سال سوم هجرت و جنگ احد
به ترتيبى كه گفته شد قرشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند و خيال خود را از اين خطر سختى كه عظمت و زندگانى آنها را تهديد به نابودى مىكرد آسوده سازند.ابن هشام مىنويسد:صفوان بن اميه به ابو سفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتى را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود،صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگى كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد و از سوى ديگر براى تهيه افراد و سربازان جنگى از تمام قبايل اطراف مكه مانند بنى كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را كه در جنگ بدر اسير شده بود و با تعهد به اينكه كسى را بر ضد اسلام و پيغمبر مسلمانان تحريك نكند آزاد شده بود،با خود همراه كرده و با اشعار حماسهاى كه گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحريك كرد و بدين ترتيب روزى كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشير زن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند،در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند.
و براى اينكه سربازان را در وقت جنگ بيشتر به انتقامجويى و دلاورى تحريك كنند گروهى از زنان را نيز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم كه شده در ميدان جنگ بيشتر پايدارى كنند،گذشته از آنكه مىخواستند حماسهسرايى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى كه دارند سبب تهييج بيشترى براى سربازان گردد و با اينكه جمعى از قريش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظريهطرفداران حركت آنها مورد تأييد قرار گرفت و به گفته مورخين پانزده زن نيز همراه لشكر قريش حركت كرد.
در ميان آنها زنى كه از همه بيشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مىداد و پاسخگوى مخالفان حركت آنها بود«هند»همسر ابو سفيان بودـكه بعدا به هند جگر خوار معروف گرديدـو چون پدر و برادر و فرزند و عمويش در جنگ بدر كشته شده بودند بيشتر از ديگران تشنه انتقام بود،و هم او بود كه در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعدههايى كه به«وحشى»داد سبب قتل حمزهـعموى پيغمبرـگرديد.
به ترتيبى كه گفته شد قرشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند و خيال خود را از اين خطر سختى كه عظمت و زندگانى آنها را تهديد به نابودى مىكرد آسوده سازند.ابن هشام مىنويسد:صفوان بن اميه به ابو سفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتى را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود،صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگى كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد و از سوى ديگر براى تهيه افراد و سربازان جنگى از تمام قبايل اطراف مكه مانند بنى كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را كه در جنگ بدر اسير شده بود و با تعهد به اينكه كسى را بر ضد اسلام و پيغمبر مسلمانان تحريك نكند آزاد شده بود،با خود همراه كرده و با اشعار حماسهاى كه گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحريك كرد و بدين ترتيب روزى كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشير زن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند،در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند.
و براى اينكه سربازان را در وقت جنگ بيشتر به انتقامجويى و دلاورى تحريك كنند گروهى از زنان را نيز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم كه شده در ميدان جنگ بيشتر پايدارى كنند،گذشته از آنكه مىخواستند حماسهسرايى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى كه دارند سبب تهييج بيشترى براى سربازان گردد و با اينكه جمعى از قريش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظريهطرفداران حركت آنها مورد تأييد قرار گرفت و به گفته مورخين پانزده زن نيز همراه لشكر قريش حركت كرد.
در ميان آنها زنى كه از همه بيشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مىداد و پاسخگوى مخالفان حركت آنها بود«هند»همسر ابو سفيان بودـكه بعدا به هند جگر خوار معروف گرديدـو چون پدر و برادر و فرزند و عمويش در جنگ بدر كشته شده بودند بيشتر از ديگران تشنه انتقام بود،و هم او بود كه در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعدههايى كه به«وحشى»داد سبب قتل حمزهـعموى پيغمبرـگرديد.
در مدينه
رسول خدا(ص)آن روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مىشد و تازه مىخواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد كه پيكى راهوار از راه رسيد و شتابانه پيش آمد و نامهاى سربسته به دست آن حضرت داد.
نامه راـچنانكه گفتهاندـعباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر كه در مكه به سر مىبرد و در سلك بت پرستان زندگى مىكرد بدان حضرت نوشته بود و از تصميم قريش و حركت آنان و عده جنگجويان و ساير خصوصيات لشكر آنها،رسول خدا(ص)را مطلع ساخته بود.
پيغمبر به شهر آمد و يكى دو نفر را به سوى مكه فرستاد تا وضع لشكر قريش را از نزديك گزارش دهند آنها نيز لشكريان را در نزديكى مدينه ديدار كرده و آنچه را ديده بودند به پيغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود يكسان ديد.
براى مقابله با آنها و تدبير كار،پيغمبر(ص)دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آراء و پيشنهادهاى خود را بيان كنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعهدارى بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پيش روى زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتى تا پاى جان و با تمام نيرو و توان مىجنگند،اما گروهى از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مىخواستند غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و برخى ديگر از آنها كه منظره بدر را ديده بودند و خيال مىكردند هيچ نيرويى بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشكستگى و زبونى و خوارى محسوب مىكردند،به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظريه اين دسته غالب گرديد و رسول خدا(ص)نيز به خانه آمد و زره جنگ به تن كرده از شهر خارج شد.
هنگامى كه پيغمبر(ص)از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى كه راه رفتند عبد الله بن أبى با سيصد تن از همراهان خود به بهانه اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پيش رفتند.
«احد»نام جايى است در يك فرسنگى مدينه كه يك رشته كوه،آن قسمت از بيابان را با بيابانهاى ديگر از هم جدا مىسازد.
لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند،هنگامى كه رسول خدا(ص)بدانجا رسيد لشكريان خود را طورى ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آماده جنگ گرديدند.
رسول خدا(ص)آن روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مىشد و تازه مىخواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد كه پيكى راهوار از راه رسيد و شتابانه پيش آمد و نامهاى سربسته به دست آن حضرت داد.
نامه راـچنانكه گفتهاندـعباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر كه در مكه به سر مىبرد و در سلك بت پرستان زندگى مىكرد بدان حضرت نوشته بود و از تصميم قريش و حركت آنان و عده جنگجويان و ساير خصوصيات لشكر آنها،رسول خدا(ص)را مطلع ساخته بود.
پيغمبر به شهر آمد و يكى دو نفر را به سوى مكه فرستاد تا وضع لشكر قريش را از نزديك گزارش دهند آنها نيز لشكريان را در نزديكى مدينه ديدار كرده و آنچه را ديده بودند به پيغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود يكسان ديد.
براى مقابله با آنها و تدبير كار،پيغمبر(ص)دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آراء و پيشنهادهاى خود را بيان كنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعهدارى بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پيش روى زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتى تا پاى جان و با تمام نيرو و توان مىجنگند،اما گروهى از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مىخواستند غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و برخى ديگر از آنها كه منظره بدر را ديده بودند و خيال مىكردند هيچ نيرويى بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشكستگى و زبونى و خوارى محسوب مىكردند،به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظريه اين دسته غالب گرديد و رسول خدا(ص)نيز به خانه آمد و زره جنگ به تن كرده از شهر خارج شد.
هنگامى كه پيغمبر(ص)از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى كه راه رفتند عبد الله بن أبى با سيصد تن از همراهان خود به بهانه اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پيش رفتند.
«احد»نام جايى است در يك فرسنگى مدينه كه يك رشته كوه،آن قسمت از بيابان را با بيابانهاى ديگر از هم جدا مىسازد.
لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند،هنگامى كه رسول خدا(ص)بدانجا رسيد لشكريان خود را طورى ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آماده جنگ گرديدند.
پيوستن چند تن از مسلمانان به رسول خدا(ص)و نمونهاى از جانبازى آنان و تربيت اسلام
روزى كه پيغمبر(ص)به سوى احد حركت كرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد يعنى روز شنبه واقع شد،افرادى بودند كه به واسطه گرفتاريهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بىحدى كه به شهادت و جانبازى در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز ديگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در ميدان جنگ نيز بىباكانه به دشمن حمله كرده و پس از دلاوريها و شجاعت و پايدارى خيره كننده خودـدر اثر نافرمانى برخى از جنگجويان از دستور رسول خدا به شرحى كه پس از اين خواهد آمدـاينان به آرزوى ديرينه خود يعنى شهادت در راه دين نايل شدند.
روزى كه پيغمبر(ص)به سوى احد حركت كرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد يعنى روز شنبه واقع شد،افرادى بودند كه به واسطه گرفتاريهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بىحدى كه به شهادت و جانبازى در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز ديگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در ميدان جنگ نيز بىباكانه به دشمن حمله كرده و پس از دلاوريها و شجاعت و پايدارى خيره كننده خودـدر اثر نافرمانى برخى از جنگجويان از دستور رسول خدا به شرحى كه پس از اين خواهد آمدـاينان به آرزوى ديرينه خود يعنى شهادت در راه دين نايل شدند.
عمرو بن جموح
از آن جمله عمرو بن جموح بود كه پيش از اين در داستان اسلام مردم مدينه نام او را ذكر كرده و كيفيت اسلام او را بيان داشتيم،اين مرد با اينكه از يك پا لنگ بود و بسختى راه مىرفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در ميدان كارزار معاف و معذور بود اما از آنجا كه سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دين بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگيرند،وى كه چهار پسر بزرگ داشت و هر كدام سربازى دلير براى اسلام و از مدافعان فداكار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حركت به سوى احد گرديد،اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:
ـتو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى،و از سوى ديگر فرزندانت را به جنگ فرستادهاى،و بدين ترتيب خواستند،مانع حركت او شوند،اما عمرو به اين سخنان قانع نشده بدانها گفت:
ـمگر ممكن است آنان به بهشت روند و من پيش شما بنشينم؟
همسرشـكه هند دختر عمرو بن حرام بودـگويد:در آن حال او را ديدم كه به خانه آمد و لباس جنگ پوشيده به راه افتاد و هنگامى كه مىخواست از در خانه بيرون برود سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:«اللهم لا تردنى الى أهلى»!
[پروردگارا مرا پيش خاندانم باز مگردان!]
اين را گفته و خود را به پيغمبر رسانيد و عرض كرد:اى رسول خدا پسران و خويشان من مىخواهند مرا از سعادت جهاد در راه دين و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم كه با همين پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته،اما عمرو راضى نمىشد باز گردد تا آنكه رسول خدا(ص)رو به فرزندان و خويشانش كرده فرمود:
چرا مانع او مىشويد او را به حال خود واگذاريد شايد خداوند شهادت را روزى او گرداند !
اين سخن رسول خدا(ص)سبب شد كه كسى از حضور او در ميدان ممانعت و جلوگيرى نكند و همان طور كه آرزو داشت در ميدان جنگ شربت شهادت نوشيد و اين سعادت بزرگ نصيب او گرديد.
و هنگامى كه هند،همسر او،به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدينه بياورد و مقدارى راه رفت ناگهان ديد شتر از رفتن به سوى مدينه خوددارى مىكند و ايستاد و پيوسته سر خود را به سوى همان سرزمين احد برگردانده و باز مىگردد.
وقتى جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پيغمبر فرمود:شتر مأموريتى دارد!و سپس از همسرش پرسيد:آيا عمرو در هنگام حركت چيزى مىگفت؟
عرض كرد:آرى در آن هنگام رو به قبله ايستاد و سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:«اللهم لا تردنى الى اهلى»!
حضرت فرمود:او را در همين سرزمين دفن كنيد،و قبر او و شهداى ديگر«احد»هم اكنون در هر سال مزار ميليونها مسلمان است كه با چشمان اشك بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ايستاده و بر آنها درود مىفرستند.
از آن جمله عمرو بن جموح بود كه پيش از اين در داستان اسلام مردم مدينه نام او را ذكر كرده و كيفيت اسلام او را بيان داشتيم،اين مرد با اينكه از يك پا لنگ بود و بسختى راه مىرفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در ميدان كارزار معاف و معذور بود اما از آنجا كه سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دين بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگيرند،وى كه چهار پسر بزرگ داشت و هر كدام سربازى دلير براى اسلام و از مدافعان فداكار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حركت به سوى احد گرديد،اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:
ـتو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى،و از سوى ديگر فرزندانت را به جنگ فرستادهاى،و بدين ترتيب خواستند،مانع حركت او شوند،اما عمرو به اين سخنان قانع نشده بدانها گفت:
ـمگر ممكن است آنان به بهشت روند و من پيش شما بنشينم؟
همسرشـكه هند دختر عمرو بن حرام بودـگويد:در آن حال او را ديدم كه به خانه آمد و لباس جنگ پوشيده به راه افتاد و هنگامى كه مىخواست از در خانه بيرون برود سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:«اللهم لا تردنى الى أهلى»!
[پروردگارا مرا پيش خاندانم باز مگردان!]
اين را گفته و خود را به پيغمبر رسانيد و عرض كرد:اى رسول خدا پسران و خويشان من مىخواهند مرا از سعادت جهاد در راه دين و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم كه با همين پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته،اما عمرو راضى نمىشد باز گردد تا آنكه رسول خدا(ص)رو به فرزندان و خويشانش كرده فرمود:
چرا مانع او مىشويد او را به حال خود واگذاريد شايد خداوند شهادت را روزى او گرداند !
اين سخن رسول خدا(ص)سبب شد كه كسى از حضور او در ميدان ممانعت و جلوگيرى نكند و همان طور كه آرزو داشت در ميدان جنگ شربت شهادت نوشيد و اين سعادت بزرگ نصيب او گرديد.
و هنگامى كه هند،همسر او،به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدينه بياورد و مقدارى راه رفت ناگهان ديد شتر از رفتن به سوى مدينه خوددارى مىكند و ايستاد و پيوسته سر خود را به سوى همان سرزمين احد برگردانده و باز مىگردد.
وقتى جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پيغمبر فرمود:شتر مأموريتى دارد!و سپس از همسرش پرسيد:آيا عمرو در هنگام حركت چيزى مىگفت؟
عرض كرد:آرى در آن هنگام رو به قبله ايستاد و سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:«اللهم لا تردنى الى اهلى»!
حضرت فرمود:او را در همين سرزمين دفن كنيد،و قبر او و شهداى ديگر«احد»هم اكنون در هر سال مزار ميليونها مسلمان است كه با چشمان اشك بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ايستاده و بر آنها درود مىفرستند.
حنظلة بن ابى عامر
حنظله جوانى بود از انصار مدينه و پدرش ابو عامر در سلك دشمنان اسلام و در ميان لشكر قريش بود و تا پايان عمر نيز به حال كفر باقى ماند،اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداكار انصار به شمار مىرفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسيج شدند و مىخواستند حركت كنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از اين رو به نزد رسول خدا(ص)آمده و ماندن در مدينه و يا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موكول كرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدينه بماند و عروسى كند.
حنظله آن شب را در مدينه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود،روى ايمان و عشقى كه به جهاد در راه دين و دفاع از رهبر عالىقدر خود داشت پيش از آنكه غسل جنابت كند شتابانه آماده حركت به سوى احد گرديد.
على بن ابراهيم(ره)نقل كرده:هنگامى كه حنظله خواست روانه ميدان جنگ شود همسرشـكه دختر عبد الله بن ابى بودـپيش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اينان شهادت بده كه ديشب با من عروسى كردهاى و عمل زناشويى انجام شد و حنظله گواهى داد.
و چون حنظله به راه افتاد،از آن زن پرسيدند:براى چه اين كار را كردى؟گفت:دوش در خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله وارد آسمان گرديد و سپس بسته شد و من از اين خواب دانستم كه حنظله در اين جنگ به شهادت خواهد رسيد،خواستم تا شما بدانيد او با من عروسى كرده كه اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگيرم). (1)
و به هر ترتيب حنظله با سرعت به ميدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى كه در گير و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفيان سركرده لشكر قريش رسانيد و اسب او را پى كرد و چيزى نمانده بود كه او را به قتل برساند،ولى ابو سفيان در حالى كه پياده از برابر شمشير حنظله مىگريخت مشركان را به كمك طلبيد و سرانجام يكى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى كه با هم كردند حنظله را به قتل رسانيد و ابو سفيان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حيات و زندگى خود را مرهون او مىدانست .
و چون جنگ به پايان رسيد رسول خدا(ص)درباره او فرمود:حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى كه وضع حال او را از همسرش پرسيدند؟گفت:حنظله وقتى ازخانه بيرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاريخ به«حنظله غسيل الملائكه»معروف گرديد .
حنظله جوانى بود از انصار مدينه و پدرش ابو عامر در سلك دشمنان اسلام و در ميان لشكر قريش بود و تا پايان عمر نيز به حال كفر باقى ماند،اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداكار انصار به شمار مىرفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسيج شدند و مىخواستند حركت كنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از اين رو به نزد رسول خدا(ص)آمده و ماندن در مدينه و يا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موكول كرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدينه بماند و عروسى كند.
حنظله آن شب را در مدينه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود،روى ايمان و عشقى كه به جهاد در راه دين و دفاع از رهبر عالىقدر خود داشت پيش از آنكه غسل جنابت كند شتابانه آماده حركت به سوى احد گرديد.
على بن ابراهيم(ره)نقل كرده:هنگامى كه حنظله خواست روانه ميدان جنگ شود همسرشـكه دختر عبد الله بن ابى بودـپيش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اينان شهادت بده كه ديشب با من عروسى كردهاى و عمل زناشويى انجام شد و حنظله گواهى داد.
و چون حنظله به راه افتاد،از آن زن پرسيدند:براى چه اين كار را كردى؟گفت:دوش در خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله وارد آسمان گرديد و سپس بسته شد و من از اين خواب دانستم كه حنظله در اين جنگ به شهادت خواهد رسيد،خواستم تا شما بدانيد او با من عروسى كرده كه اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگيرم). (1)
و به هر ترتيب حنظله با سرعت به ميدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى كه در گير و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفيان سركرده لشكر قريش رسانيد و اسب او را پى كرد و چيزى نمانده بود كه او را به قتل برساند،ولى ابو سفيان در حالى كه پياده از برابر شمشير حنظله مىگريخت مشركان را به كمك طلبيد و سرانجام يكى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى كه با هم كردند حنظله را به قتل رسانيد و ابو سفيان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حيات و زندگى خود را مرهون او مىدانست .
و چون جنگ به پايان رسيد رسول خدا(ص)درباره او فرمود:حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى كه وضع حال او را از همسرش پرسيدند؟گفت:حنظله وقتى ازخانه بيرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاريخ به«حنظله غسيل الملائكه»معروف گرديد .
صف آرايى دو لشكر
روز شنبه نيمه ماه شوال بود كه هر دو لشكر در«احد»برابر يكديگر قرار گرفته و براى جنگ و كارزار آماده شده و صف آرايى كردند.رسول خدا(ص)لشكريان خود را كه هفتصد نفر بودند چنان قرار داد كه پشت آنها به كوه احد و رو به سوى مكه و لشكريان قريش بود و چون در كوه احد دره و شكافى قرار داشت كه دشمن مىتوانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند،پيغمبر(ص)عبد الله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى كنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نكند،و چون مىدانست نگهبانى آن دره براى پيروزى لشكريان بسيار مؤثر است سفارش و تأكيد زيادى به آنها كرده و به گفته برخى از ناقلان حديث،بدانها فرمود:اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تا مكه نيز آنها را تعقيب كرديم شما از جاى خود حركت نكنيد و اگر هم ديديد آنها ما را شكست داده تا وارد مدينه شدند باز هم شما از جاى خود حركت نكنيد و در روايت شيخ مفيد(ره)است كه فرمود:اگر ديديد همگى ما نيز كشته شديم شما از جاى خود حركت نكنيد،زيرا شكست ما از همين جا شروع خواهد شد.
ابو سفيان نيز صف آرايى لشكر كرده و چون متوجه اهميت آن تنگه شد خالد بن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى ديديد دو لشكر به هم ريختند اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد .
آن گاه رسول خدا(ص)در برابر لشكر ايستاده و خطبهاى ايراد كرد و ضمن سفارش به پايدارى و استقامت در برابر دشمنان دين و جهاد در راه خدا پارهاى از احكام اسلام را نيز بيان فرمود،و در اين وقت بود كه ابو سفيان به نزد پرچمداران قريش كه در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را«كبش الكتيبة»يعنى مهتر و سردار لشكرمىخواندند آمده گفت :شما بخوبى مىدانيد كه هر چه بر سر ما بيايد از ناحيه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود كه ما شكست خورديم،اكنون ببينيد اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را نداريد پرچم را به ما بسپاريد تا ما بخوبى از آن نگهدارى كنيم.
اين حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت:آيا به ما چنين مىگويى؟به خدا من امروز اين پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پيش مىبرم و تا آخرين قطره خون خود از آنها دفاع خواهم كرد و به دنبال آن گفتار خود را به ميان دو لشكر رسانده و مبارز طلبيد و به خاطر غرورى كه داشت از روى تمسخر فرياد زد:
دنباله اين ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى اين گونه نقل كرده است كه گفت:من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى جبير يعنى طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بود و چون جنگ احد پيش آمد و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد جبير به من گفت:اگر بتوانى در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعيمة بكشى تو را آزاد خواهم كرد،من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن حربه مانند حبشيان ديگر مهارت داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم و جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سايه او را تعقيب كرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و«زوبين» (2) خود را به سوى او پرتاب كنم.
حملههاى حمزه بسيار سخت بود و به هر سو كه حمله مىكرد صفوف منظم قريش را از هم مىدريد و كسى نمىتوانست در برابر او مقاومت كند،من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مىشدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بكشد.
تا هنگامى كه سباع بن عبد العزى در پيش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گرديد در اين وقت فرصتى به دست آوردم و زوبين خود را حركتى دادم و به سوى او پرتاب كردم و آن حربه تهيگاه حمزه را شكافت و از ميان دورانش خارج گرديد.
حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گيرد ولى من فرار كرده و او نتوانست به من برسد و روى زمين افتاد،من همچنان ايستادم تا چون جان سپرد،پيش رفته و زوبين خود را از تهيگاهش بيرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به ميان لشكرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زيرا هدف من تنها كشتن حمزه و آزاد شدن بود كه آن را انجام داده بودم،و چون به مكه بازگشتم جبير مرا آزاد كرد (3) و در نقل ديگرى است كه وحشى پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براى هند دختر عتبة برد،و هند قطعهاى از آن جگر را بريده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانه اين مژده و طبق وعدهاى نيز كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورده به وحشى داد.
«اى محمد شما عقيده داريد با شمشيرهاى خود ما را به دوزخ مىفرستيد و ما نيز شما را به بهشت روانه مىكنيم،پس هر كدام از شما كه آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بيايد.»
على(ع)كه اين سخن را شنيد شتابان به سوى او رفت و با خواندن اين ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:
يا طلح ان كنتم كما تقول
لكم خيول و لنا نصولفاثبت لننظر اينا المقتول
و اينا أولى بما تقولفقد أتاك الاسد الصئول
بصارم ليس به فلولينصره القاهر و الرسولطلحه گفت:اى«قضم»مىدانستم كه جز تو كسى جرئت كارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.
اين را گفته و حمله كرد،على(ع)ضربت او را با سپرى كه داشت دفع نمود و خود شمشيرى بر سر او زد كه كاسه سر او را از وسط شكافت و همچنان تا چانهاش را از ميان دو نيم كرد و بر زمين افتاد و به نقلى شمشيرى حواله پاى او كرد كه هر دو ران را با هم قطع كرد و از پشت بر زمين افتاد،با كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پيش آمد و پرچم را برداشت او نيز به شمشير على(ع)از پاى در آمد و همچنين يكى پس از ديگرى تا نه تن از قبيله بنى عبد الدار كه پرچمدار قريش بودند هر كدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشير على بن ابيطالب(ع)و برخى نيز با تيرهاى كارى عاصم بن ثابت(كه در تيراندازى مهارت فوق العادهاى داشت)از پاى در آمدند.
ديگر كسى جرئت نكرد آن پرچم ميشوم را بردارد تا اينكه زنى به نام عمره دختر علقمه پيش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمين نصب كرد.
كشته شدن پرچمداران رعب عجيبى در دل قريش انداخت و آثار شكست در چهرهها ظاهر گرديد و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد.زنان قريش براى تحريك مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف كرده به صورت سرودهاى جنگى مىخواندند:
ويها بنى عبد الدار
ويها حماة الادبار
ضربا بكل بتار (4)
و گاهى نيز مىخواندند:
ان تقبلوا نعانق
و نفرش النمارق
او تدبروا نفارق
فراق غير وامق (5)
از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر چون شيرى غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مىافكند و هر كه سر راهش مىآمد او را از پاى در مىآورد ابو دجانه انصارى با شهامت بىنظير خود و شمشيرى كه پيغمبر به دستش داده بود مرد و مركب را روى هم مىريخت.مىنويسند آن شمشير را بالاى سر هر كس به گردش در مىآورد جان سالم به در نمىبرد و حتى در حين كارزار به«هند»همسر ابو سفيان رسيد و خواست او را هم با آن شمشير به قتل رساند اما متوجه شد كه اين شمشير رسول خدا(ص)است.و او هم زنى است و نخواست آن شمشير مقدس را به خون زنى مشرك آلوده سازد.على بن ابيطالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختى مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوى مكه شروع شد،و بت بزرگ خودـيعنى هبلـرا نيز كه همراه آورده بودندرها كرده بر زمين افتاد و حتى اثاثيه و اسباب و خيمه و خرگاه خود را نيز رها كرده و فرار كردند،زنانى كه همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراريان كرده با حماسههاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند،ولى نتوانستند و آنها نيز پا به فرار گذاردند.
سربازان مسلمان پس از اينكه مقدارى آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوى ميدان جنگ بازگشته و با خيالى آسوده به جمع آورى غنايم پرداختند و با سابقهاى كه از جنگ بدر و آن پيروزى بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهى كه رفتهاند باز نخواهند گشت.
در اينجا بود كه يك صفت نكوهيده ديگر يعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تيراندازانى كه همراه عبد الله بن جبير از دهانه دره نگهبانى مىكردند به اين غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض كرد و اين پيروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شكست نموده ننگ آن شكست رسوا كننده را از چهره مشركين پاك كرد و آن هزيمت قبيح را جبران نمود.و به تعبير واضحتر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شكست مسلمانان گرديد.
زيرا وقتى تيراندازان از بالاى دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آورى غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند،يكى يكى به منظور به دست آوردن غنيمت و براى آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوى دره سرازير شدند و هر چه عبد الله بن جبير فرياد زد:نرويد و از دستور رسول خدا(ص)سرپيچى نكنيد!كسى به حرف او گوش نداد،و برخى هم در پاسخش گفتند:
آن وقت كه پيغمبر سفارش كرد از اينجا حركت نكنيد نمىدانست كه مسلمانان پيروز مىشوند .
و به هر ترتيب به فاصله اندكى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبير جز ده تن باقى نماند،خالد بن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مىخواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تيرهاى آنان مواجه مىشد،وقتى متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلمانانى كه با خيالى آسوده براى جمع آورى غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند.
در اين ميان همان زن يعنى عمره دختر علقمه حارثيه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده كرد پيش رفته و پرچم قريش را كه روى زمين افتاده بود بلند كرد و قسمتى از سپاه فرارى قريش را دور آن جمع نمود.
زنان قريش نيز كه در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگريستند و پرچم افراشته قريش را مشاهده كردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پريشان و گريبانهاى چاك زده و فريادهاى ديوانهوار خويش،آنها را به بازگشت به ميدان جنگ تشويق نمودند و تدريجا صحنه جنگ به سود قرشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند،و جمعى نيز بدون آنكه متوجه باشند شمشير به روى يكديگر كشيدند،و به هر كس مىرسيدند شمشير مىزدند تا خود را از مهلكه نجات دهند.
روز شنبه نيمه ماه شوال بود كه هر دو لشكر در«احد»برابر يكديگر قرار گرفته و براى جنگ و كارزار آماده شده و صف آرايى كردند.رسول خدا(ص)لشكريان خود را كه هفتصد نفر بودند چنان قرار داد كه پشت آنها به كوه احد و رو به سوى مكه و لشكريان قريش بود و چون در كوه احد دره و شكافى قرار داشت كه دشمن مىتوانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند،پيغمبر(ص)عبد الله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى كنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نكند،و چون مىدانست نگهبانى آن دره براى پيروزى لشكريان بسيار مؤثر است سفارش و تأكيد زيادى به آنها كرده و به گفته برخى از ناقلان حديث،بدانها فرمود:اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تا مكه نيز آنها را تعقيب كرديم شما از جاى خود حركت نكنيد و اگر هم ديديد آنها ما را شكست داده تا وارد مدينه شدند باز هم شما از جاى خود حركت نكنيد و در روايت شيخ مفيد(ره)است كه فرمود:اگر ديديد همگى ما نيز كشته شديم شما از جاى خود حركت نكنيد،زيرا شكست ما از همين جا شروع خواهد شد.
ابو سفيان نيز صف آرايى لشكر كرده و چون متوجه اهميت آن تنگه شد خالد بن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى ديديد دو لشكر به هم ريختند اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد .
آن گاه رسول خدا(ص)در برابر لشكر ايستاده و خطبهاى ايراد كرد و ضمن سفارش به پايدارى و استقامت در برابر دشمنان دين و جهاد در راه خدا پارهاى از احكام اسلام را نيز بيان فرمود،و در اين وقت بود كه ابو سفيان به نزد پرچمداران قريش كه در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را«كبش الكتيبة»يعنى مهتر و سردار لشكرمىخواندند آمده گفت :شما بخوبى مىدانيد كه هر چه بر سر ما بيايد از ناحيه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود كه ما شكست خورديم،اكنون ببينيد اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را نداريد پرچم را به ما بسپاريد تا ما بخوبى از آن نگهدارى كنيم.
اين حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت:آيا به ما چنين مىگويى؟به خدا من امروز اين پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پيش مىبرم و تا آخرين قطره خون خود از آنها دفاع خواهم كرد و به دنبال آن گفتار خود را به ميان دو لشكر رسانده و مبارز طلبيد و به خاطر غرورى كه داشت از روى تمسخر فرياد زد:
دنباله اين ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى اين گونه نقل كرده است كه گفت:من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى جبير يعنى طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بود و چون جنگ احد پيش آمد و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد جبير به من گفت:اگر بتوانى در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعيمة بكشى تو را آزاد خواهم كرد،من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن حربه مانند حبشيان ديگر مهارت داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم و جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سايه او را تعقيب كرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و«زوبين» (2) خود را به سوى او پرتاب كنم.
حملههاى حمزه بسيار سخت بود و به هر سو كه حمله مىكرد صفوف منظم قريش را از هم مىدريد و كسى نمىتوانست در برابر او مقاومت كند،من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مىشدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بكشد.
تا هنگامى كه سباع بن عبد العزى در پيش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گرديد در اين وقت فرصتى به دست آوردم و زوبين خود را حركتى دادم و به سوى او پرتاب كردم و آن حربه تهيگاه حمزه را شكافت و از ميان دورانش خارج گرديد.
حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گيرد ولى من فرار كرده و او نتوانست به من برسد و روى زمين افتاد،من همچنان ايستادم تا چون جان سپرد،پيش رفته و زوبين خود را از تهيگاهش بيرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به ميان لشكرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زيرا هدف من تنها كشتن حمزه و آزاد شدن بود كه آن را انجام داده بودم،و چون به مكه بازگشتم جبير مرا آزاد كرد (3) و در نقل ديگرى است كه وحشى پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براى هند دختر عتبة برد،و هند قطعهاى از آن جگر را بريده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانه اين مژده و طبق وعدهاى نيز كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورده به وحشى داد.
«اى محمد شما عقيده داريد با شمشيرهاى خود ما را به دوزخ مىفرستيد و ما نيز شما را به بهشت روانه مىكنيم،پس هر كدام از شما كه آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بيايد.»
على(ع)كه اين سخن را شنيد شتابان به سوى او رفت و با خواندن اين ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:
يا طلح ان كنتم كما تقول
لكم خيول و لنا نصولفاثبت لننظر اينا المقتول
و اينا أولى بما تقولفقد أتاك الاسد الصئول
بصارم ليس به فلولينصره القاهر و الرسولطلحه گفت:اى«قضم»مىدانستم كه جز تو كسى جرئت كارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.
اين را گفته و حمله كرد،على(ع)ضربت او را با سپرى كه داشت دفع نمود و خود شمشيرى بر سر او زد كه كاسه سر او را از وسط شكافت و همچنان تا چانهاش را از ميان دو نيم كرد و بر زمين افتاد و به نقلى شمشيرى حواله پاى او كرد كه هر دو ران را با هم قطع كرد و از پشت بر زمين افتاد،با كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پيش آمد و پرچم را برداشت او نيز به شمشير على(ع)از پاى در آمد و همچنين يكى پس از ديگرى تا نه تن از قبيله بنى عبد الدار كه پرچمدار قريش بودند هر كدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشير على بن ابيطالب(ع)و برخى نيز با تيرهاى كارى عاصم بن ثابت(كه در تيراندازى مهارت فوق العادهاى داشت)از پاى در آمدند.
ديگر كسى جرئت نكرد آن پرچم ميشوم را بردارد تا اينكه زنى به نام عمره دختر علقمه پيش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمين نصب كرد.
كشته شدن پرچمداران رعب عجيبى در دل قريش انداخت و آثار شكست در چهرهها ظاهر گرديد و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد.زنان قريش براى تحريك مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف كرده به صورت سرودهاى جنگى مىخواندند:
ويها بنى عبد الدار
ويها حماة الادبار
ضربا بكل بتار (4)
و گاهى نيز مىخواندند:
ان تقبلوا نعانق
و نفرش النمارق
او تدبروا نفارق
فراق غير وامق (5)
از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر چون شيرى غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مىافكند و هر كه سر راهش مىآمد او را از پاى در مىآورد ابو دجانه انصارى با شهامت بىنظير خود و شمشيرى كه پيغمبر به دستش داده بود مرد و مركب را روى هم مىريخت.مىنويسند آن شمشير را بالاى سر هر كس به گردش در مىآورد جان سالم به در نمىبرد و حتى در حين كارزار به«هند»همسر ابو سفيان رسيد و خواست او را هم با آن شمشير به قتل رساند اما متوجه شد كه اين شمشير رسول خدا(ص)است.و او هم زنى است و نخواست آن شمشير مقدس را به خون زنى مشرك آلوده سازد.على بن ابيطالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختى مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوى مكه شروع شد،و بت بزرگ خودـيعنى هبلـرا نيز كه همراه آورده بودندرها كرده بر زمين افتاد و حتى اثاثيه و اسباب و خيمه و خرگاه خود را نيز رها كرده و فرار كردند،زنانى كه همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراريان كرده با حماسههاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند،ولى نتوانستند و آنها نيز پا به فرار گذاردند.
سربازان مسلمان پس از اينكه مقدارى آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوى ميدان جنگ بازگشته و با خيالى آسوده به جمع آورى غنايم پرداختند و با سابقهاى كه از جنگ بدر و آن پيروزى بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهى كه رفتهاند باز نخواهند گشت.
در اينجا بود كه يك صفت نكوهيده ديگر يعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تيراندازانى كه همراه عبد الله بن جبير از دهانه دره نگهبانى مىكردند به اين غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض كرد و اين پيروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شكست نموده ننگ آن شكست رسوا كننده را از چهره مشركين پاك كرد و آن هزيمت قبيح را جبران نمود.و به تعبير واضحتر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شكست مسلمانان گرديد.
زيرا وقتى تيراندازان از بالاى دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آورى غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند،يكى يكى به منظور به دست آوردن غنيمت و براى آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوى دره سرازير شدند و هر چه عبد الله بن جبير فرياد زد:نرويد و از دستور رسول خدا(ص)سرپيچى نكنيد!كسى به حرف او گوش نداد،و برخى هم در پاسخش گفتند:
آن وقت كه پيغمبر سفارش كرد از اينجا حركت نكنيد نمىدانست كه مسلمانان پيروز مىشوند .
و به هر ترتيب به فاصله اندكى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبير جز ده تن باقى نماند،خالد بن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مىخواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تيرهاى آنان مواجه مىشد،وقتى متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلمانانى كه با خيالى آسوده براى جمع آورى غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند.
در اين ميان همان زن يعنى عمره دختر علقمه حارثيه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده كرد پيش رفته و پرچم قريش را كه روى زمين افتاده بود بلند كرد و قسمتى از سپاه فرارى قريش را دور آن جمع نمود.
زنان قريش نيز كه در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگريستند و پرچم افراشته قريش را مشاهده كردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پريشان و گريبانهاى چاك زده و فريادهاى ديوانهوار خويش،آنها را به بازگشت به ميدان جنگ تشويق نمودند و تدريجا صحنه جنگ به سود قرشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند،و جمعى نيز بدون آنكه متوجه باشند شمشير به روى يكديگر كشيدند،و به هر كس مىرسيدند شمشير مىزدند تا خود را از مهلكه نجات دهند.
شايعه كشته شدن پيغمبر
چيزى كه به اين هزيمت و پريشانى جنگجويان مسلمان كمك كرد فريادى بود كه به گوش آنها رسيد كه كسى مىگويد:
ـمحمد كشته شد!
در روايات آمده كه اين فرياد،نخست از دهان شيطان كه به صورت مردى در ميدان حاضر شده بود بيرون آمد ولى دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پيچيد و موجب تقويت روحيه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گرديد،و منشأ اين شايعه و تأثير آن در روحيه افراد هم اين بود كه در گير و دار حمله مشركين سنگى به سوى رسول خدا(ص)پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شكست و قسمتى از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آنكه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود يك بار در گودالى كه مشركين سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتادكه على(ع)و طلحه آن حضرت را از جا بلند كرده و برخى كه صورت خونآلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت را بر زمين ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستى آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مىگفتند.
و در برخى از تواريخ علت ديگرى نيز براى اين شايعه ذكر كردهاند و آن اين بود كه يكى از مشركان به قصد كشتن رسول خدا(ص)پيش آمد و مصعب بن عمير را كه پيش روى آن حضرت مىجنگيد و از آن حضرت دفاع مىكرد و ضمنا شبيه رسول خدا(ص)نيز بود به قتل رساند و خيال كرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فرياد را سر داد.
چيزى كه به اين هزيمت و پريشانى جنگجويان مسلمان كمك كرد فريادى بود كه به گوش آنها رسيد كه كسى مىگويد:
ـمحمد كشته شد!
در روايات آمده كه اين فرياد،نخست از دهان شيطان كه به صورت مردى در ميدان حاضر شده بود بيرون آمد ولى دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پيچيد و موجب تقويت روحيه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گرديد،و منشأ اين شايعه و تأثير آن در روحيه افراد هم اين بود كه در گير و دار حمله مشركين سنگى به سوى رسول خدا(ص)پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شكست و قسمتى از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آنكه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود يك بار در گودالى كه مشركين سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتادكه على(ع)و طلحه آن حضرت را از جا بلند كرده و برخى كه صورت خونآلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت را بر زمين ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستى آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مىگفتند.
و در برخى از تواريخ علت ديگرى نيز براى اين شايعه ذكر كردهاند و آن اين بود كه يكى از مشركان به قصد كشتن رسول خدا(ص)پيش آمد و مصعب بن عمير را كه پيش روى آن حضرت مىجنگيد و از آن حضرت دفاع مىكرد و ضمنا شبيه رسول خدا(ص)نيز بود به قتل رساند و خيال كرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فرياد را سر داد.
شهادت حمزة بن عبد المطلب
ضايعه ناگوار ديگرى كه در اين گير و دار در تضعيف روحيه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پيغمبر(ص)و يكه تاز ميدان و دلير جنگ بود،كه پيغمبر اسلام و مسلمانان را بسختى متأثر و كوفته خاطر ساخت،حمزه كه همچون شيرى غران در برابر دشمنان اسلام به يمين و يسار حمله مىكرد و قريش را متفرق مىساخت و مرد و مركب را بر زمين مىافكند با حربهاى كه«وحشى»از كمين به تهيگاه او پرتاب كرد از پاى در آمد و به شهادت رسيد.
وحشى از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفيان به او گفته بود:اگر بتوانى يكى از سه نفر يعنى محمد،على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مىدهم و در پارهاى از نقلهاست كه جبير بن مطعم مولايش نيز همين سخن را بدو گفت و وعده آزادى او را داد و گفت:هر يك از اين سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.
وحشى در پاسخ هند گفت:اما محمد كه مرا به وى دسترسى نيست و يارانش حلقه وار او را احاطه مىكنند،على هم پيوسته در حال كارزار اطراف خود را بدقت مىنگرد و بدو نيز دسترسى ندارم و اما حمزه را شايد بتوانم به قتل رسانم،زيرا وقتى به غضب مىآيد پيش پاى خود را نمىبيند .
پىنوشتها:
1.بد نيست بدانيد كه مولود اين ازدواج يك شبه نيز دلير مرد با ايمانى بود به نام«عبد الله»كه پس از شهادت حضرت ابا عبد الله الحسين(ع)در مدينه قيام كرد و مردم را بر ضد يزيد بن معاويه بسيج نمود و سرانجام در واقعه«حره»به شهادت رسيد،به شرحى كه اهل تاريخ نوشتهاند.
2.يعنى به پيش اى فرزندان عبد الدار،و اى حاميان آيندگان،با هر حربه برنده كه داريد بزنيد!
3.اگر به دشمن روى آريد شما را در آغوش گرم خود گرفته و بالشهاى نرم برايتان مىگسترانيم و اگر پشت كنيد از شما دورى خواهيم كرد چنان دورى كه ديگر اميد وصل در آن نباشد.
4.زوبين به نيزه كوتاهى مىگفتند كه در هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مىنمودند.
5.دنباله اين نقل اين گونه است كه وحشى گويد:از آن پس من در مكه بودم تا روزى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد و من چون ديدم ديگر با آن سابقهاى كه دارم نمىتوانم در مكه بمانم به طائف گريختم و در آنجا هم چيزى نگذشت كه به دست مسلمانان فتح شد.ديگر راه چاره بر من بسته شد و نمىدانستم به كجا فرار كنم تا آنكه مردى به من گفت:اى بيچاره چرا نگران هستى!به خدا پيغمبر اسلام كسى است كه هر كس در دين او داخل شد و شهادتين را بر زبان جارى ساخت از اعمال گذشته او صرفنظر كرده و او را خواهد بخشيد!
من كه اين سخن را شنيدم به مدينه آمدم و پيش از آنكه كسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خدا(ص)رساندم و ناگهان شهادتين را بر زبان جارى كرده مسلمان شدم پيغمبر كه مرا ديد فرمود:وحشى هستى؟!
گفتم:آرى.
فرمود:بنشين و جريان كشتن و قتل حمزه را براى من تعريف كن.
و چون من داستان را نقل كردم فرمود:برخيز و از اينجا برو و چنان كن كه من تو را نبينم از آن پس من پيوسته خود را از آن حضرت مخفى مىكردم تا رسول خدا(ص)از دنيا رفت و چون جنگ يمامه پيش آمد و مسلمانان براى جنگ با مسيلمه رفتند من نيز همان زوبين را برداشته و به همراه آنها به جنگ رفتم و چون جنگ شروع شد آن را در دست خود حركت داده و به سوى مسيلمه پرتاب كردم و در همان حال نيز مردى از انصار بدو حمله كرده و با شمشير كارش را ساخت و معلوم نشد با شمشير آن مرد انصارى كشته شد يا بحربه من،و اگر به دست من كشته شده باشد تلافى و جبران قتل حمزه را كردهام.
نگارنده گويد:وحشى آخر عمر به شام رفت و عادت به شرب خمر داشت و بيشتر اوقات در حال مستى به سر مىبرد و چند بار نيز به جرم شرب خمر حد بر او جارى كردند و در آخر نيز به همين جرم شراب خوارگى نامش را از دفتر مسلمانان محو كردند و در همان شام نيز مرد.
ضايعه ناگوار ديگرى كه در اين گير و دار در تضعيف روحيه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پيغمبر(ص)و يكه تاز ميدان و دلير جنگ بود،كه پيغمبر اسلام و مسلمانان را بسختى متأثر و كوفته خاطر ساخت،حمزه كه همچون شيرى غران در برابر دشمنان اسلام به يمين و يسار حمله مىكرد و قريش را متفرق مىساخت و مرد و مركب را بر زمين مىافكند با حربهاى كه«وحشى»از كمين به تهيگاه او پرتاب كرد از پاى در آمد و به شهادت رسيد.
وحشى از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفيان به او گفته بود:اگر بتوانى يكى از سه نفر يعنى محمد،على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مىدهم و در پارهاى از نقلهاست كه جبير بن مطعم مولايش نيز همين سخن را بدو گفت و وعده آزادى او را داد و گفت:هر يك از اين سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.
وحشى در پاسخ هند گفت:اما محمد كه مرا به وى دسترسى نيست و يارانش حلقه وار او را احاطه مىكنند،على هم پيوسته در حال كارزار اطراف خود را بدقت مىنگرد و بدو نيز دسترسى ندارم و اما حمزه را شايد بتوانم به قتل رسانم،زيرا وقتى به غضب مىآيد پيش پاى خود را نمىبيند .
پىنوشتها:
1.بد نيست بدانيد كه مولود اين ازدواج يك شبه نيز دلير مرد با ايمانى بود به نام«عبد الله»كه پس از شهادت حضرت ابا عبد الله الحسين(ع)در مدينه قيام كرد و مردم را بر ضد يزيد بن معاويه بسيج نمود و سرانجام در واقعه«حره»به شهادت رسيد،به شرحى كه اهل تاريخ نوشتهاند.
2.يعنى به پيش اى فرزندان عبد الدار،و اى حاميان آيندگان،با هر حربه برنده كه داريد بزنيد!
3.اگر به دشمن روى آريد شما را در آغوش گرم خود گرفته و بالشهاى نرم برايتان مىگسترانيم و اگر پشت كنيد از شما دورى خواهيم كرد چنان دورى كه ديگر اميد وصل در آن نباشد.
4.زوبين به نيزه كوتاهى مىگفتند كه در هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مىنمودند.
5.دنباله اين نقل اين گونه است كه وحشى گويد:از آن پس من در مكه بودم تا روزى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد و من چون ديدم ديگر با آن سابقهاى كه دارم نمىتوانم در مكه بمانم به طائف گريختم و در آنجا هم چيزى نگذشت كه به دست مسلمانان فتح شد.ديگر راه چاره بر من بسته شد و نمىدانستم به كجا فرار كنم تا آنكه مردى به من گفت:اى بيچاره چرا نگران هستى!به خدا پيغمبر اسلام كسى است كه هر كس در دين او داخل شد و شهادتين را بر زبان جارى ساخت از اعمال گذشته او صرفنظر كرده و او را خواهد بخشيد!
من كه اين سخن را شنيدم به مدينه آمدم و پيش از آنكه كسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خدا(ص)رساندم و ناگهان شهادتين را بر زبان جارى كرده مسلمان شدم پيغمبر كه مرا ديد فرمود:وحشى هستى؟!
گفتم:آرى.
فرمود:بنشين و جريان كشتن و قتل حمزه را براى من تعريف كن.
و چون من داستان را نقل كردم فرمود:برخيز و از اينجا برو و چنان كن كه من تو را نبينم از آن پس من پيوسته خود را از آن حضرت مخفى مىكردم تا رسول خدا(ص)از دنيا رفت و چون جنگ يمامه پيش آمد و مسلمانان براى جنگ با مسيلمه رفتند من نيز همان زوبين را برداشته و به همراه آنها به جنگ رفتم و چون جنگ شروع شد آن را در دست خود حركت داده و به سوى مسيلمه پرتاب كردم و در همان حال نيز مردى از انصار بدو حمله كرده و با شمشير كارش را ساخت و معلوم نشد با شمشير آن مرد انصارى كشته شد يا بحربه من،و اگر به دست من كشته شده باشد تلافى و جبران قتل حمزه را كردهام.
نگارنده گويد:وحشى آخر عمر به شام رفت و عادت به شرب خمر داشت و بيشتر اوقات در حال مستى به سر مىبرد و چند بار نيز به جرم شرب خمر حد بر او جارى كردند و در آخر نيز به همين جرم شراب خوارگى نامش را از دفتر مسلمانان محو كردند و در همان شام نيز مرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر