يكى از اهالى مداين داستانى را به احمد بن راشد تعريف كرد، او مى گويد:
با يكى از دوستانم مشغول اداى مناسك حج بوديم، تا اين كه به صحراى عرفات رفتيم، در آنجا جوانى را ديديم كه با لباسى بسيار فاخر - كه حدودا صد و پنجاه دينار ارزش داشت - نشسته، او نعلينى زرد رنگ، براق و تميز در پا داشت كه غبارى روى آن ننشسته بود، گويا اصلا با آن گام بردنداشته بود.
در اين حال، فقيرى را ديديم كه به او نزديك شد و از او كمكى خواست.
جوان؛ چيزى از زمين برداشت و به آن فقير داد، گويا بسيار با ارزش بود؛ زيرا فقير پس از گرفتن آن با خوشحالى او را بسيار دعا كرده و سپاسگزارى نمود.
آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقير رفتيم و گفتيم: (آن جوان) چه چيزى به تو داد؟
گفت: سنگ ريزه هاى طلايى!
وقتى آن ها را به دست گرفتيم، حدودا بيست مثقال بود، به دوستم گفتم: مولايمان با ما بود و او را نشناختيم.
آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست و جو كرديم، اما اثرى نيافتم. وقتى بازگشتم، از آن هايى كه در آن اطراف بودند، پرسيديم:
اين جوان زيبا كه بود؟
گفتند: جوانى است علوى كه هر سال از مدينه با پاى پياده به حج مى آيد!
با يكى از دوستانم مشغول اداى مناسك حج بوديم، تا اين كه به صحراى عرفات رفتيم، در آنجا جوانى را ديديم كه با لباسى بسيار فاخر - كه حدودا صد و پنجاه دينار ارزش داشت - نشسته، او نعلينى زرد رنگ، براق و تميز در پا داشت كه غبارى روى آن ننشسته بود، گويا اصلا با آن گام بردنداشته بود.
در اين حال، فقيرى را ديديم كه به او نزديك شد و از او كمكى خواست.
جوان؛ چيزى از زمين برداشت و به آن فقير داد، گويا بسيار با ارزش بود؛ زيرا فقير پس از گرفتن آن با خوشحالى او را بسيار دعا كرده و سپاسگزارى نمود.
آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقير رفتيم و گفتيم: (آن جوان) چه چيزى به تو داد؟
گفت: سنگ ريزه هاى طلايى!
وقتى آن ها را به دست گرفتيم، حدودا بيست مثقال بود، به دوستم گفتم: مولايمان با ما بود و او را نشناختيم.
آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست و جو كرديم، اما اثرى نيافتم. وقتى بازگشتم، از آن هايى كه در آن اطراف بودند، پرسيديم:
اين جوان زيبا كه بود؟
گفتند: جوانى است علوى كه هر سال از مدينه با پاى پياده به حج مى آيد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر