سيد باقى بن عطوه حسنى مى گويد:
پدرم زيدى مذهب بود و اطرافيان خود مخصوصا فرزندانش را از تمايل به مذهب شيعه اثنى عشرى باز مى داشت، و به شيعيان مى گفت: سال ها است كليه هاى من بيمار است و من از اين درد رنج مى برم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول مى كنم.
يك شب، همه دور جمع بوديم ناگاه صداى پدرمان را شنيديم كه ما را به كمك مى طلبيد. به سرعت نزد او رفتيم. گفت: صاحب الامرتان را دريابيد كه همين الان از نزد من خارج شد.
ما به سرعت به جستجو پرداختيم، اما كسى را نيافتيم. وقتى بازگشتيم و ماجرا را پرسيدم، گفت: شخصى آمد پيش من و گفت: اى عطوه گفتم: تو كيستى؟
گفت: صاحب الامر و امام فرزندانت!
آن گاه دست مباركش را به كليه ها من كشيد و فشار داد رفت.
وقتى متوجه شدم، ديدم اثرى از درد نمانده است!
بيمارى پدرم از آن روز از بين رفت او مانند آهو چابك و سر حال شد.
پدرم زيدى مذهب بود و اطرافيان خود مخصوصا فرزندانش را از تمايل به مذهب شيعه اثنى عشرى باز مى داشت، و به شيعيان مى گفت: سال ها است كليه هاى من بيمار است و من از اين درد رنج مى برم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول مى كنم.
يك شب، همه دور جمع بوديم ناگاه صداى پدرمان را شنيديم كه ما را به كمك مى طلبيد. به سرعت نزد او رفتيم. گفت: صاحب الامرتان را دريابيد كه همين الان از نزد من خارج شد.
ما به سرعت به جستجو پرداختيم، اما كسى را نيافتيم. وقتى بازگشتيم و ماجرا را پرسيدم، گفت: شخصى آمد پيش من و گفت: اى عطوه گفتم: تو كيستى؟
گفت: صاحب الامر و امام فرزندانت!
آن گاه دست مباركش را به كليه ها من كشيد و فشار داد رفت.
وقتى متوجه شدم، ديدم اثرى از درد نمانده است!
بيمارى پدرم از آن روز از بين رفت او مانند آهو چابك و سر حال شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر