قسمت 52 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

بلال اذان نماز را گفت

ديگر وقت نماز ظهر شده بود و پيغمبر خدا بلال را مأمور كرد تا اذان نماز را بر فراز خانه كعبه بگويد و نداى توحيد را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مكه برساند و همين كه صداى بلال بلند شد،آنها كه هنوز در دل تسليم نشده بودند سخنانى كه حكايت از عناد و دشمنى‏شان مى‏كرد بر زبان جارى كردند از آن جمله عكرمة بن أبى جهل گفت:

به خدا من كه بدم مى‏آيد پسر رباح بر بام كعبه صداى الاغ كند!حارث بن هشام گفت:كاش قبل از اين روز مرده بودم!

خالد بن اسيد گفت:سپاس خداى را كه پدرم ابو عتاب زنده نبود تا اين روزگار را ببيند كه پسر رباح بر بام كعبه رود!

سهيل بن عمرو گفت:اين كعبه خانه خداست و او ماجرا را مى‏بيند و اگر خدا بخواهد اين وضع را دگرگون مى‏سازد.

ابو سفيان گفت:من كه چيزى نمى‏گويم،به خدا مى‏ترسم اگر چيزى بر زبان آرم اين ديوارها سخنم را به گوش محمد برساند!

در اين وقت جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و سخنانى را كه آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانيد و رسول خدا(ص)ايشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت،در اين وقت خالد بن اسيد و برخى ديگر مسلمان شده و از گفته خود توبه كردند و رسول خدا آنها را بخشيد !
 
بيعت مردان و زنان قريش

سپس پيغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قريش يك يك مى‏آمدند و با آن حضرت بيعت مى‏كردند و اسلام اختيار مى‏نمودند،آن گاه نوبت زنان رسيد و چون پيغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگى بسيارى از زنان قريش بخصوص اعيان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبى حاضر كردند و دستهاى خود را در آن آب كرد و آيه زير را كه در مورد بيعت زنان بر پيغمبر نازل شده و حاوى چند ماده بود براى بيعت آنها قرائت كرد:

«يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على أن لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن أولادهن و لا يأتين ببهتان يفترينه بين أيديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم» (1) .

[اى پيغمبر چون زنان مؤمن پيش تو آيند و با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نسازند و دزدى نكنند و زنا نكنند و فرزندان خويش را نكشند و دروغ وبهتان نزنند و در كارهاى شايسته عصيان و نافرمانى تو را نكنند،در اين صورت با ايشان بيعت كن و از خدا براى آنها آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است.]

پيغمبر اسلام پس از خواندن آيه فوق دست خود را از ظرف آب بيرون آورد و دستور داد زنانى كه مى‏خواهند بيعت كنند بيايند و دستهاى خود را به نشانه بيعت با پيغمبر اسلام در ظرف آب كنند و براى انجام دستورهاى فوق متعهد شوند.

زنان قريش بدين ترتيب مى‏آمدند و دست خود را در ظرف آب كرده و بيعت مى‏كردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان بود كه به خاطر جنايتى كه در جنگ احد كرده بود و به تحريك او وحشى حمزة سيد الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پيغمبر او را شناخت و فرمود:تو هند هستى؟

هند نگران شد و گفت:اكنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو كند!
 
ترس انصار از توقف پيغمبر در شهر مكه

انصار مدينه كه اين جريانات را يكى پس از ديگرى مشاهده مى‏كردند،و تسليم شدن كامل شهر مكه و قريش را در برابر پيغمبر اسلام از نزديك مى‏ديدند كم كم به فكر فرو رفتند و نگران شدند كه مبادا رسول خدا(ص)از اين پس بخواهد در وطن اصلى و ميان عشيره و فاميل خود بماند و توقف در مكه را بر مراجعت به مدينه ترجيح دهد،بخصوص كه مكه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوى هر مسلمانى بود چه رسد به رهبر اسلام و كسى كه وطن اصلى او همان شهر بوده و روزگارى را به صورت اجبار و ناچارى در خارج آن شهر زيسته بود.

ولى مثل اين بود كه ماجراى پيمان عقبه را فراموش كرده بودند و قولى را كه پيغمبر اسلام در مورد توقف در مدينه تا پايان عمر به آنها داده بود از ياد برده بودند از اين رو نگرانى آنها زياد شد تا جايى كه پيغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و براى اطمينان خاطر آنها فرمود:چنين چيزى نخواهد بود،زندگى من با شما و مرگم نيز با شما خواهد بود!
 
اعزام دسته‏هايى براى ويران كردن بتخانه‏ها و جنايتى كه خالد كرد.

رسول خدا(ص)پس از فتح مكه پانزده روز در آنجا ماند و در اين مدت به مردم تازه مسلمان مكه دستور داد هر كس در خانه خود بتى دارد آن را از بين ببرد و ترتيبى داد كه مردم مى‏آمدند و مسائل و احكام دين را از آن حضرت مى‏آموختند و در ضمن دسته‏هايى را به اطراف فرستاد تا بتخانه‏هاى اطراف را ويران كرده و مردم را به اسلام دعوت كنند.و به همه آنها دستور مى‏داد با كسى جنگ و قتال نكنند.

كه از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوى بنى مدلج فرستاد،عمرو بن اميه ضمرى را به سوى بنى الديل اعزام كرد،عبد الله بن سهيل بن عمرو را به سوى بنى محارب بن فهر فرستاد و خالد بن وليد را نيز به سوى بنى جذيمه اعزام فرمود،كه البته قبايل مزبور برخى مسلمان شده و فرامين پيغمبر اسلام را پذيرفتند و برخى هم زير بار نرفته و يا در پذيرش اسلام تعلل كرده و به بعدها موكول نمودند و فرستادگان مزبور نيز به دستور پيغمبر هيچ جا دست به جنگ و كشتار نزدند.

از آن جمله عمرو بن عاص را براى ويران ساختن بتخانه«سواع»فرستاد و سعد بن زيد را مأمور ويران كردن«مناة»كرد،و آنها نيز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ،بتخانه‏هاى مزبور را ويران كرده و بازگشتند.

تنها در ميان فرستادگان مزبور خالد بن وليد دست به كشتار بى‏رحمانه و جنايت هولناكى زد كه سبب شد رسول خدا(ص)براى تلافى جنايت او على(ع)را بفرستد و خونبهاى كشتگان و ساير خسارتهاى وارده را به تمامى بپردازد.

و ابتداى مأموريت خالد به گفته برخى از اهل تاريخ و سيره نويسان از اينجا شروع شد كه مى‏نويسند:

در اطراف مكه بتخانه معروفى بود به نام«عزى»كه در سرزمين«نخله»واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبايل و بخصوص قبيله‏هاى اطراف آن منطقه بود.

پيغمبر خدا براى ويران كردن آن بتكده،خالد بن وليد را مأمور كرد بدان ناحيه‏برود و آن بتكده را ويران سازد (2) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبيله بنى جذيمه برود و آنها را نيز به اسلام دعوت نمايد و به او سفارش كرد كه مبادا در اين راه خونى از كسى بريزد و دست به خونريزى و كشتار بزند،و عبد الرحمن بن عوف را نيز به عنوان معاون و مشاور در كارها به همراه او گسيل داشت.

و به گفته شيخ مفيد(ره)علت انتخاب خالد براى اين مأموريت نيز سابقه خونريزى و دشمنى بود كه ميان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبيله مزبور وجود داشت (3) و گرنه خالد شايستگى امارت و فرماندهى مسلمانان را نداشت و در خور چنين مقامى نبود و پيغمبر خدا مى‏خواست بدين وسيله با تماسى كه از نزديك ميان آنها برقرار مى‏شود در پرتو تعاليم اسلام كينه‏هاى ديرينه و سابقه‏اى كه از زمان جاهليت ميان آنها وجود داشت برطرف گردد.

خالد ابتدا به سرزمين نخله رفت و بتكده عزى را ويران كرد و سپس به سوى بنى جذيمه رهسپار گرديد.

همين كه بنى جذيمه از ورود خالد مطلع شدند روى سابقه‏اى كه با او داشتند از وى بيمناك گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند:اينكه ما مسلح شده‏ايم نه به خاطر آن است كه خواسته باشيم از اطاعت خدا و پيغمبرش سرپيچى كرده و نافرمانى كنيم بلكه احتياط كار خود را كرده و از شخص تو روى سابقه زمان جاهليت بيمناكيم و ما مسلمان هستيم،اكنون اگر پيغمبر اسلام از ما چيزى مى‏خواهد اين شتران و گوسفندان ماست،بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهيم؟

خالد گفت:بايد اسلحه را زمين بگذاريد چون همگى مسلمان شده‏اند،در اين وقت ميان بنى جذيمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصويب سران قبيله،قرار شد اسلحه را زمين بگذارند و تسليم شوند.

اما وقتى تسليم شدند خالد بن وليد با كمال بى رحمى و بر خلاف دستور صريح پيغمبر اسلام دستور داد دستهاى آنها را از پشت بستند و سپس جمع زيادى از آنها راكشت.

همه اهل تاريخ نوشته‏اند وقتى اين خبر به گوش پيغمبر اسلام رسيد سخت متأثر و ناراحت شد و هماندم دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرده گفت:

«اللهم انى ابرء اليك مما صنع خالد».

[خدايا من از كارى كه خالد انجام داده به درگاه تو بيزارى مى‏جويم(و هرگز به كار او راضى نبودم).]

سپس براى تلافى و جبران اين عمل ناهنجار و جنايت هولناك على بن ابيطالب(ع)را مأمور كرد به سوى قبيله مزبور برود و خونبهاى افرادى را كه به دست خالد كشته شده‏اند و خسارتهاى مالى ديگرى را كه در اين ماجرا به آنها رسيده دقيقا بپردازد.على(ع)به نزد قبيله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهاى تمام كشتگان و خسارتهاى ديگر را پرداخت نمود،حتى مى‏نويسند:قيمت ظرف چوبى كه سگان قبيله در آن آب مى‏خوردند و در ماجراى حمله خالد شكسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام اين كارها مبلغى هم به طور رايگان به ايشان داد تا اگر ضررهاى ديگرى متوجه آنها شده و آگاهى ندارند جبران شود،حتى مبلغى نيز به افرادى كه از حمله خالد وحشت كرده و ترسيده بودند پرداخت نمود و از افراد قبيله مزبور با كمال مهربانى دلجويى كرده به نزد پيغمبر بازگشت و گزارش كارهاى خود را به آن حضرت داد،و رسول خدا(ص)ضمن تحسين و تقدير او درباره‏اش دعا كرده گفت:

«ارضيتنى رضى الله عنك».

[اى على تو رضايت مرا به دست آوردى خدا از تو راضى باشد!]

و به دنبال آن فرمود:

[اى على تو راهنماى امت من هستى،براستى رستگار آن كسى است كه تو را دوست بدارد و راه تو را دنبال كند،و بدبخت كامل كسى است كه با تو مخالفت كند و از راه تو منحرف گردد.]
 
جنگ حنين (4)

چنانكه گفته شد پيغمبر اسلام پس از فتح مكه پانزده روز در مكه ماند و در اين مدت به نشر تعاليم اسلام و محو آثار شرك و بت پرستى كه قرنها بر آن سرزمين حكومت كرده و پايگاه توحيد را به صورت مركز شرك در آورده بود همت گماشت و در ضمن با خويشان خود نيز تجديد عهدى كرده و در سايه اسلام همه كدورتها و اختلافات برطرف گرديد و محيط انس و الفتى در كنار بناى با عظمت كعبه براى همه افرادى كه در مكه بودند و يا از مدينه به همراه رسول خدا(ص)آمده بودند،فراهم شده بود.

اما نيروى اهريمنى شيطان كه حاضر نبود به اين آسانى در برابر نيروى توحيد و اسلام تسليم گردد اين بار فكر خود را به سوى قبايل اطراف مكه متوجه كرد و آنجا را دامنه فعاليت خويش قرار داد و گروهى از بت پرستان و سركردگان آن حدود را كه هنوز مسلمان نشده و محمد(ص)را به عنوان يك كشور گشايى كه مى‏خواهد همه قبايل را تحت تسلط خويش در آورد و بر آنها حكومت كند مى‏شناختند تحريك كرد تا جبهه واحدى بر ضد پيغمبر اسلام تشكيل دهند و پيش از آنكه از طرف مسلمانان مورد حمله قرار گيرند آنها براى جنگ و حمله آماده شوند.

در ميان سران قبايل مزبور مالك بن عوف نصرى بيش از ديگران جنب و جوش داشت و براى گرد آوردن قبايل فعاليت مى‏كرد و با اينكه حدود سى سال بيشتر از عمر او نمى‏گذشت به خاطر شجاعت و سلحشورى كه داشت مورد احترام قبايل پرجمعيت آن اطراف بود و از وى حرف شنوايى داشتند.وى تا جايى كه توانست قبيله‏هاى ساكن كوههاى جنوبى مكه را كه از هوازن بودند مانند بنى سعد (5) ،بنى جشم،بنى هلال و همچنين قبيله ثقيف را كه در طائف سكونت داشتند با خود همراه كرده و به نقل برخى از مورخان نزديك به سى هزار نفر از آنها را در جايى به نام«اوطاس» (6) براى جنگ بامسلمانان و زدن يك ضربه كارى به لشكر اسلام جمع كرد و خود او نيز فرماندهى آنها را به عهده گرفت و تحت فرمان او به سوى حنين حركت كردند.

مالك دستور داده هر كس مى‏خواهد در اين جنگ شركت كند بايد زن و فرزند و اموال خود را نيز همراه بياورد و منظورش اين بود كه مردان در هنگامه جنگ بهتر پايدارى كنند و به خاطر مال و زن و فرزند هم كه شده تا سر حد مرگ مقاومت داشته باشند.

در ميان لشكريان مزبور پيرمردى سالخورده و با تجربه در فنون جنگى وجود داشت كه نامش دريد بن صمة بود و از قبيله بنى جشم محسوب مى‏شد و با اينكه كارى از او ساخته نبود و كهولت و پيرى مانع از آن بود كه بتواند جنگ كند و بخصوص كه بنا بر نقل جمعى از مورخين نابينا نيز شده بود،اما قبيله‏هاى هوازن معمولا او را در جنگها همراه مى‏بردند تا از تجربيات و اطلاعات جنگى او استفاده كنند.

دريد بن صمه وقتى صداى زن و بچه و چهارپايان به گوشش خورد و دانست كه به دستور مالك آنها را همراه آورده‏اند،او را خواست و به وى پرخاش كرده گفت:تو را به جنگ چه كار؟تو گوسفند چرانى بيش نيستى؟آخر اين چه كارى است كرده‏اى؟مگر از لشكر فرارى چيزى مى‏تواند جلوگيرى كند؟اگر جنگ به پيروزى تو انجام شود كه همان مردان جنگى و شمشير و نيزه‏شان به كار تو خورده و مورد استفاده قرار گرفته و اگر به شكست تو منجر گردد آن وقت است كه همه چيز را از دست داده و تمام دارايى و ما يملك خود را تسليم دشمن كرده‏اى و با اسارت زن و فرزند رسوا خواهى شد؟مصلحت در آن است كه زن و فرزند و اموال را بازگردانى و همان مردان جنگى را با خود ببرى!

مالك بن عوف كه به فكر خود مغرور بود حاضر نشد سخن دريد را بشنود و چون دريد سخن خود را تكرار كرد و يكى دو تذكر ديگر نيز به او داد مالك بن عوف با بى‏اعتنايى و تمسخر بدو گفت:تو پير و فرتوت شده‏اى و افكارت نيز فرسوده شده و به كار ما نمى‏خورد،و چون پافشارى دريد بن صمه را ديد رو به لشكريان كرد و گفت:

اى گروه هوازن يا از من اطاعت و پيروى كنيد و يا هم اكنون نوك شمشير را بر سينه‏ام مى‏گذارم و آن قدر فشار مى‏دهم تا از پشت سرم بيرون آيد و بدين ترتيب به‏زندگى خود خاتمه مى‏دهم !

قبايل هوازن كه چنان ديدند گفتند:مطمئن باش ما فرمانبردار تو هستيم،و دريد كه چنان ديد آه سردى از دل كشيد و گفت:باشد تا اين روز را كه نديده‏ايم از نزديك ببينيم و سپس يك رباعى گفت كه حكايت از افسردگى و پشيمانى او در حضور اين معركه مى‏كرد.
 
تجهيز سپاه اسلام

خبر اجتماع هوازن در«اوطاس»به سمع پيغمبر اسلام رسيد و براى درهم كوبيدن آخرين سنگر مشركان و دفع باقيمانده پيروان شيطان،آماده تجهيز سپاه و حركت به سوى حنين گرديد.از نظر نفرات و تعداد سربازان جنگى نگرانى در كار نبود ولى احتياج به مقدارى زره و لوازم جنگى داشتند،در اين خلال رسول خدا(ص)مطلع شد كه صفوان بن اميه مقدارى زره و اسلحه جنگى در خانه دارد كه در برخوردها و جنگهايى كه قريش با قبايل ديگر داشته‏اند آنها را در اختيار قريش قرار مى‏داده،از اين رو به سراغ او فرستاد و به عنوان عاريه مضمونه از او خواست تا آنها را در اختيار لشكر اسلام قرار دهد به اين معنى كه اگر چيزى از آنها از بين رفت عوض آن را بدهد و بدون كم و زياد به او بازگرداند.

صفوان قبول كرد و يك صد زره و مقدارى لوازم جنگى ديگر در اختيار آن حضرت گذارد و روز بعد لشكر اسلام با دوازده هزار مرد جنگىـكه ده هزار نفرشان از مدينه به همراه پيغمبر آمده بودند و دو هزار نفر نيز از مردم تازه مسلمان مكه تحت فرماندهى ابو سفيانـبه سوى وادى حنين حركت كرد.

هنگامى كه چشم ابو بكر در خارج شهر به سپاه مجهز اسلام افتاد از كثرت سپاهيان دچار غرور شده گفت:ما ديگر مغلوب نخواهيم شد و اين غرور به برخى افراد ديگر نيز سرايت كرد و همگى از پيروزى و شكست دشمن سخن مى‏گفتند.ولى همين غرور بيجا در همان آغاز جنگ و حمله ناگهانى دشمن موجب هزيمت آنان شد و اين ايمان به خدا و پيغمبر اسلام بود كه آنان را دوباره گرد يكديگر جمع كرد و جلو شكست‏قطعى و پاشيدگى لشكر را گرفت.

لشكر اسلام همچنان تا نزديك وادى حنين پيش رفت (7) و شب را به دستور پيغمبر اسلام در همانجا توقف كردند تا چون صبح شود به وادى حنين در آيند.

مالك بن عوف پيش از آنكه لشكر اسلام بدان حدود برسد با لشكريانش به وادى حنين وارد شده بود و به لشكريان خود دستور داده بود زنان و كودكان و چهارپايان و احشام را پشت سر خود قرار دهند و غلاف شمشيرها را بشكنند.سپس در اطراف دره در پشت سنگها و شيارها و گوديهاى سر راه و دامنه كوه و سايه درختها كمين كنند تا وقتى لشكر اسلام از دره سرازير شد ناگهان يكپارچه بر آنها حمله كنند و آنها را منهزم سازند.

پس از اداى نماز صبح هنوز هوا تاريك بود كه سربازان اسلام به سوى دره حنين سرازير شدند .و پيشاپيش لشكر،خالد بن وليد با بنى سليم حركت مى‏كرد و به دنبال او گروههاى ديگر هر دسته به دنبال پرچم مخصوص به خود پيش مى‏رفت كه ناگهان مورد حمله سرسختانه هوازن كه با نقشه قبلى كاملا خود را آماده چنين حمله‏اى كرده بودند قرار گرفتند و از اطراف دره تيرها به صورت رگبار بر آنها باريدن گرفت و در پناه تيرها نيز هزاران سرباز از جان گذشته با شمشيرهاى برهنه،آنها را محاصره كردند.

اين حمله چنان سخت و غافلگيرانه بود كه مسلمانان تا خواستند به خود آيند و دست به اسلحه و سپر و نيزه ببرند عده‏اى از آنها كشته شدند و راهى جز فرار و هزيمت براى خود نديدند .پيغمبر اسلام كه در عقب سپاه بر استر سفيدى سوار بود و لباس جنگ بر تن داشت ناگهان ديد سپاه اسلام گروه گروه بسرعت فرار مى‏كنند و اين سپاه منظم دوازده هزار نفرى كه چون رودخانه‏اى به پيش مى‏رفت ناگهان در هم ريخت و هر قسمت آن به سويى رهسپار گشته و گريزان است.

رسول خدا(ص)كه چنان ديد بسرعت خود را به سمت راست دره حنين رسانيد و فرياد زد:مردم به كجا مى‏رويد؟منم رسول خدا،منم محمد بن عبد الله به نزد من آييد!

ولى هيچ كس متوجه سخن آن حضرت نشده و همگى مى‏گريختند و در اين وقت بود كه كينه‏ها ظاهر گرديد و نفاقهاى درونى افراد آشكار شد و منافقان از اين منظره به وجد و شوق آمده بودند تا آنجا كه ابو سفيان از روى تمسخر به رفيق خود شيبة بن عثمان گفت:اينها تا لب دريا فرار خواهند كرد و ديگر باز نمى‏گردند.

و كلدة بن حنبلـيكى ديگر از همان افراد منافقـگفت:امروز سحر باطل شد!

شيبة بن عثمان بن ابى طلحهـكه پدرش در جنگ احد كشته شده بودـدر آن لحظه تصميم گرفت پيغمبر اسلام را بكشد و انتقام خون پدر را از آن حضرت بگيرد و به همين قصد نزديك رفت و چرخى هم اطراف رسول خدا(ص)زد ولى چنانكه بعدها خودش مى‏گويد:حائلى ميان من و آن حضرت پيدا شد كه ديدم نمى‏توانم اين كار را بكنم.

در اين لحظه تاريخى،پيغمبر اسلام مى‏ديد زحمات بيست و يك ساله‏اش در راه تبليغ اسلام و پيروزيهاى بزرگى كه در اين راه نصيبش شده همگى به مخاطره افتاده و چيزى نمانده است كه در اين هواى نيمه روشن در دره مخوف حنين دفن شود،سپاه از هم گسيخته و فرارى اسلام نيز به فرياد او توجهى نمى‏كنند،دشمن نيز با پيروزى چشمگيرى كه در آغاز حمله خود به دست آورد وادى حنين را جولانگاه خويش قرار داده و همچنان پيش مى‏آيد،بايد اقدامى فورى جلوى اين شكست و هزيمت را بگيرد،از يك سو دست به دعا برداشت و به درگاه ياور حقيقى و پشتيبان واقعى خود كه همه جا از ورطه‏هاى سخت او را نجات داده بود معروض داشت:

«اللهم لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان»

[خدايا تو را سپاس و شكوه حال خود را به درگاه تو مى‏آورم و تويى تكيه گاه!]و به دنبال آن گفت:

«اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد و ان شئت أن لا تعبد لا تعبد»!

[خدايا اگر اين جماعت نابود گردد كسى تو را پرستش نخواهد كرد و اگر هم براستى مشيت و اراده‏ات بدان تعلق گرفته باشد كه كسى تو را پرستش نكند پرستش نخواهى شد!(و بسته به مشيت و اراده توست).]

و سپس به ابو سفيانـفرزند حارث بن عبد المطلبـكه در كنار او قرار داشت فرمود:مشتى خاك به من بده آن خاك را به روى دشمن پاشيد و فرمود:روهايتان زشت باد!

آن گاه از آنجا كه دعا جاى عمل را نمى‏گيرد و لازم بود دست به كارى زند تا جلوى فرار و از هم پاشيدگى لشكر را بگيرد،در اينجا از عباس بن عبد المطلب نقل شده كه گويد:نخست رسول خدا به من كه صداى رسا و بلندى داشتم فرمود:فراريان را به اين گونه صدا بزن:

«يا معشر الانصار و يا اصحاب سورة البقرة،و يا اصحاب بيعة الشجرة،الى اين تفرون؟اذكروا العهد الذى عاهدتم عليه رسول الله»!

[اى گروه انصار و اى ياران سوره بقره و اى كسانى كه در بيعت شجره پيمان بستيد،به كجا مى‏گريزيد؟پيمانى را كه با رسول خدا بسته‏ايد به ياد آريد!]و من با بلندترين صدايى كه داشتم مردم را صدا مى‏زدم و خود رسول خدا نيز چنان بى‏تاب شهادت و جنگ بود كه استر خود را به سوى ميدان جنگ ركاب زد و مى‏خواست خود را به قلب دشمن بزند ولى ابو سفيان فرزند حارث بن عبد المطلب به جلوى استر پريد و دهانه آن را محكم نگه داشت و نگذاشت به جلو برود.

و در برخى از تواريخ است كه سرانجام پيغمبر اسلام تاب نياورد و يك تنه به دشمن حمله كرد و اين رجز را نيز مى‏خواند:

انا النبى لا كذب‏
انا ابن عبد المطلب

و گفته‏اند:تنها در اين جنگ بود كه پيغمبر اسلام شخصا به ميدان رفت و به دشمن‏حمله برد . (8)

و بعيد نيست اين حمله وقتى كه انصار به ميدان جنگ بازگشتند انجام شده و رسول خدا(ص)رهبرى حمله را به دست گرفته و پيشاپيش آنها حمله مى‏افكند و رجز مى‏خواند و آنها نيز به دنبال آن حضرت حمله مى‏كرده‏اند.

پى‏نوشتها:

1.سوره ممتحنه آيه .12

2.به گفته برخى اين مأموريت پس از رفتن او به سوى بنى جذيمه بود و به تعبير ديگر دو مأموريت بود نه يكى.

3.براى اطلاع بيشتر از اصل ماجرا و سابقه خونريزى ميان آنها به ترجمه سيره ابن هشام،ج 2،ص 287 مراجعه شود.

4.حنينـبر وزن حسينـنام وادى است در نزديكى طائف.

5.بنى سعد همان قبيله‏اى بود كه رسول خدا(ص)سنين كودكى خود را در ميان آنها گذرانده و حليمه سعديه حدود پنج سال افتخار دايگى آن حضرت را در آن قبيله به عهده گرفته بود به شرحى كه در بخش دوم اين كتاب گذشت.

6.اوطاس،نام جايى است در سه منزلى مكه.

7.از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در سيره از يكى از تازه مسلمانان مكه به نام حارث بن مالك نقل كرده آن است كه گويد:چون از مكه به سوى حنين حركت كرديم به درخت سدر بزرگى برخورديم و چون كفار قريش درخت مقدسى به نام«ذات انواط»داشتند كه هر ساله روزى به نزد آن مى‏آمدند و اسلحه بر آن مى‏دوختند و براى آن قربانى مى‏كردند،ما از عقب صدا زديم :

يا رسول الله همان‏طور كه مشركان«ذات انواط»دارند شما نيز براى ما«ذات انواطى»معين كن !

پيغمبر گفت:«الله اكبر»به حق آن خدايى كه جان محمد به دست اوست همان سخنى را كه قوم موسى«در وقت خروج از مصر»به موسى گفتند شما نيز به من گفتيد.آنها به موسى گفتند:«اى موسى براى ما خدايى قرار بده چنانكه اينان خدايانى دارند!موسى گفت:شما مردمى جهالت پيشه هستيد»و براستى كه اينها سنتهاى گذشتگان است و شما نيز به همان سنتها مى‏رويد.

8.ولى اين سخن با آنچه مورخين در داستان جنگ احد ذكر كرده‏اند سازگار نيست،و چنانكه قبلا ذكر شد گفته‏اند:آن حضرت در جنگ احد و برخى جنگهاى ديگر نيز شخصا جنگ كرد به شرحى كه در جاى خود گذشت.

هیچ نظری موجود نیست: