كرامت پنجاهم : شفاى يك رزمنده

عبدالحسين محمدى فرزند عبدالرحمن در اول تير ماه 1346 ش در روستاى كلاته بالا متولد شد و دوران تحصيل ابتدايى را در همان روستا همراه با كار طى كرد و دوران نوجوانى و بلوغش كه همراه با بلوغ فكرى امت به پا خواسته بود، دمى از انقلاب جدا نشد و بعد به سال 1362 ش به يكى از هنرستانهاى قاين ، براى تحصيل رفت .
در همين سال در عمليات خيبر حضور يافت ؛ سپس به زادگاه خود مراجعت و تحصيل خود را دنبال كرد؛ اما براى او كه جبهه را ديده و با رزمندگان ، نماز عشق را به جاى آورده و آن همه حماسه و ايثار را شاهد بود ماندن در زادگاه خود، برايش مشكل بود؛ بدين جهت ، به سال 1364 به جبهه فاو برگشت .
و سنگرى كه در آن مستقر بود مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و جراحاتى بر او وارد شد؛ باز هم خط جبهه را ترك نكرد تا روز بيست و ششم بهمن ماه 1364 كه مورد اصابت تركشهاى گلوله ى توپ 106 قرار گرفت و از ناحيه كمر و هر دو پا و دست چپ دچار آسيب ديدگى شد و فلج شد و به بيمارستان اهواز و از اهواز به اراك و سپس به تهران منتقل يافت و در بهمن ماه ش كه تشنجات او به اوج خود رسيد، او را به مشهد برند و در آنجا مسجل و مسلم شد كه اميد بهبودش نيست و با تاءييد چند پزشك صد در صد از كار افتاده تشخيص داده شد.
بنابراين تركشها، سلامت جسمانى و موج انفجار، سلامت روحى او را سلب كرد و همه او را، از دست رفته دانستند.
در يكى از آخرين روزهاى زمستان 1364 ش ‍ كه دها شهيد در مشهد تشييع مى شدند، عبدالحسين به همراه و كمك يكى از بستگان ، براى دخيل شدن به حرم مى روند؛ سيل جمعيت ، شهداى اسلام را به زيارت امامشان آورده بودند تا پس از زيارت آقا امام هشتم عليه السلام براى هميشه ماءوى گيرند.
عبدالحسين روى چرخ نشسته و با ديدن شهداى كفن پوش آرميده در حرم به ياد رزمندگان جبهه ها و اشكها و زيارتها و دعاها و توسلهاى صادق رزمندگان و شهدا و نواهاى جبهه ، او را از خود دور مى كنند و اشكهاى خاطره فرو مى ريزند و او بيهوش مى شود و در شلوغى مراسم تشييع ، صندلى چرخدار او كنار بدن مطهر يك شهيد قرار مى گيرد... و ما به اسرار خداوند آگاه نيستيم ؛ اما شفاعت شهيد براى يك جانباز در خاطر مى گنجد؛ شفاعت شهيد كه بر شهيدى زنده به مرحمت خونى كه در راه خدا ريخته شده ، حرمت خون شهيد حرمت مركب عالمى است كه همواره در راه تحصيل علم سر از پا نمى شناسد؛ حرمت و قداست شهيد در وصف نمى گنجد و شفاعت شهيد مقبول مى افتد.
صدايى روحانى ، صدايى آسمانى از نورى آسمانى كه به عبدالحسين نزديك مى شود مى گويد چه شد؟عبدالحسين سر بر شانه صدا مى گذارد و ناخواسته آنچه در دل دارد و آنچه را كه بر او گذشته مى گويد و مى گريد و بعد صداى صادق ، با آرامش مى گويد بلند شو! عبدالحسين مى گويد: نمى توانم ؛ بلند شو پسرم !
عبدالحسين مى ايستد بعد چشم مى گشايد؛ شهدا به او لبخند مى زنند و جمعيت با تمامى وجود اين لحظه را ثبت مى كنند و مى گريند، حرمت شهيد، حرمت جانباز و حرمت اعجاز شهر را مى گرياند...خدايا! فيض درك معجزه را نصيبمان كن ... آمين .

هیچ نظری موجود نیست: