وقتى دكتر حرف آخر زد كمر رسول شكست ، اشك از چشمان رسول به روى صورتش غلتيد و روى زانوانش نشست .
او صدها كيلومتر را با همسر بيمارش آمده بود تا در مركز استان ، دكترهاى معروف ، معالجه اش كنند، اما حال با آن همه آزمايش و عكس در مشهد و تهران و رفت آمدهاى مكرر، دكترها گفته بودند نود و نه درصد امكان مرگ وجود دارد و درمانى نيست . آه ...و اشك سد چشمان را شكست و مثل سيل جارى شد؛ از يك سال قبل ديد چشمان نيستانى ، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهاى شديد مى شد تا جاى كه شدت درد او را نزد شكسته بند كشانده و بارها براى معالجه به پزشك مراجعه كرده بود.
تا اينكه يك بار سمت راست بدن كاملا فلج شد؛ و او قدرت تكلم خود را نيز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بيمارستان قائم مشهد منتقل كردند و پس از يك شب بسترى شدن در آنجا به بيمارستان امدادى منتقل گرديد و در آنجا پس از گرفتن عكسهاى فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمايشهاى مختلف به رسول گفته شد كه بيمار را به تهران بايد ببرد تا در بيمارستان خاتم الانبياء با دستگاه مخصوص ، از بيمار عكس بگيرند، تا نظر نهايى پزشكان مشخص شود. و او با هزار مشكل ، همسر بيمارش را به هواپيما به تهران برد. در تهران پس از بسترى شدنم در بيمارستان و در فرصتى كه پيدا شده بود كه رسول به منزل يكى از آشنايان مى رود و در آنجا رسول كه حالا به همدلى بيشتر نياز پيدا كرده بود و شدت يافتن بيمارى و بسترى شد باعث شده بود تا رسول بيشتر احساس تنهايى كند؛ به همين جهت در منزل آشنا، بغض رسول مى تركد و با گريه و درد، از بيمارى سخن مى گويد؛ چندانكه كه بانوى خانه از عمق وجود و دل شكسته شده سفره ابوالفضل نذر بيمار مى كند رسول پس از چند روز با عكس لازم و بيمار به مشهد مراجعت مى كنند. وم مجددا در بيمارستان امداد بسترى مى شود و پزشكان با ديدن عكس ، حرف آخر را به رسول مى زنند؛ همسرت حتما مى ميرد...!!
رسول چگونه مى توانست بپذيرد كه مى ميرد؟ كه تنها مى ماند. كه حاذق ترين پزشكان در مقابل مرگ عاجزند...كه كيلومترها سفر نتيجه اى
نداده ... كه هم بالين و هم پيمانش محكوم به مرگ است ...كه بچه هايش بى مادر خواهند شد.
رسول نمى توانست اين همه را تحمل كند، اصلا نمى توانست بپذيرد؛ اما در مقابل تلخى زمانه ، انسان چاره اى جز قبول مصائب ندارد و بالاءخره رسول با قلبى مملو و پر از درد و با كمرى شكسته به شهرستان ، پيام مى فرستد كه همخونان ، عزيزان و خويشان بياييد و براى آخرين بار بانويم را ببينيد؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب كه مى بايست در حضور بيمار پنهان مى شد؛ امام همان گونه كه مرگ را مى ديد، غم پنهان صورتها را نيز مى ديد، ولى افسوس كه حتى زبان نيز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود مى سوخت و مى بايست براى همسرش كه جلو چشمانش پرپر مى زد با آشنايان برنامه ترحيم او را پيش بينى كنند چه صبرى لازم بود و چه صبرى داشت رسول ...؟
م كم كم سر در مرگ را حس مى كرد،گويى در پشت همه صورتها مرگ را مى نگريست ؛ شبح و سايه مرگ حتى از پشت نگاه رسول نيز او را مى نگريست .
در يك لحظه شكست ، چشم فرو بست تا خود را حتى اگر براى دقيقه اى هم كه شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابى كه بعدها از خاطر نرفت ؛ خوابى كه همسان صادقترين رؤ ياها، خوابى همپاى بيدارترين لحظات زندگى ...در خواب ، بيمارستان بود و همان اتاق ؛ اما اتاق و همه اشياء آن در قرار داشت و هيچ كس جز او در اتاق نبود و يكباره همان بانوى كه در تهران ، رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گريسته بود و او براى شفاى سفره ابوالفضل نذر كرده بود در اتاق ظاهر شد دست را گرفت و با خود برد آرام و سبك همپاى او مى رفت پرواز نمى كرد؛اما گامهاى خود را نيز به ياد نداشت و به يكباره خود را كنار پنجره فولاد و لا به لاى عطر صداها و فرياد زلال نيازمندان و حاجتمندان ديد، بانوى همراه روسرى را به او و پنجره فولاد گره زد. بالاءخره خواب پايان مى گيرد و از خواب بيدار مى شود و بوى تند داروها و فضاى بيمارستان ، تلخى مرگ را به او گوشزد مى كنند.
چشم باز مى كند نيروى در او پيدا شده ، افسوس كه زبان او قادر به گفتن نيست ؛ اما چشمان پر تمنايش را به خود مى خواند، نيروى لايزال ، او را راهبرى مى كند و با اشاره مى فهماند كه او را به حرم ببريد در ابتدا پزشكان و همراهان با اين خواسته موافقت نمى كنند؛ اما رسول مى خواهد كه اين آخرين خواسته همسر خود را اجابت كند، او چطور مى توانست از تمنايى كه همسر رو به مرگش مى كرد بگذرد؟ تمنايى چشمهايى كه رسول بارها از آنها اميد گرفته و در آنها زندگى ديده بود بگذرد پس بگذار، ديگران هر چه مى خواهند در اين باره بگويند، بايد به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بيمار و در حال مرگش را از مسئولين بيمارستان گرفت و او را با انبولانس و برنكارد به پشت پنجره فولاد منتقل كرد؛ دخيل امام هشتم مى شود.
رسول ، كنار دخيل شده با دلى پر درد به فكر فرو مى رود؛ او هنوز نمى تواند باور كند لحظه به لحظه از او دور دورتر مى شود.
در دل مى گريد و مى گويد چطور دارى مى ميرى ! در حالى كه ما هنوز در آغاز زندگى قرار داريم .
من هر وقت خسته از كار به خانه مى آمدم ، تو با روى گشاده و پر مهر خوشامدم مى گفتى ؛ حال با كه درد دل بگويم ؟ چگونه در خانه اى كه تو نيستى آرام گيرم ..؟ نمير همسرم نمير...!
رسول در دل خون مى گريست ؛ اما همسر بيمار او در دنياى ديگرى بود...
ناگهان زبانى كه ده روز قدرت تكلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب كرد...شوهرم آب ...بياور.
مردى كه روز يكشنبه 21/5/1371 در صحن انقلاب مشغول زيارت يا عبور مرور بودند، يكباره فرياد شادى مردى را شنيدند كه شفاى همسر محتضرش را كه حاذق ترين پزشكان ، مرگ او را حتمى دانسته بودند، از امام گرفته بود...
رسول دوباره خنده را در تمامى وجود همسرش ديد. سال بعد پسرى براى همسرش به دنيا آورد.
او صدها كيلومتر را با همسر بيمارش آمده بود تا در مركز استان ، دكترهاى معروف ، معالجه اش كنند، اما حال با آن همه آزمايش و عكس در مشهد و تهران و رفت آمدهاى مكرر، دكترها گفته بودند نود و نه درصد امكان مرگ وجود دارد و درمانى نيست . آه ...و اشك سد چشمان را شكست و مثل سيل جارى شد؛ از يك سال قبل ديد چشمان نيستانى ، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهاى شديد مى شد تا جاى كه شدت درد او را نزد شكسته بند كشانده و بارها براى معالجه به پزشك مراجعه كرده بود.
تا اينكه يك بار سمت راست بدن كاملا فلج شد؛ و او قدرت تكلم خود را نيز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بيمارستان قائم مشهد منتقل كردند و پس از يك شب بسترى شدن در آنجا به بيمارستان امدادى منتقل گرديد و در آنجا پس از گرفتن عكسهاى فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمايشهاى مختلف به رسول گفته شد كه بيمار را به تهران بايد ببرد تا در بيمارستان خاتم الانبياء با دستگاه مخصوص ، از بيمار عكس بگيرند، تا نظر نهايى پزشكان مشخص شود. و او با هزار مشكل ، همسر بيمارش را به هواپيما به تهران برد. در تهران پس از بسترى شدنم در بيمارستان و در فرصتى كه پيدا شده بود كه رسول به منزل يكى از آشنايان مى رود و در آنجا رسول كه حالا به همدلى بيشتر نياز پيدا كرده بود و شدت يافتن بيمارى و بسترى شد باعث شده بود تا رسول بيشتر احساس تنهايى كند؛ به همين جهت در منزل آشنا، بغض رسول مى تركد و با گريه و درد، از بيمارى سخن مى گويد؛ چندانكه كه بانوى خانه از عمق وجود و دل شكسته شده سفره ابوالفضل نذر بيمار مى كند رسول پس از چند روز با عكس لازم و بيمار به مشهد مراجعت مى كنند. وم مجددا در بيمارستان امداد بسترى مى شود و پزشكان با ديدن عكس ، حرف آخر را به رسول مى زنند؛ همسرت حتما مى ميرد...!!
رسول چگونه مى توانست بپذيرد كه مى ميرد؟ كه تنها مى ماند. كه حاذق ترين پزشكان در مقابل مرگ عاجزند...كه كيلومترها سفر نتيجه اى
نداده ... كه هم بالين و هم پيمانش محكوم به مرگ است ...كه بچه هايش بى مادر خواهند شد.
رسول نمى توانست اين همه را تحمل كند، اصلا نمى توانست بپذيرد؛ اما در مقابل تلخى زمانه ، انسان چاره اى جز قبول مصائب ندارد و بالاءخره رسول با قلبى مملو و پر از درد و با كمرى شكسته به شهرستان ، پيام مى فرستد كه همخونان ، عزيزان و خويشان بياييد و براى آخرين بار بانويم را ببينيد؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب كه مى بايست در حضور بيمار پنهان مى شد؛ امام همان گونه كه مرگ را مى ديد، غم پنهان صورتها را نيز مى ديد، ولى افسوس كه حتى زبان نيز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود مى سوخت و مى بايست براى همسرش كه جلو چشمانش پرپر مى زد با آشنايان برنامه ترحيم او را پيش بينى كنند چه صبرى لازم بود و چه صبرى داشت رسول ...؟
م كم كم سر در مرگ را حس مى كرد،گويى در پشت همه صورتها مرگ را مى نگريست ؛ شبح و سايه مرگ حتى از پشت نگاه رسول نيز او را مى نگريست .
در يك لحظه شكست ، چشم فرو بست تا خود را حتى اگر براى دقيقه اى هم كه شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابى كه بعدها از خاطر نرفت ؛ خوابى كه همسان صادقترين رؤ ياها، خوابى همپاى بيدارترين لحظات زندگى ...در خواب ، بيمارستان بود و همان اتاق ؛ اما اتاق و همه اشياء آن در قرار داشت و هيچ كس جز او در اتاق نبود و يكباره همان بانوى كه در تهران ، رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گريسته بود و او براى شفاى سفره ابوالفضل نذر كرده بود در اتاق ظاهر شد دست را گرفت و با خود برد آرام و سبك همپاى او مى رفت پرواز نمى كرد؛اما گامهاى خود را نيز به ياد نداشت و به يكباره خود را كنار پنجره فولاد و لا به لاى عطر صداها و فرياد زلال نيازمندان و حاجتمندان ديد، بانوى همراه روسرى را به او و پنجره فولاد گره زد. بالاءخره خواب پايان مى گيرد و از خواب بيدار مى شود و بوى تند داروها و فضاى بيمارستان ، تلخى مرگ را به او گوشزد مى كنند.
چشم باز مى كند نيروى در او پيدا شده ، افسوس كه زبان او قادر به گفتن نيست ؛ اما چشمان پر تمنايش را به خود مى خواند، نيروى لايزال ، او را راهبرى مى كند و با اشاره مى فهماند كه او را به حرم ببريد در ابتدا پزشكان و همراهان با اين خواسته موافقت نمى كنند؛ اما رسول مى خواهد كه اين آخرين خواسته همسر خود را اجابت كند، او چطور مى توانست از تمنايى كه همسر رو به مرگش مى كرد بگذرد؟ تمنايى چشمهايى كه رسول بارها از آنها اميد گرفته و در آنها زندگى ديده بود بگذرد پس بگذار، ديگران هر چه مى خواهند در اين باره بگويند، بايد به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بيمار و در حال مرگش را از مسئولين بيمارستان گرفت و او را با انبولانس و برنكارد به پشت پنجره فولاد منتقل كرد؛ دخيل امام هشتم مى شود.
رسول ، كنار دخيل شده با دلى پر درد به فكر فرو مى رود؛ او هنوز نمى تواند باور كند لحظه به لحظه از او دور دورتر مى شود.
در دل مى گريد و مى گويد چطور دارى مى ميرى ! در حالى كه ما هنوز در آغاز زندگى قرار داريم .
من هر وقت خسته از كار به خانه مى آمدم ، تو با روى گشاده و پر مهر خوشامدم مى گفتى ؛ حال با كه درد دل بگويم ؟ چگونه در خانه اى كه تو نيستى آرام گيرم ..؟ نمير همسرم نمير...!
رسول در دل خون مى گريست ؛ اما همسر بيمار او در دنياى ديگرى بود...
ناگهان زبانى كه ده روز قدرت تكلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب كرد...شوهرم آب ...بياور.
مردى كه روز يكشنبه 21/5/1371 در صحن انقلاب مشغول زيارت يا عبور مرور بودند، يكباره فرياد شادى مردى را شنيدند كه شفاى همسر محتضرش را كه حاذق ترين پزشكان ، مرگ او را حتمى دانسته بودند، از امام گرفته بود...
رسول دوباره خنده را در تمامى وجود همسرش ديد. سال بعد پسرى براى همسرش به دنيا آورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر