سخنان پدر و دختر كارند اداره كشتيرانى .
مدتى بود كه رنگ دخترم تغيير كرده بود، مثل مريضهاى بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر مى شد؛ هر وقت از سر كار مى آمدم ، و چشمم به مى افتاد، احساس يك غم جانكاه به قلبم چنگ مى انداخت .
يك روز به اتفاق مادرش ، دخترم را به مطب دكتر بردم و دكتر پس از معاينه ، چند آزمايش نوشت و من بلافاصله ، به محل آزمايشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگيرم شب را تا صبح بيدار نشستم ؛ و به فكر جواب آزمايشها بودم و گاه به چهره دختركم نگاه مى كردم و گاه به چهره مادرش كه در خواب ناله مى كرد؛ آن شب شبى طولانى بود؛ بالاءخره صبحگاهان فرا رسيد.
صبح زودتر از معمول - با اينكه مى دانستم آزمايشگاه هنوز شروع به كار نكرده - به محل آزمايشگاه مراجعه كردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولين آزمايشگاه آمدند و جواب آزمايشها را گرفته بسرعت نزد دكتر بردم و دكتر بمحض آنكه آنها را ديد، گفت : بايد به او خون تزريق شود؛ بلافاصله او را براى تزريق خون بردم و به او خون تزريق شد و چند روز بعد، حالش بدتر شد و دچار بيحالى بيسابقه اى گرديد؛ به گونه اى كه از غذا خوردن افتاد...سپس او را به سرعت به اهواز منتقل كردم و در بيمارستان ، پس از معاينات اوليه سه حرف ALC روى ورقه معاينه درج گرديد و گفتند: حتما بايد بسترى شود!!
سخنان دختر شش ساله شفا يافته :
خيلى حالم خراب بود، نمى توانستم زياد حرف بزنم . دلم مى خواست با بچه ها بازى كنم ؛ اما نمى توانستم .
وقتى بابام مرا به بيمارستان اهواز برده ، آزمايش كردند؛ دكتر حرفهاى زد كه بابام خيلى ناراحت شد و من بيشتر ترسيدم و از وقتى كه خون به من تزريق كردند، حالم خيلى بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بيمارستان بسترى كنند. شب با ديدن ناراحتى پدر و مادرم احساس غم و تنهايى عجيبى كردم و با حالتى كه نمى توانستم بگويم خوابيدم ...توى خواب يك آقاى بلند قدى را ديدم - كه محاسن داشت و خيلى مهربان بود - او به من گفت : دخترم به مشهد برويد!...
صبح كه از خواب بيدار شدم ، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمديم ؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با يك پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمى كه مثل من ، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه مى كردم و ياد آن آقا مى افتادم بعد از چند ساعتى كه گذشت خسته ، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را ديدم كه به من گفتند: دخترم ! تو خوب شدى ؛ ولى باز هم شبها مى آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را مى بست ؛ شب چهارم يكدفعه بيدار شدم و ديدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است ؛ من بى اختيار گريه ام گرفت ؛ پدرم بيدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشك و خنده ، مرا به داخل حرم برد. يا امام رضا عليه السلام گره گشا تويى ...
شفابخش تويى ...بيمار و بيماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا مى گيرند...دلهاى سوخته و چشمان اشكبار در مشهد تو آرام و قرار مى گيرند.
اى امام رضا عليه السلام عاشقان خود را توفيق زيارت بده ...شيعيان مؤ من خود را تو بهره مند ساز و گره هاى زندگى ما را با انگشت كرامتت ، تو بگشاى ...كه ما را جز خانه و مشهد تو، پناهى نيست .
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمى
كه جز ولاى تواءم نيست هيچ دستاويز
مدتى بود كه رنگ دخترم تغيير كرده بود، مثل مريضهاى بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر مى شد؛ هر وقت از سر كار مى آمدم ، و چشمم به مى افتاد، احساس يك غم جانكاه به قلبم چنگ مى انداخت .
يك روز به اتفاق مادرش ، دخترم را به مطب دكتر بردم و دكتر پس از معاينه ، چند آزمايش نوشت و من بلافاصله ، به محل آزمايشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگيرم شب را تا صبح بيدار نشستم ؛ و به فكر جواب آزمايشها بودم و گاه به چهره دختركم نگاه مى كردم و گاه به چهره مادرش كه در خواب ناله مى كرد؛ آن شب شبى طولانى بود؛ بالاءخره صبحگاهان فرا رسيد.
صبح زودتر از معمول - با اينكه مى دانستم آزمايشگاه هنوز شروع به كار نكرده - به محل آزمايشگاه مراجعه كردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولين آزمايشگاه آمدند و جواب آزمايشها را گرفته بسرعت نزد دكتر بردم و دكتر بمحض آنكه آنها را ديد، گفت : بايد به او خون تزريق شود؛ بلافاصله او را براى تزريق خون بردم و به او خون تزريق شد و چند روز بعد، حالش بدتر شد و دچار بيحالى بيسابقه اى گرديد؛ به گونه اى كه از غذا خوردن افتاد...سپس او را به سرعت به اهواز منتقل كردم و در بيمارستان ، پس از معاينات اوليه سه حرف ALC روى ورقه معاينه درج گرديد و گفتند: حتما بايد بسترى شود!!
سخنان دختر شش ساله شفا يافته :
خيلى حالم خراب بود، نمى توانستم زياد حرف بزنم . دلم مى خواست با بچه ها بازى كنم ؛ اما نمى توانستم .
وقتى بابام مرا به بيمارستان اهواز برده ، آزمايش كردند؛ دكتر حرفهاى زد كه بابام خيلى ناراحت شد و من بيشتر ترسيدم و از وقتى كه خون به من تزريق كردند، حالم خيلى بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بيمارستان بسترى كنند. شب با ديدن ناراحتى پدر و مادرم احساس غم و تنهايى عجيبى كردم و با حالتى كه نمى توانستم بگويم خوابيدم ...توى خواب يك آقاى بلند قدى را ديدم - كه محاسن داشت و خيلى مهربان بود - او به من گفت : دخترم به مشهد برويد!...
صبح كه از خواب بيدار شدم ، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمديم ؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با يك پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمى كه مثل من ، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه مى كردم و ياد آن آقا مى افتادم بعد از چند ساعتى كه گذشت خسته ، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را ديدم كه به من گفتند: دخترم ! تو خوب شدى ؛ ولى باز هم شبها مى آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را مى بست ؛ شب چهارم يكدفعه بيدار شدم و ديدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است ؛ من بى اختيار گريه ام گرفت ؛ پدرم بيدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشك و خنده ، مرا به داخل حرم برد. يا امام رضا عليه السلام گره گشا تويى ...
شفابخش تويى ...بيمار و بيماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا مى گيرند...دلهاى سوخته و چشمان اشكبار در مشهد تو آرام و قرار مى گيرند.
اى امام رضا عليه السلام عاشقان خود را توفيق زيارت بده ...شيعيان مؤ من خود را تو بهره مند ساز و گره هاى زندگى ما را با انگشت كرامتت ، تو بگشاى ...كه ما را جز خانه و مشهد تو، پناهى نيست .
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمى
كه جز ولاى تواءم نيست هيچ دستاويز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر