پيشانى حضرت شكست

علامه مجلسى مى فرمايد: وقتى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به رسالت مبعوث شدند علنا مامور شد در ميان قريش دعوت نمايد در موسم حج بالاى كوه صفا تشريف بردند و به صداى بلند صدا زدند: اى مردم منم رسول خدا و فرستاده خلاق عالميان.
ابوجهل همينكه اين كلام را از آن حضرت شنيد سنگى به جانب او انداخت كه پيشانى حضرت شكست، ساير كفار هم جسارتها كردند، عاقبت حضرت به كوه ابو قبيس پناهنده شدند.
از آن طرف به حضرت امير (عليه السلام) و حضرت خديجه( عليها السلام) خبر رسيد، طرف آبى و سفره نانى را برداشتند و به سراغ پيامبر بالاى كوه آمدند، امير مومنان (عليه السلام) فرياد مى زد يا رسول الله!
جانم فداى شما آيا در كدام مكان تشنه و گرسنه مانده اى و مرا با خود نبرده اى، اى خديجه (سلام الله عليها) فرياد مى كرد: پيامبر برگزيده و رنج كشيده در راه خدا را، نشان دهيد.
جبرئيل بر رسول خدا نازل شد وقتى كه چشم حضرت به جبرئيل افتاد فرمود: ببين امت با من چه كردند، مرا تكذب كردند و پيشانى مرا به سنگ جفا شكستند، بعد از آن ملائكه فوج فوج و گروه گروه به يارى آن حضرت بطرف حضرت مى آمدند ولى رسول اكرم اجازه نداد، فرمود اينها امت من هستند.
جبرئيل عرض كرد يا رسول الله! على و خديجه را طلب كن كه به سوى شما مى آيند. پيامبر آنها را صدا زد بالاى كوه آمدند، وقتى كه نزد حضرت آمدند ديدند خون از پيشانى نورانى حضرت جارى است، حضرت خون ها را مى گرفت و به جانب آسمان مى پاشيد و قطره اى بر زمنى بر نمى گشت، حضرت خديجه عرض كرد: يا رسول الله! چرا نمى گذارى اين خونها به زمين بريزد.
حضرت فرمودند: مى ترسم عذاب بر اين امت نازل شود و همه هلاك شوند.

به جلال حق نبرده پى، احدى به حق جلال او
ملكوتيان، جبروتيان، شده محو و ماتجمال او
چو وراى عقل بشر شود درجات عقل و كمال او
من بى زبان چه بيان كنم حسنات خلق وخصال او

هیچ نظری موجود نیست: