؟
گفتم: از كسى كه مرا شفا داد. او فرمود از خليفه چيزى نگير!
خليفه با شنيدن اين مطلب گريست و مكدر شد. و من نيز بدون اين كه چيزى از او بپذيرم او را ترك كردم.
شمس الدين محمد، فرزند اسماعيل هرقلى مى گويد:
پس از اين تشرف و شفاى بيمارى صعب العلاج، حال پدرم دگرگون شد و هميشه در فراق امام (عليه السلام) محزون بود، او به بغداد رفت و همان جا اقامت كرد، و هر روز - حتى در سرماى زمستان - براى زيارت به سامرا مى رفت و باز مى گشت. همان سال چهل باد به اميد اين كه بار ديگر جمال دلرباى حضرت را ببيند، و بتواند لذت ديدار يار را به دست آورد به زيارت رفت، ولى تقدير با او مساعدت نكرد، و او با حسرت ديدار آن حضرت مرد و با غصه و اندوه آن وجود عزيز به جهان باقى شتافت، رحمت خداى بر او باد.
در ايام جوانى زخمى به اندازه كف دست روى ران چپم پيدا شد هر سال در فصل بهار اين زخم دهان باز مى كرد و از آن چرك و خون بيرون مى ريخت، طورى كه ديگر زمين گير شده و نمى توانستم حركت كنم و به كارهايم برسم.
به همين جهت، روزى از روستاى ((هرقل)) به شهر ((حله)) كه فاصله چندانى نداشت رفته، و به خدمت سيد رضى الدين على بن طاووس (رحمه الله) مشرف شدم و عرض حال نمودم.
سيد فرمود: سعى مى كنم تو را مداوا كنم.
آن گاه پزشكان حله را دعوت كرد، آن ها جراحتم را معاينه نمودند و گفتند: اين زخم روز رگ ((اكحل)) به وجود آمده، اگر بخواهيم آن را جراحى كنيم، ممكن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود.
من با شنيدن تشخيص پزشكان خيلى ناراحت شدم.
سيد فرمود: ناراحت نباش! من مى خواهم به بغداد بروم. پزشكان آن جا حاذق تر و داناتر از اين ها هستند، تو را نيز با خود مى بردم.
به همراه سيد به طرف بغداد به راه افتاديم، وقتى به بغداد رسيديم، سيد، پزشكان بغداد را به بالين من مى آورد. آن ها بعد از معاينه زخم همان تشخيص را دادند. من دلتنگ و مأيوس شدم كه با اين وضع خونريزى چگونه به عبادتم مى رسم؟
وقتى سيد ناراحت مرا ديد گفت: از نظر شرعى هيچ مشكلى ندارى. هر قدر هم كه لباست آلوده باشد، مى توانى نماز بخوانى. ولى خوددار باش و فريب نفست را نخور! كه خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تو را از آن نهى نموده اند.
من به سيد عرض كردم: حالا كه چنين شد و تقدير مرا تا بغداد كشاند، مى خواهم به زيارت سامرا مشرف شوم، سپس به نزد خانواده ام باز گردم.
سيد نظر مرا پسنديد. لباس ها و بارهايم را نزد او گذارم و به طرف سامرا به راه افتادم.
وقتى به سامرا رسيدم، يك راست و به زيارت حرم با صفاى امام هادى و امام عسكرى (عليه السلام) رفتم و پس از زيارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدس امام زمان (عليه السلام) شدم، در آن مكان مقدس به درگاه خداوند رو آورده و به امام زمان (عليه السلام) متوسل شده و استغاثه نمودم، تا پاسى از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در كنار قبور ائمه (عليهم السلام) ماندم.
روزى پيش از زيارت، به كنار دجله رفتم و غسل كردم، و لباس پاكيزه اى پوشيدم و ظرفم را پر از آب كردم. وقتى به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجه شدم كه چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.
به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد كه قبلا آن ها را اطراف حرم به راه افتادم؛ متوجه شدم كه چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.
به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد كه قبلا آن ها را اطراف حرم ديده بودم كه گوسفندانشان را مى راندند. دو نفر آنها جوان تر بودند كه يكى از آن ها نوجوانى بود كه به تازگى مو بر پشت لبانش روييده بود.
هر دو نفرشان شمشيرى حمايل نموده بودند.
يكى ديگر، پيرمردى بود كه چهره خود را با نقابى پوشانده بود و نيزه اى نيز در دست داشت. ديگرى آقايى كه شمشيرى زير قباى رنگينش حمايل نموده و گوشه عمالش را تحت الحنك نهاده بود. وقتى كاملا به من نزديك شدند، آن پيرمرد سمت راست ايستاد و بن نيزه اش را به زمين نهاد. آن دو جوان نيز سمت چپ ايستادند، و آن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام كردند و من پاسخ دادم.
آن بزرگوارى كه مقابل من ايستاده بود فرمود: مى خواهى فردا نزد خانواده ات بازگردى؟
عرض كردم: آرى.
فرمود: بيا جلو چه چيزى تو را ناراحت كرده است؟
من پيش خودم گفتم: خوب نيست كه در اين حال با من تماس پيدا كنند، زيرا اينان بر خلاف اعراب، اهل باديه هستند و چندان احترازى از نجاست ندارند، و من هم تازه غسل كرده ام و پيراهنم خيس است.
با اين حال بيشتر رفتم. ايشان از روى اسب خم شده دست بر كتف من نهاده و تا روى دمل روى رانم دست كشيد و آن را فشار داد. من دردم گرفت. آن گاه بر پشت اسب خود نشست.
پس از آن، پيرمرد رو به من كرد و گفت: اسماعيل! از رنجى كه داشتى رستى؟
من از اين كه او مرا به نام مخاطب ساخت تعجب كردم كه از كجا نام مرا مى داند؟ گفتم: خداوند ما و شما را رستگار كند. ان شاء الله!
او گفت: ايشان امام زمان (عليه السلام) هستند.
من جلو رفتم و پاى حضرت (عليه السلام) را در آغوش گرفته و بوسيدم. آنگاه حضرت (عليه السلام) حركت نمود و من نيز به دنبالش به راه افتادم در حالى كه دست از زانوى حضرت (عليه السلام) برنمى داشتم.
حضرت فرمود: برگرد!
عرض كردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: صلاح در اين است كه برگردى، برگرد!
من سماجت كرده و اصرار نمودم، پيرمرد رو به من كرد و گفت: اى اسماعيل! حيا نمى كنى؟ امام زمانت او بار به او امر به بازگشت مى نمايد و تو مخالفت مى كنى؟
من از اين سخن به خود آمدم و ايستادم، حضرت چند قدمى برداشت آنگاه رو به نمود و فرمودن وقتى به بغداد بازگشتى حتما خليفه تو را نزد خود مى خواهد، و چون به نزد او رفتى و خواست چيزى به تو بدهد، نگير! و به فرزندمان رضى بگو: نامه اى در مورد تو به على بن عوض بنويسد، من به او سفارش مى كنم كه هر چه مى خواهى به تو بدهد.
آن گاه به همراه يارانشان به راه افتادند و رفتند، من همين طور ايستاده بودم و بانگاهم درو شدنشان را بدرقه مى كردم، و از اين كه گرفتار هجران شده بودم، دوچار تاءسف اندوه شدم.
آن قدر از خود بى خود شده بودم كه توان حركت نداشتم. گويى حضرت (عليه السلام) با رفتن خود تمام هستى ام را با خود برد.
آرام آرام برخاستم و به راه افتادم، وقتى به حرم رسيدم خدام حرم كه قبلا مرا ديده بودند، گفتند: چرا آشفته اى، از چيزى ناراحتى؟
گفتم: نه.
گفتند: كسى آزارت داده است؟
گفتم: نه، چيزى نيست. ولى مى خواهم بدانم آيا آن اسب سوارانى را كه چنين و چنان بودند و از نزد شما عبور كردند، مى شناسيد؟
گفتند: آرى، آن ها متعلق به همان بزرگانى بودند كه آن گله گوسفند را داشتند.
گفتم: نه، او امام زمان (عليه السلام) بود.
گفتند: آن پيرمرد يا آن مرد بزرگوار؟
گفتم: آن مرد بزرگوار.
گفتند: آيا زخم رانت را كه داشتى، معاينه كرد؟
گفتم: دست روى آن كشيد و دردم آمد.
آنگاه به محل زخم نگاه كردم، و هيچ اثرى ديده نمى شد. شك كردم. آن يكى پايم را نيز وارسى كردم. هيچ زخمى ديده نمى شد.
وقتى مردمى كه در اطرافم بودند، اين صحنه را مشاهده كردند، به طرف من هجوم آوردند و پيراهنم را تكه تكه كردند، خدام دست مردم بيرون كشيدند.
يكى از مأمورين حكومتى كه عنوان ناظر بين النهرين را داشت فرياد مردم را شنيد و ماجرا را پرسيد. وقتى از ماوقع مطلع شد، مرا خواست و نامم را پرسيد و گفت: كى از بغداد خارج شدى؟
گفتم: اول هفته.
او رفت و من آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از اداى نماز، خارج شدم. مردم نيز مقدارى مرا بدرقه نمودند، وقتى كمى از حرم دور شدم، بازگشتند. من حركت كردم و هنگام مغرب به شهركى نزديك بغداد كه ((اوانى)) نام داشت رسيدم و شب را در آنجا گذراندم.
بامدادان به طرف بغداد به راه افتادم. وقتى به پل ((عتيق)) رسيدم، ديدم مردم ازدحام كرده اند و نام و نسب هر تازه واردى را كه مى خواهد وارد شهر شود؛ مى پرسيدند.
وقتى نوبت من شد پرسيدند: نامت چيست؟ و از كجا مى آيى؟
وقتى نام خود را گفتم، مانند اهالى سامرا به من همچون آورده و لباس هايم را تكه تكه كردند تا اين كه از حال رفتم.
موضوع از اين قرار بود كه ناظر بين النهرين نامه اى به بغداد نوشته و ماجرا را به اطلاع مقامات رسانده بود.
مردم مرا روى دست وارد بغداد كردند. ازدحام آن قدر زياد بود كه كم مانده بود مرا بكشند.
مويد الدين علقمى، وزير وقت كسى را به دنبال سيد رضى الدين على بن طاووس فرستاد تا صحت موضوع ثابت شود.
سيد بلافاصله به همراه اصحابش وارد بغداد شد، كنار دروازه ((نويى)) با هم ملاقات كرديم.
وقتى ياران سيد ابن طاووس، مردم را از اطرافم دور كردند، چشم سيد به من افتاد، گفت: تو؟!
گفتم: آرى.
از مركب خود پايين آمد و پاى مرا بررسى كرد و چيزى از اثر آن زخم نديد. آن گاه از هوش رفت، ساعتى بعد وقتى كمى حالش بهتر شد، دست مرا گرفت: و با هم نزد وزير رفتيم!
سيد در حالى كه مى گريست به وزير گفت: اين برادر من، و محبوب ترين در مردم در نزد من است.
وزير همه ماجرا را از من پرسيد و من همه را تعريف نمودم. آن گاه دستور داد تا همان پزشكان را كه در بغداد مرا معاينه كرده بودند، حاضر كنند.
پزشكان حاضر شدند، آنها نيز در پاسخ وزير گفتند: ما او را معاينه كرديم و تشخيص ما اين بود كه تنها راه علاج جراحى است كه در آن صورت نيز منجر به مرگ مى شد.
وزير گفت: اگر به فرض پس از جراحى زنده مى ماند، چند وقت طول مى كشيد تا بهبودى كامل يابد؟
آن ها گفتند: حداقل دو ماه طول مى كشيد، و پس از خوب شدن در محل زخم حفره اى سفيد باقى مى ماند كه مو روى آن نمى روييد.
وزير گفت: شما كى او را معاينه كرديد؟
گفتند: حدود ده روز پيش.
آن گاه وزير به پزشكان گفت: او را دوباره معاينه نماييد، آنان بعد از معاينه كه پايم سالم سالم است، درست مثل پاى ديگر. در اين هنگام، يكى از آن ها فرياد زد و گفت: اين كار، مسيح است.
وزير گفت: همين كه روشن شد كه كار شما نبوده، كافى است. ما خود مى دانيم كار چه كسى بوده است.
پس از آن، مرا نزد خليفه ((المستضربالله)) بردند. وقتى او ماجرا را پرسيد و من همه آن را بازگو كردم. هزار دينار به من داد و گفت: اين را بگير و مصرف كن!
گفتم: من جراءت آن را ندارم كه حتى يك حبه از تو چيزى بگيرم. خليفه گفت: از چه كسى مى ترسى؟
گفتم: از كسى كه مرا شفا داد. او فرمود از خليفه چيزى نگير!
خليفه با شنيدن اين مطلب گريست و مكدر شد. و من نيز بدون اين كه چيزى از او بپذيرم او را ترك كردم.
شمس الدين محمد، فرزند اسماعيل هرقلى مى گويد:
پس از اين تشرف و شفاى بيمارى صعب العلاج، حال پدرم دگرگون شد و هميشه در فراق امام (عليه السلام) محزون بود، او به بغداد رفت و همان جا اقامت كرد، و هر روز - حتى در سرماى زمستان - براى زيارت به سامرا مى رفت و باز مى گشت. همان سال چهل باد به اميد اين كه بار ديگر جمال دلرباى حضرت را ببيند، و بتواند لذت ديدار يار را به دست آورد به زيارت رفت، ولى تقدير با او مساعدت نكرد، و او با حسرت ديدار آن حضرت مرد و با غصه و اندوه آن وجود عزيز به جهان باقى شتافت، رحمت خداى بر او باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر