ابو سفيان در خيمه رسول خدا
همين كه صبح شد و صداى بلالـمؤذن مخصوصـبلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد:اين صدا چيست؟پاسخ داد:اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان مىگويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمىگذارند آب وضوى او به زمين بريزد،ابو سفيان در شگفت شد و به عباس گفت:
ـبالله لم أركاليوم كسرى و قيصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديدهام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تأثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود،پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود :
واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت.راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبت به خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فكر مىكنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.
پيغمبر فرمود:واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبت به خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر مىكنم!
در اينجا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت:واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزدهاند مسلمان شو!
ابو سفيان از روى ناچارى مسلمان شد،و عباس (1) به رسول خدا عرض كرد:يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبى است خوب است او را افتخارى بدهيد؟پيغمبر فرمود:آرى هر كس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر كس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است .
و همين كه ابو سفيان برخاست كه برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود:او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آنجا و از پيش روى ابو سفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و مىخواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.
عباس كنار ابو سفيان نشست و دستههاى منظم سپاه از پيش روى آن دو مىگذشتند و عباس يك يك آنها را به ابو سفيان معرفى مىكرد كه اينها قبيله سليماند...اينها مزينه هستند ...اينها كياناند...
ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى«كتيبة الخضراء»و محافظين مخصوص رسول خدا(ص)را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت :هيچ كس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنت برادر زادهات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها كرد و او بسرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران مىآيد،سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد،و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!
هندـدختر عتبهـكه همسر ابو سفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيلهاى او را به دست گرفت و فرياد زد:
اين انبانه پر از باد و بىخاصيت را بكشيد!رويت زشت باد با اين خبرى كه آوردى!ابو سفيان گفت:واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومت با اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند:خدايت بكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!
گفت:هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است!
مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانههاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.
همين كه صبح شد و صداى بلالـمؤذن مخصوصـبلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد:اين صدا چيست؟پاسخ داد:اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان مىگويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمىگذارند آب وضوى او به زمين بريزد،ابو سفيان در شگفت شد و به عباس گفت:
ـبالله لم أركاليوم كسرى و قيصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديدهام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تأثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود،پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود :
واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت.راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبت به خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فكر مىكنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.
پيغمبر فرمود:واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبت به خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر مىكنم!
در اينجا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت:واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزدهاند مسلمان شو!
ابو سفيان از روى ناچارى مسلمان شد،و عباس (1) به رسول خدا عرض كرد:يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبى است خوب است او را افتخارى بدهيد؟پيغمبر فرمود:آرى هر كس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر كس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است .
و همين كه ابو سفيان برخاست كه برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود:او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آنجا و از پيش روى ابو سفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و مىخواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.
عباس كنار ابو سفيان نشست و دستههاى منظم سپاه از پيش روى آن دو مىگذشتند و عباس يك يك آنها را به ابو سفيان معرفى مىكرد كه اينها قبيله سليماند...اينها مزينه هستند ...اينها كياناند...
ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى«كتيبة الخضراء»و محافظين مخصوص رسول خدا(ص)را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت :هيچ كس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنت برادر زادهات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها كرد و او بسرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران مىآيد،سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد،و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!
هندـدختر عتبهـكه همسر ابو سفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيلهاى او را به دست گرفت و فرياد زد:
اين انبانه پر از باد و بىخاصيت را بكشيد!رويت زشت باد با اين خبرى كه آوردى!ابو سفيان گفت:واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومت با اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند:خدايت بكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!
گفت:هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است!
مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانههاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.
در ذى طوى
سپاه مجهز اسلام به«ذى طوى»رسيدـجايى كه مكه نمايان مىشدـاز طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمىشد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود،فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدىبخشيد و مورد عفو قرار داد.
فرماندهانـچنانكه گفتهاندـعبارت بودند از زبير بن عوام،خالد بن وليد،ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز
«اليوم يوم الملحمة
اليوم تسبى الحرمة» (2)
شعار جنگ را زنده كرد،اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابيطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد«اليوم يوم المرحمة» (3) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند،خود پيغمبر نيز از طريق«اذاخر»به شهر در آمد و در كنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپردهاى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.
مردم شهر به خانههاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محلههاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكرـيعنى همان قبيلهاى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودندـسكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند،و در جايى به نام«خندمه»موضع گرفتند.
سپاهى كه از آن محله مىگذشت سپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش مىرفت،خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خدا(ص)كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آنجا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند. (4)
سپاه مجهز اسلام به«ذى طوى»رسيدـجايى كه مكه نمايان مىشدـاز طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمىشد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود،فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدىبخشيد و مورد عفو قرار داد.
فرماندهانـچنانكه گفتهاندـعبارت بودند از زبير بن عوام،خالد بن وليد،ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز
«اليوم يوم الملحمة
اليوم تسبى الحرمة» (2)
شعار جنگ را زنده كرد،اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابيطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد«اليوم يوم المرحمة» (3) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند،خود پيغمبر نيز از طريق«اذاخر»به شهر در آمد و در كنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپردهاى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.
مردم شهر به خانههاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محلههاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكرـيعنى همان قبيلهاى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودندـسكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند،و در جايى به نام«خندمه»موضع گرفتند.
سپاهى كه از آن محله مىگذشت سپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش مىرفت،خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خدا(ص)كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آنجا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند. (4)
در كنار خانه كعبه
گروههاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجد الحرام رساندند،رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حركت كرد،شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود،اكنون سكوتى توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوهها آن همه عظمت و شكوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مىكردند.
خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيبهايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مىگذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارىمىكرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه مىزد و كوچههاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر مىگذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان،حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد أمجدش بر پا شده بود،پيش مىرفت.
لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد،و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كردهاند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و همچنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوبدستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به كار پايين آوردن بتهايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود به على(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افكند (5) ،و در سيره حلبيه و بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه از على(ع)پرسيدند:هنگامى كه بر شانه پيغمبر(ص)بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟فرمود:چنان ديدم كه اگر مىخواستم ستاره ثريا را در دست بگيرم مىتوانستم.آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانهكعبه شد و تصويرهايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوبدستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مىكرد:
«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا».
[بگو حق آمد و باطل نابود شد كه براستى باطل نابود شدنى است.]
مشركان مكه و سركردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجد الحرام صف كشيدهاند و با خود فكر مىكنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجهها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيبها و سرانجام آن همه لشكر كشىها و توطئههايى را كه در طول بيست سال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او همدست شدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند،چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغت حاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيدهاند تا سرانجام كار را ببينند،ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد(ص)از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهرههاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!
مردم مىخواهند بدانند آيا اين رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بتپرستى اكنون چه مىخواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى مىخواهد انجام دهد.
چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته،در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زدهاند دلها از ترس مىتپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزى است،قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مىبينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههايش مىخوانند.
آنان كه اكثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمىدانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند،زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آنها سابقهشان را داشتند با گفتن يك جمله«القتل»،«النهب»و يا«الاسر»فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مىكرد،مردى از قريش زنده نمىماند و خانهاى به جاى نبود،اما نمىدانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم«رحمة للعالمين»است،و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تأثير هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.
بارى لحظههاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان بكندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جملهاى كه بيست سال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت:
«لا اله الا الله وحده لا شريك له،صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده».
[معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد،وعدهاش راست در آمد و بندهاش را نصرت و يارى داد و احزاب را بتنهايى منهزم ساخت...]
آن گاه براى آنكه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامى كه فكر مىكردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام كند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»
[آيا در(باره من)چه مىگوييد و چه فكر مىكنيد؟]
و با اين دو جمله كوتاه مىخواست نظريه آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشيان كه سخت تحت تأثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزشطلبانه گفتند:
«نقول خيرا و نظن خيرا،اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت»!
[ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمىگوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمىبريم!تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايى كهاكنون همه گونه قدرتى هم دارى!]
دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مىسازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند.رسول خدا (ص)نيز با ذكر چند جمله نگرانيشان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود،و بدانها گفت:
«فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف:لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين» .
[من همانى را به شما مىگويم كه برادرم يوسف(هنگامى كه برادران او را شناختند)گفت:امروز ملامتى بر شما نيست خدايتان بيامرزد كه او مهربانترين مهربانان است.]
و سپس افزود:
[براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آنجا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد.]
اين سخنان شايد دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجهها افتاده و بخواهد تلافى كند،اما رسول خدا(ص)براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
«فاذهبوا فأنتم الطلقاء»!
[برويد كه همهتان آزاديد!]
در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت،مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شدهاند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشت شگفتانگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجد الحرام رساندند،رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حركت كرد،شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود،اكنون سكوتى توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوهها آن همه عظمت و شكوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مىكردند.
خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيبهايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مىگذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارىمىكرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه مىزد و كوچههاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر مىگذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان،حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد أمجدش بر پا شده بود،پيش مىرفت.
لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد،و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كردهاند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و همچنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوبدستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به كار پايين آوردن بتهايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود به على(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افكند (5) ،و در سيره حلبيه و بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه از على(ع)پرسيدند:هنگامى كه بر شانه پيغمبر(ص)بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟فرمود:چنان ديدم كه اگر مىخواستم ستاره ثريا را در دست بگيرم مىتوانستم.آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانهكعبه شد و تصويرهايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوبدستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مىكرد:
«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا».
[بگو حق آمد و باطل نابود شد كه براستى باطل نابود شدنى است.]
مشركان مكه و سركردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجد الحرام صف كشيدهاند و با خود فكر مىكنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجهها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيبها و سرانجام آن همه لشكر كشىها و توطئههايى را كه در طول بيست سال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او همدست شدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند،چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغت حاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيدهاند تا سرانجام كار را ببينند،ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد(ص)از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهرههاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!
مردم مىخواهند بدانند آيا اين رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بتپرستى اكنون چه مىخواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى مىخواهد انجام دهد.
چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته،در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زدهاند دلها از ترس مىتپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزى است،قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مىبينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههايش مىخوانند.
آنان كه اكثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمىدانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند،زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آنها سابقهشان را داشتند با گفتن يك جمله«القتل»،«النهب»و يا«الاسر»فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مىكرد،مردى از قريش زنده نمىماند و خانهاى به جاى نبود،اما نمىدانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم«رحمة للعالمين»است،و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تأثير هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.
بارى لحظههاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان بكندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جملهاى كه بيست سال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت:
«لا اله الا الله وحده لا شريك له،صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده».
[معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد،وعدهاش راست در آمد و بندهاش را نصرت و يارى داد و احزاب را بتنهايى منهزم ساخت...]
آن گاه براى آنكه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامى كه فكر مىكردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام كند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»
[آيا در(باره من)چه مىگوييد و چه فكر مىكنيد؟]
و با اين دو جمله كوتاه مىخواست نظريه آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشيان كه سخت تحت تأثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزشطلبانه گفتند:
«نقول خيرا و نظن خيرا،اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت»!
[ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمىگوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمىبريم!تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايى كهاكنون همه گونه قدرتى هم دارى!]
دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مىسازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند.رسول خدا (ص)نيز با ذكر چند جمله نگرانيشان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود،و بدانها گفت:
«فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف:لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين» .
[من همانى را به شما مىگويم كه برادرم يوسف(هنگامى كه برادران او را شناختند)گفت:امروز ملامتى بر شما نيست خدايتان بيامرزد كه او مهربانترين مهربانان است.]
و سپس افزود:
[براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آنجا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد.]
اين سخنان شايد دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجهها افتاده و بخواهد تلافى كند،اما رسول خدا(ص)براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
«فاذهبوا فأنتم الطلقاء»!
[برويد كه همهتان آزاديد!]
در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت،مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شدهاند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشت شگفتانگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.
فرازهايى از سخنان رسول خدا
در اينجا سخنانى از رسول خدا(ص)در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه مىتوان گفت:سخنان مزبور عصاره و فشردهاى از سخنانى است كه در سخنرانيهاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصهاى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى است براى بيماريهاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعههاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:
«ايها الناس ان الله قد أذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها،ألا انكم من آدم و آدم من طين،ان العربية ليست بأب والد و لكنها لسان ناطق،فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه،ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى،الا ان كل مال و مأثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين».
[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده،هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شدهايد و آدم نيز از گل(و خاك)خلق شده،آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بندهاى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.
«هان اى مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاك شخصيت شما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا !و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل،او را به جايى نمىرساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانههاى شانه مساوى و يكساناند،عرب بر عجم،و سرخ بر سياه،فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.
هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بىاساس مىدانم.]و در پارهاى از نقلها جمله زير را نيز اضافه كردهاند كه فرمود:
«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم أدناهم».
[مسلمان برادر مسلمان است،و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند،خون هر يك با ديگرى برابر است،كوچكترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد...]
و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود:
«يا بنى هاشم،يا بنى عبد المطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم،لا تقولوا ان محمدا منا،فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون،فلا أعرفكم تأتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و يأتى الناس يحملون الآخرة،ألا و انى قد أعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و إن لى عملى و لكم عملكم».
[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند،چنان نباشد كه روز قيامت شما را ببينم كه آمدهايد و دنيا را بر گردنهاى خود بار كرده(و زندگى دنيا را به جمعآورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دست باشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشهاى برگرفته باشند)آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]
پىنوشتها:
1.ما نمىدانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او مىكوشد و چرا با او نرد عشق مىبازد...و شگفت آنكه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
2.[امروز روز كشتار و جنگ است،امروز روز اسارت پرده نشينان است!]
3.[امروز روز مرحمت و مهربانى است!]
4.از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده مىگويد:هنگامى كه مشركان مزبور مىخواستند در«خندمه»موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده مىكرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مىنمود،زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد:براى چه شمشيرت را اصلاح مىكنى؟گفت:براى محمد و يارانش!
زن گفت:گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند!
حماس در جوابش گفت:ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مىكشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را كوبيد،زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه مىگفتى؟
در پاسخش گفت:
انك لو شهدت يوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عكرمة
و بو يزيد قائم كالمؤتمة
و استقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن كل ساعد و جمجمة
ضربا فلا يسمع الا غمغمة
لهم نهيت خلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة
[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مىكرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستونى(بىحركت)ايستاده بودند،و شمشيرهاى مسلمانان را رو به رويشان مىديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم مىريختند و چنان شمشير مىزدند كه جز هياهو و صداى همهمه آنها چيزى شنيده نمىشد كوچكترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمىكردى؟]
5.داستان پا نهادن على(ع)را بر شانه پيغمبر(ص)بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كردهاند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1،ص 84)و نسائى در خصائص(ص 31)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود 34 نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج 8،صص 691ـ680 ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل،نسايى،ابن جوزى،طبرى،هيثمى،قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على(ع)نقل كردهاند كه آن حضرت فرمود:من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن همچون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانهها پنهان شديم.
و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كردهاندـچنانكه در بالا نقل شدو از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كردهاند كه در اين باره گويد:
قيل لى قل لعلى مدحا
مدحه يخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده
و النبى المصطفى قال لنا
ليلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهرى يده
فأحس القلب ان قد ابرده
و على واضح اقدامه
فى محل وضع الله يده
در اينجا سخنانى از رسول خدا(ص)در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه مىتوان گفت:سخنان مزبور عصاره و فشردهاى از سخنانى است كه در سخنرانيهاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصهاى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى است براى بيماريهاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعههاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:
«ايها الناس ان الله قد أذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها،ألا انكم من آدم و آدم من طين،ان العربية ليست بأب والد و لكنها لسان ناطق،فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه،ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى،الا ان كل مال و مأثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين».
[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده،هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شدهايد و آدم نيز از گل(و خاك)خلق شده،آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بندهاى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.
«هان اى مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاك شخصيت شما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا !و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل،او را به جايى نمىرساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانههاى شانه مساوى و يكساناند،عرب بر عجم،و سرخ بر سياه،فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.
هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بىاساس مىدانم.]و در پارهاى از نقلها جمله زير را نيز اضافه كردهاند كه فرمود:
«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم أدناهم».
[مسلمان برادر مسلمان است،و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند،خون هر يك با ديگرى برابر است،كوچكترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد...]
و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود:
«يا بنى هاشم،يا بنى عبد المطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم،لا تقولوا ان محمدا منا،فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون،فلا أعرفكم تأتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و يأتى الناس يحملون الآخرة،ألا و انى قد أعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و إن لى عملى و لكم عملكم».
[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند،چنان نباشد كه روز قيامت شما را ببينم كه آمدهايد و دنيا را بر گردنهاى خود بار كرده(و زندگى دنيا را به جمعآورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دست باشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشهاى برگرفته باشند)آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]
پىنوشتها:
1.ما نمىدانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او مىكوشد و چرا با او نرد عشق مىبازد...و شگفت آنكه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
2.[امروز روز كشتار و جنگ است،امروز روز اسارت پرده نشينان است!]
3.[امروز روز مرحمت و مهربانى است!]
4.از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده مىگويد:هنگامى كه مشركان مزبور مىخواستند در«خندمه»موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده مىكرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مىنمود،زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد:براى چه شمشيرت را اصلاح مىكنى؟گفت:براى محمد و يارانش!
زن گفت:گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند!
حماس در جوابش گفت:ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مىكشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را كوبيد،زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه مىگفتى؟
در پاسخش گفت:
انك لو شهدت يوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عكرمة
و بو يزيد قائم كالمؤتمة
و استقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن كل ساعد و جمجمة
ضربا فلا يسمع الا غمغمة
لهم نهيت خلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة
[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مىكرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستونى(بىحركت)ايستاده بودند،و شمشيرهاى مسلمانان را رو به رويشان مىديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم مىريختند و چنان شمشير مىزدند كه جز هياهو و صداى همهمه آنها چيزى شنيده نمىشد كوچكترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمىكردى؟]
5.داستان پا نهادن على(ع)را بر شانه پيغمبر(ص)بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كردهاند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1،ص 84)و نسائى در خصائص(ص 31)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود 34 نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج 8،صص 691ـ680 ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل،نسايى،ابن جوزى،طبرى،هيثمى،قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على(ع)نقل كردهاند كه آن حضرت فرمود:من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن همچون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانهها پنهان شديم.
و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كردهاندـچنانكه در بالا نقل شدو از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كردهاند كه در اين باره گويد:
قيل لى قل لعلى مدحا
مدحه يخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده
و النبى المصطفى قال لنا
ليلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهرى يده
فأحس القلب ان قد ابرده
و على واضح اقدامه
فى محل وضع الله يده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر