فتح مكه
پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد كه از جمله مواد قرارداد صلح اين بودكه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام همپيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام«بنى بكر»و«خزاعه»كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.
«خزاعة»با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بنى بكر»با قريش.
نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مىگذراندند و اتفاقى ميان آنها رخ نداد،ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به«خزاعه»بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به«خزاعه»را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند.
و برخى احتمال دادهاند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر مىكردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مىتوانند ضربهاى بر آنها وارد كنند.
و به هر صورت شبى كه خزاعه بىخبر از همه جا در منزلهاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آنها به دست بنى بكر كشته شد و با اينكه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دست بردار نبودند و به كشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(ص)در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكرـو قريشـرا به اطلاع آن حضرت رسانيد،و از او كمك و يارى طلبيد.
رسول خدا(ص)كه از شنيدن اين خبر متأثر شده بود و عده يارى و كمك به آنها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.
پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد كه از جمله مواد قرارداد صلح اين بودكه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام همپيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام«بنى بكر»و«خزاعه»كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.
«خزاعة»با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بنى بكر»با قريش.
نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مىگذراندند و اتفاقى ميان آنها رخ نداد،ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به«خزاعه»بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به«خزاعه»را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند.
و برخى احتمال دادهاند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر مىكردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مىتوانند ضربهاى بر آنها وارد كنند.
و به هر صورت شبى كه خزاعه بىخبر از همه جا در منزلهاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آنها به دست بنى بكر كشته شد و با اينكه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دست بردار نبودند و به كشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(ص)در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكرـو قريشـرا به اطلاع آن حضرت رسانيد،و از او كمك و يارى طلبيد.
رسول خدا(ص)كه از شنيدن اين خبر متأثر شده بود و عده يارى و كمك به آنها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.
ابو سفيان به مدينه مىآيد
از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مأمور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب مىتواند قرارداد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يكسر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او مىتواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند،اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بىاعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد!
ابو سفيان با ناراحتى پرسيد:دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟
ام حبيبه پاسخ داد:نه،بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى!
ابو سفيان با خشم گفت:اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت:اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!
پيغمبر فرمود:مگر پيمان شكنى كردهايد اى ابو سفيان؟گفت:نه،فرمود:پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست سخنى بگويد و برخاسته پيش ابو بكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابو بكر حاضر به اين كار نشد،از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابو سفيان را از پيش خود براند،از آنجا به نزد على بن ابيطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار كرد:يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديكتر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمدهام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!
على(ع)بدو فرمود:اى ابو سفيان واى بر تو مگر نمىدانى كه پيغمبر چون تصميم بهكارى گرفت كسى نمىتواند در آن باره با او سخنى بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)كه با دو فرزندش حسن و حسين(ع)در اتاق نشسته بودند كرده گفت:اى دختر محمد ممكن است به اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(ع)فرمود:فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيدهاند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند.
كار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مىشد و نمىدانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به على(ع)شده گفت:
اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟
على(ع)كه ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد:يا ابو سفيان در مدينه مىماند و به وسايل ديگرى متشبث مىشود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اينكه مأيوس و خشمگين به مكه باز مىگردد و با تحريك قريش و ساير قبايل همپيمان آنها،جنگ تازهاى به راه مىاندازد و لااقل آنكه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد مىكند.
از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنكه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد:آيا اين كار براى من سودى دارد؟
على(ع)فرمود:گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمىرسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى على(ع)در ميان مردم ايستادهگفت:اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.
بزرگان قريش كه از آمدن ابو سفيان مطلع شدند،به نزد او آمده و پرسيدند:چه كردى؟گفت:به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجهاى نگرفتم،پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم،آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم،از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم،و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر مىكنم نمىدانم آيا كارى را كه به دستور او انجام دادهام فايدهاى دارد يا نه؟
از او پرسيدند:چه راهى؟
گفت:به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم!
بدو گفتند:آيا محمد هم آن را امضا كرد؟
گفت:نه!
گفتند:به خدا على تو را مسخره كرده،آخر اين كار چه سودى داشت؟
ابو سفيان گفت:به خدا راهى جز اين نداشتم.
از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مأمور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب مىتواند قرارداد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يكسر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او مىتواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند،اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بىاعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد!
ابو سفيان با ناراحتى پرسيد:دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟
ام حبيبه پاسخ داد:نه،بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى!
ابو سفيان با خشم گفت:اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت:اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!
پيغمبر فرمود:مگر پيمان شكنى كردهايد اى ابو سفيان؟گفت:نه،فرمود:پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست سخنى بگويد و برخاسته پيش ابو بكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابو بكر حاضر به اين كار نشد،از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابو سفيان را از پيش خود براند،از آنجا به نزد على بن ابيطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار كرد:يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديكتر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمدهام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!
على(ع)بدو فرمود:اى ابو سفيان واى بر تو مگر نمىدانى كه پيغمبر چون تصميم بهكارى گرفت كسى نمىتواند در آن باره با او سخنى بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)كه با دو فرزندش حسن و حسين(ع)در اتاق نشسته بودند كرده گفت:اى دختر محمد ممكن است به اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(ع)فرمود:فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيدهاند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند.
كار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مىشد و نمىدانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به على(ع)شده گفت:
اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟
على(ع)كه ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد:يا ابو سفيان در مدينه مىماند و به وسايل ديگرى متشبث مىشود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اينكه مأيوس و خشمگين به مكه باز مىگردد و با تحريك قريش و ساير قبايل همپيمان آنها،جنگ تازهاى به راه مىاندازد و لااقل آنكه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد مىكند.
از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنكه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد:آيا اين كار براى من سودى دارد؟
على(ع)فرمود:گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمىرسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى على(ع)در ميان مردم ايستادهگفت:اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.
بزرگان قريش كه از آمدن ابو سفيان مطلع شدند،به نزد او آمده و پرسيدند:چه كردى؟گفت:به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجهاى نگرفتم،پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم،آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم،از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم،و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر مىكنم نمىدانم آيا كارى را كه به دستور او انجام دادهام فايدهاى دارد يا نه؟
از او پرسيدند:چه راهى؟
گفت:به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم!
بدو گفتند:آيا محمد هم آن را امضا كرد؟
گفت:نه!
گفتند:به خدا على تو را مسخره كرده،آخر اين كار چه سودى داشت؟
ابو سفيان گفت:به خدا راهى جز اين نداشتم.
تجهيز لشكر
پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد،و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركت شدند مقصد را به آنها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه مىرود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام حركت سپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركت شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود مىديد.
پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد،و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركت شدند مقصد را به آنها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه مىرود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام حركت سپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركت شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود مىديد.
نامه حاطب بن ابى بلتعه به قريش
اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر مىبرد ولى زن و بچهاش در مكه بودند نامهاى براى قريش نوشت بدين مضمون:
«ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل»
[پيغمبر خدا با لشكرى همچون تودههاى تاريك شب و بسرعت سيل به سوى شما مىآيد.]
اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنانكه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار مىگذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و بسرعت به مكه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت،پيغمبر بىدرنگ على بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت:زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه مىبرد،نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحليفهـيك فرسخى مدينهـيا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند،در اين وقت على(ع)پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود:به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامهات را بيرون مىكنم و نامه را به دست مىآورم،آن زن كه على(ع)را مصمم ديد گفت:به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به على(ع)داد. (1) على(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود:چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟عرض كرد:يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه است خواستم از اين راه خدمتى به آنها كرده باشم كه احيانا (اگر جنگى پيش آمد و آنها پيروز شدند)در وقت حاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.
در روايت شيخ مفيد(ره)است كه چون على(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود:مردم!من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آنكه وحى الهى او را معرفى كرده و رسوا خواهد شد!
كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه همچون بيد مىلرزيد از جا برخاست و عرض كرد:نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادمـو سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشتـ.
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت:يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مىدهيد تا من او را بكشم،پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مىكرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند،و بدو فرمود:من تو رابخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شأن حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق...» (2) تا به آخر.
[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد(و براى خود دوست انتخاب نكنيد)كه مودت خود را(از طريق مكاتبه)به آنها هديه كنيد،با اينكه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند...]تا به آخر.
اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر مىبرد ولى زن و بچهاش در مكه بودند نامهاى براى قريش نوشت بدين مضمون:
«ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل»
[پيغمبر خدا با لشكرى همچون تودههاى تاريك شب و بسرعت سيل به سوى شما مىآيد.]
اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنانكه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار مىگذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و بسرعت به مكه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت،پيغمبر بىدرنگ على بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت:زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه مىبرد،نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحليفهـيك فرسخى مدينهـيا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند،در اين وقت على(ع)پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود:به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامهات را بيرون مىكنم و نامه را به دست مىآورم،آن زن كه على(ع)را مصمم ديد گفت:به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به على(ع)داد. (1) على(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود:چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟عرض كرد:يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه است خواستم از اين راه خدمتى به آنها كرده باشم كه احيانا (اگر جنگى پيش آمد و آنها پيروز شدند)در وقت حاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.
در روايت شيخ مفيد(ره)است كه چون على(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود:مردم!من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آنكه وحى الهى او را معرفى كرده و رسوا خواهد شد!
كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه همچون بيد مىلرزيد از جا برخاست و عرض كرد:نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادمـو سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشتـ.
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت:يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مىدهيد تا من او را بكشم،پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مىكرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند،و بدو فرمود:من تو رابخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شأن حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق...» (2) تا به آخر.
[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد(و براى خود دوست انتخاب نكنيد)كه مودت خود را(از طريق مكاتبه)به آنها هديه كنيد،با اينكه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند...]تا به آخر.
حركت سپاه به سوى مكه
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام،مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند،و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مىخواست خبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد،از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعت حركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند،و شب هنگام به«مر الظهران»يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند .
مورخين نوشتهاند:در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيلهاى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيلهاى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال دادهاند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد،ولى به نظر مىرسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مىرسيد و كنترل مىشد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد،و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام،شبها كه مىشد از مكه خارج مىشدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مىشدند تفحص و جستجو مىكردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيزـكه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بودـكمك كرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى درهاى كه مشرف به«مر الظهران»و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت:به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت:گمان مىكنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمدهاند!
ابو سفيان گفت:قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد !
در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شدهبود و در آن نزديكى گردش مىكرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت:اى ابا حنظله!
ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت:اى ابا فضل!
آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد:چه خبر است؟و اينها كياناند؟
عباس گفت:اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمدهاند!
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت بگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟
عباس گفت:اگر تو را ببينند گردنت را مىزنند چاره اين است كه پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.
ابو سفيان بىتأمل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مىرسيد لشكريان نگاه مىكردند چون استر پيغمبر را مىديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمىشدند تا نزديكى سراپرده رسول خدا(ص)به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند،عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد،راه را باز كرد ولى وقتى پشت سر عباس،ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت،اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد،عباس كه متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد:من ابو سفيان را امان دادهام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)
پىنوشتها:
1.و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامهاى نزد او نيست و سپس گريست،زبير گفت :يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامهاى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم،على (ع)فرمود:پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامهاى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مىگويى:نامهاى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود:يا نامه را بيرون آر و يا جامهات را بيرون آورده و سپس گردنت را مىزنم !زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
2.سوره ممتحنه،آيه .5
3.و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود :
اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟
در جواب گفت:آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مىخورد،اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟
عباس با تندى بدو گفت:زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مىزند شهادتين را بر زبان جارى كن،ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت:فما نصنع باللات و العزى؟
[پس با«لات»و«عزى»ـآن دو بت بزرگـچه كنيم؟]
عمر گفت:«اسلخ عليهما»!!
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام،مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند،و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مىخواست خبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد،از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعت حركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند،و شب هنگام به«مر الظهران»يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند .
مورخين نوشتهاند:در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيلهاى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيلهاى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال دادهاند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد،ولى به نظر مىرسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مىرسيد و كنترل مىشد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد،و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام،شبها كه مىشد از مكه خارج مىشدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مىشدند تفحص و جستجو مىكردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيزـكه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بودـكمك كرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى درهاى كه مشرف به«مر الظهران»و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت:به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت:گمان مىكنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمدهاند!
ابو سفيان گفت:قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد !
در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شدهبود و در آن نزديكى گردش مىكرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت:اى ابا حنظله!
ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت:اى ابا فضل!
آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد:چه خبر است؟و اينها كياناند؟
عباس گفت:اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمدهاند!
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت بگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟
عباس گفت:اگر تو را ببينند گردنت را مىزنند چاره اين است كه پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.
ابو سفيان بىتأمل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مىرسيد لشكريان نگاه مىكردند چون استر پيغمبر را مىديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمىشدند تا نزديكى سراپرده رسول خدا(ص)به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند،عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد،راه را باز كرد ولى وقتى پشت سر عباس،ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت،اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد،عباس كه متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد:من ابو سفيان را امان دادهام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)
پىنوشتها:
1.و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامهاى نزد او نيست و سپس گريست،زبير گفت :يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامهاى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم،على (ع)فرمود:پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامهاى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مىگويى:نامهاى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود:يا نامه را بيرون آر و يا جامهات را بيرون آورده و سپس گردنت را مىزنم !زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
2.سوره ممتحنه،آيه .5
3.و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود :
اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟
در جواب گفت:آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مىخورد،اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟
عباس با تندى بدو گفت:زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مىزند شهادتين را بر زبان جارى كن،ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت:فما نصنع باللات و العزى؟
[پس با«لات»و«عزى»ـآن دو بت بزرگـچه كنيم؟]
عمر گفت:«اسلخ عليهما»!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر