هجرت رسول خدا
با پيشرفت سريع اسلام در شهر يثرب،مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مكه بدان شهر فراهم شد.زيرا مشركين مكه روز به روز دايره فشار و شكنجه را به مسلمانان تنگتر كرده و آنها را بيشتر مىآزردند تا جايى كه به گفته مورخين بعضى را از دين خارج كردند.
رسول خدا(ص)نيز در مشكل عجيبى گرفتار شده بود از طرفى ابيطالب و خديجه دو پشتيبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و اين دو حادثه دشمنان را نسبت بدان حضرت بى باكتر و جسورتر ساخته بود و از طرف ديگر ديدن و شنيدن اين مناظر رقتبارى را كه مشركين نسبت به پيروانش انجام مىدادند طاقتش را كم كرده و از جانب خداى تعالى نيز مأمور به تحمل و صبر مىبود.
نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگى براى رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پيغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر يك از شما كه تحمل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند،برود.
با پيشرفت سريع اسلام در شهر يثرب،مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مكه بدان شهر فراهم شد.زيرا مشركين مكه روز به روز دايره فشار و شكنجه را به مسلمانان تنگتر كرده و آنها را بيشتر مىآزردند تا جايى كه به گفته مورخين بعضى را از دين خارج كردند.
رسول خدا(ص)نيز در مشكل عجيبى گرفتار شده بود از طرفى ابيطالب و خديجه دو پشتيبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و اين دو حادثه دشمنان را نسبت بدان حضرت بى باكتر و جسورتر ساخته بود و از طرف ديگر ديدن و شنيدن اين مناظر رقتبارى را كه مشركين نسبت به پيروانش انجام مىدادند طاقتش را كم كرده و از جانب خداى تعالى نيز مأمور به تحمل و صبر مىبود.
نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگى براى رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پيغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر يك از شما كه تحمل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند،برود.
نخستين مهاجر
پس از اين دستور نخستين خانوادهاى كه عازم هجرت به شهر يثرب گرديدند،ابو سلمه بود كه از آزار مشركين به تنگ آمده بود و قبلا نيز يك بار به حبشه هجرت كرده بود.پس از اين رخصت همسرش ام سلمه را(كه بعدها به همسرىرسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت يثرب حركت كند.
قبيله ام سلمهـيعنى بنى مغيرهـهمين كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نمىگذاريم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهايى از مكه خارج شود.
از آن سو قبيله ابو سلمهـيعنى بنى عبد الاسدـوقتى شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده گفتند:ما نمىگذاريم فرزندى كه به ما منتسب است در ميان شما بماند و پس از كشمكش زيادى كه كردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل كرده:كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول كشيد و در طول اين مدت كار روزانه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون مىآمدم و در محله ابطح مىنشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گريه مىكردم تا روزى يكى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و به آنها گفت:اين چه رفتار ناهنجارى است؟چرا اين زن بيچاره را آزاد نمىكنيد،شما كه ميان او و شوهر و فرزندش جدايى انداختهايد؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند:اگر مىخواهى پيش شوهرت بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را به من برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدينه حركت كردم و به خاطر تنهايى و طول راه،ترسناك و خايف بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود،و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه ديدم با او مىروم.
چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن طلحهـكه در زمره مشركين بودـبرخوردم و او از من پرسيد:اى دختر ابا اميه به كجا مىروى؟
گفتم:به يثرب نزد شوهرم!
پرسيد:آيا كسى همراه تو هست؟گفتم:جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى همراه من نيست.عثمان فكرى كرد و گفت:به خدا نمىشود تو را به اين حال واگذارد،اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدينه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كريمتر از او مسافرت نكرده بودم،زيرا هر وقت به منزلگاهى مىرسيديم شتر مرا مىخواباند و خود به سويى مىرفت تا من پياده شوم،و چون پياده مىشدم مىآمد و افسار شتر مرا به درختى مىبست و خود به زير درختى و سايبانى به استراحت مىپرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه مىشد مىآمد و شتر مرا آماده مىكرد و به نزد من مىآورد و مىخواباند و خود به يك سو مىرفت تا من سوار شوم و چون سوار مىشدم نزديك مىآمد و مهار شتر را مىگرفت و راه مىافتاد،و به همين ترتيب مرا تا مدينه آورد و چون به«قباء»رسيديم به من گفت:برو به سلامت وارد اين قريه شو كه شوهرت ابا سلمه در همين جاست.اين را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.
به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در خفا و پنهانى انجام مىشد و اگر مشركين مطلع مىشدند كه فردى يا خانوادهاى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگيرى مىكردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدينه مىآمدند و با حيله و نيرنگ آنها را به مكه باز مىگردانند،چنانكه ابن هشام در اينجا نقل مىكند كه عياش بن ابى ربيعه به همراه عمر به مدينه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه از نزديكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند،به تعقيب او از مكه آمدند و براى اينكه او را حاضر به بازگشت كنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پريشان و ناراحت شده تا جايى كه نذر كرده است تا تو را نبيند سرش را شانه نزند و زير سقف و سايه نرود؟
عياش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت شد و با اينكه عمر به او گفت:اينان مىخواهند تو را گول بزنند و حيلهاى است كه براى بازگرداندن تو طرح كردهاند ولى عياش قانع نشد و به همراه آن دو از مدينه بيرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند كه آن دو عياش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگيرش نموده با دستهاى بسته وارد مكهاش ساختند و در جايى او را زندانى كرده و تحت شكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيلهاى فراهم شد و او به مدينه آمد.
پس از اين دستور نخستين خانوادهاى كه عازم هجرت به شهر يثرب گرديدند،ابو سلمه بود كه از آزار مشركين به تنگ آمده بود و قبلا نيز يك بار به حبشه هجرت كرده بود.پس از اين رخصت همسرش ام سلمه را(كه بعدها به همسرىرسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت يثرب حركت كند.
قبيله ام سلمهـيعنى بنى مغيرهـهمين كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نمىگذاريم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهايى از مكه خارج شود.
از آن سو قبيله ابو سلمهـيعنى بنى عبد الاسدـوقتى شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده گفتند:ما نمىگذاريم فرزندى كه به ما منتسب است در ميان شما بماند و پس از كشمكش زيادى كه كردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل كرده:كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول كشيد و در طول اين مدت كار روزانه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون مىآمدم و در محله ابطح مىنشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گريه مىكردم تا روزى يكى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و به آنها گفت:اين چه رفتار ناهنجارى است؟چرا اين زن بيچاره را آزاد نمىكنيد،شما كه ميان او و شوهر و فرزندش جدايى انداختهايد؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند:اگر مىخواهى پيش شوهرت بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را به من برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدينه حركت كردم و به خاطر تنهايى و طول راه،ترسناك و خايف بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود،و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه ديدم با او مىروم.
چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن طلحهـكه در زمره مشركين بودـبرخوردم و او از من پرسيد:اى دختر ابا اميه به كجا مىروى؟
گفتم:به يثرب نزد شوهرم!
پرسيد:آيا كسى همراه تو هست؟گفتم:جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى همراه من نيست.عثمان فكرى كرد و گفت:به خدا نمىشود تو را به اين حال واگذارد،اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدينه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كريمتر از او مسافرت نكرده بودم،زيرا هر وقت به منزلگاهى مىرسيديم شتر مرا مىخواباند و خود به سويى مىرفت تا من پياده شوم،و چون پياده مىشدم مىآمد و افسار شتر مرا به درختى مىبست و خود به زير درختى و سايبانى به استراحت مىپرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه مىشد مىآمد و شتر مرا آماده مىكرد و به نزد من مىآورد و مىخواباند و خود به يك سو مىرفت تا من سوار شوم و چون سوار مىشدم نزديك مىآمد و مهار شتر را مىگرفت و راه مىافتاد،و به همين ترتيب مرا تا مدينه آورد و چون به«قباء»رسيديم به من گفت:برو به سلامت وارد اين قريه شو كه شوهرت ابا سلمه در همين جاست.اين را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.
به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در خفا و پنهانى انجام مىشد و اگر مشركين مطلع مىشدند كه فردى يا خانوادهاى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگيرى مىكردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدينه مىآمدند و با حيله و نيرنگ آنها را به مكه باز مىگردانند،چنانكه ابن هشام در اينجا نقل مىكند كه عياش بن ابى ربيعه به همراه عمر به مدينه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه از نزديكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند،به تعقيب او از مكه آمدند و براى اينكه او را حاضر به بازگشت كنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پريشان و ناراحت شده تا جايى كه نذر كرده است تا تو را نبيند سرش را شانه نزند و زير سقف و سايه نرود؟
عياش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت شد و با اينكه عمر به او گفت:اينان مىخواهند تو را گول بزنند و حيلهاى است كه براى بازگرداندن تو طرح كردهاند ولى عياش قانع نشد و به همراه آن دو از مدينه بيرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند كه آن دو عياش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگيرش نموده با دستهاى بسته وارد مكهاش ساختند و در جايى او را زندانى كرده و تحت شكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيلهاى فراهم شد و او به مدينه آمد.
مصادره اموال
روز به روز بر تعداد مهاجرين افزوده مىشد و تدريجا مكه داشت از مسلمانان خالى مىگرديد .مشركين با خطر تازهاى مواجه شده بودند كه پيش بينى آن را نمىكردند زيرا تا به آن روز فكر مىكردند با شكنجه و تهديد و اذيت و آزار مى توان جلوى پيشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت زمان ديدند كه اين شكنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبليغات رسول خدا (ص)را بگيرد.در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نيز خطرى احساس نمىكردند اما وقتى كه ديدند مسلمانان پناهگاه تازهاى پيدا كرده و شهر يثرب آغوش خود را براى استقبال اينان باز نموده با پيشرفت سريعى كه اسلام در خود آن شهر و ميان مردم آنجا داشته است،چيزى نخواهد گذشت كه حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نيرو گرفتن آنها و پيوند مهاجر و انصار در شهر يثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد،از اين رو به فكر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از اين راه جلوى هجرت آنان را بگيرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند.مثلا درباره صهيب مىنويسند:وى مردى بود كه او را در روم به اسارت گرفته و به مكه آورده بودند و در مكه به دست شخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گرديد،اين مرد در همان سالهاى اول بعثت رسول خدا(ص)به دين اسلام گرويد و جزء پيروان رسول خدا(ص)گرديد،و شغل او تجارت و سوداگرى بود و از اين راه مال فراوانى به دست آورد،مشركين مكه او را هر روز به نوعى اذيت و آزار مىكردند تا جايى كه صهيب ناچار شد دست از كار و كسب خود بكشد و مانند مسلمانان ديگر به يثرب مهاجرت كند و در صدد برآمد تا مالى را كه سالها تدريجا به دست آورده با خود به يثرب ببرد.هنگامى كه مشركين خبر شدند وى مىخواهد به يثرب برود سر راهش را گرفته گفتند:وقتى تو به اين شهر آمدى مردى فقير و بى نوا بودى و اين ثروت را در اين شهر به دست آورده و اندوختهاى و ما نمىگذاريم اين مال را از اين شهر بيرون ببرى.
صهيب گفت:اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رها مىكنيد؟
گفتند:آرى!
صهيب گفت:من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم.و بدين ترتيب خود را از دست مشركين رها ساخته و به مدينه آمد.
و يا درباره قبيله بنى جحش مىنويسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران مسلمانان خود بپيوندند همه افراد خانواده و اثاثيه منزل را هم همراه خود بردند و خانههاى خود را قفل كردند به اميد آنكه روزى بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنها را فروخته و در شهر يثرب يا جاى ديگرى به جاى آنها خانه و سكنايى بخرند.
اما ابو سفيانـيكى از بزرگان مكه و رئيس بنى اميهـوقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه با بنى جحش همپيمان و همسوگند بود خانههاى آنها را تصاحب كرده و به عمرو بن علقمهـيكى ديگر از سركردگان مكهـفروخت و پول آن را نيز براى خود ضبط كرد.
اين خبر كه به گوش عبد الله بن جحشـبزرگ بنى جحشـرسيد متأثر شده پيش رسول خدا(ص)آمد و شكوه حال خود بدو كرد و حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالى در بهشت به جاى آنها خانههايى به بنى جحش عطا فرمايد و او راضى شده بازگشت.
اين سختگيريها و شدت عملها بيشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى از ديگران بگيرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به يثرب با چنين عكس العملها و واكنشهايى مواجه خواهند شد،و گرنه امثال ابو سفيان با آن همه ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اين گونه اموال و درآمدهايى كه باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مىگرديد،احتياجى نداشتند .
اما اين سختگيريها نيز كوچكترين تزلزلى در اراده مسلمانان ايجاد نكرد و نتوانستجلوى هجرت آنها را بگيرد،از اين رو مشركين خود را براى تصميمى قاطعتر و سختتر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر اين نهضت مقدس يعنى رسول خدا(ص)افتاده و با تمام مشكلات و خطرهايى كه اين راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.
و شايد ترس و بيمشان بيشتر براى اين بود كه ترسيدند خود محمد(ص)نيز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سيادت آنها را از ميان ببرد.
روز به روز بر تعداد مهاجرين افزوده مىشد و تدريجا مكه داشت از مسلمانان خالى مىگرديد .مشركين با خطر تازهاى مواجه شده بودند كه پيش بينى آن را نمىكردند زيرا تا به آن روز فكر مىكردند با شكنجه و تهديد و اذيت و آزار مى توان جلوى پيشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت زمان ديدند كه اين شكنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبليغات رسول خدا (ص)را بگيرد.در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نيز خطرى احساس نمىكردند اما وقتى كه ديدند مسلمانان پناهگاه تازهاى پيدا كرده و شهر يثرب آغوش خود را براى استقبال اينان باز نموده با پيشرفت سريعى كه اسلام در خود آن شهر و ميان مردم آنجا داشته است،چيزى نخواهد گذشت كه حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نيرو گرفتن آنها و پيوند مهاجر و انصار در شهر يثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد،از اين رو به فكر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از اين راه جلوى هجرت آنان را بگيرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند.مثلا درباره صهيب مىنويسند:وى مردى بود كه او را در روم به اسارت گرفته و به مكه آورده بودند و در مكه به دست شخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گرديد،اين مرد در همان سالهاى اول بعثت رسول خدا(ص)به دين اسلام گرويد و جزء پيروان رسول خدا(ص)گرديد،و شغل او تجارت و سوداگرى بود و از اين راه مال فراوانى به دست آورد،مشركين مكه او را هر روز به نوعى اذيت و آزار مىكردند تا جايى كه صهيب ناچار شد دست از كار و كسب خود بكشد و مانند مسلمانان ديگر به يثرب مهاجرت كند و در صدد برآمد تا مالى را كه سالها تدريجا به دست آورده با خود به يثرب ببرد.هنگامى كه مشركين خبر شدند وى مىخواهد به يثرب برود سر راهش را گرفته گفتند:وقتى تو به اين شهر آمدى مردى فقير و بى نوا بودى و اين ثروت را در اين شهر به دست آورده و اندوختهاى و ما نمىگذاريم اين مال را از اين شهر بيرون ببرى.
صهيب گفت:اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رها مىكنيد؟
گفتند:آرى!
صهيب گفت:من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم.و بدين ترتيب خود را از دست مشركين رها ساخته و به مدينه آمد.
و يا درباره قبيله بنى جحش مىنويسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران مسلمانان خود بپيوندند همه افراد خانواده و اثاثيه منزل را هم همراه خود بردند و خانههاى خود را قفل كردند به اميد آنكه روزى بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنها را فروخته و در شهر يثرب يا جاى ديگرى به جاى آنها خانه و سكنايى بخرند.
اما ابو سفيانـيكى از بزرگان مكه و رئيس بنى اميهـوقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه با بنى جحش همپيمان و همسوگند بود خانههاى آنها را تصاحب كرده و به عمرو بن علقمهـيكى ديگر از سركردگان مكهـفروخت و پول آن را نيز براى خود ضبط كرد.
اين خبر كه به گوش عبد الله بن جحشـبزرگ بنى جحشـرسيد متأثر شده پيش رسول خدا(ص)آمد و شكوه حال خود بدو كرد و حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالى در بهشت به جاى آنها خانههايى به بنى جحش عطا فرمايد و او راضى شده بازگشت.
اين سختگيريها و شدت عملها بيشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى از ديگران بگيرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به يثرب با چنين عكس العملها و واكنشهايى مواجه خواهند شد،و گرنه امثال ابو سفيان با آن همه ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اين گونه اموال و درآمدهايى كه باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مىگرديد،احتياجى نداشتند .
اما اين سختگيريها نيز كوچكترين تزلزلى در اراده مسلمانان ايجاد نكرد و نتوانستجلوى هجرت آنها را بگيرد،از اين رو مشركين خود را براى تصميمى قاطعتر و سختتر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر اين نهضت مقدس يعنى رسول خدا(ص)افتاده و با تمام مشكلات و خطرهايى كه اين راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.
و شايد ترس و بيمشان بيشتر براى اين بود كه ترسيدند خود محمد(ص)نيز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سيادت آنها را از ميان ببرد.
اجتماع در دار الندوه
پيش از اين در احوالات اجداد پيغمبر گفته شد:قصى بن كلاب جد اعلاى رسول خدا(ص)پس از اينكه بر تمام قبايل قريش سيادت و آقايى يافت از جمله كارهايى كه در مكه انجام داد اين بود كه خانهاى را براى مشورت در اداره كارها و حل مشكلات و پيش آمدها اختصاص داد و پس از وى نيز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى مهم خويش در آنجا اجتماع مىكردند و آن خانه را«دار الندوه»ناميدند.
اين جريان هم كه پيش آمد،قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براى تصميم قطعى درباره محمد (ص)به شور و گفتگو بپردازند،و قانونشان هم اين بود كه افراد پايينتر از چهل سال حق ورود به«دار الندوه»را نداشتند.محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را اين گونه نقل كرده و مىنويسد:
براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان دارالندوه پيرمردى را ديد كه با قيافهاى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مىخواهد و چون از او پرسيد:تو كيستى؟جواب داد:من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما با خبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجا رساندم شايد بتوانم كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم،دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پير نجدى به مجلس صادر گرديد.
و اين پيرمرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايت به اين صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.
(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهادات شيطانى او در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفى نموده است)!در اين وقت ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهل حرم خداييم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مىآيند و ما را گرامى مىدارند و كسى را در ما طمعى نيست و پيوسته چنان بوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما نشو و نما كرد و ما او را به خاطر صلاح و راستى و درستى«امين»خوانديم و چون به مقام و مرتبهاى رسيد مدعى نبوت شد و گفت:از آسمانها براى من خبر مىآورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفيه و بى خرد خواند و خدايان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراكنده نمود و چنين پندارد كه هر كه از ما مرده در دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من درباره او فكرى به نظرم رسيده!
گفتند:چه فكرى؟
گفت:نظر من آن است كه مردى را بگماريم تا او را به قتل برساند!در آن وقت بنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى يك خونبها ده خونبها مىپردازيم!
پيرمرد نجدى گفت:اين رأى درستى نيست!
گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هيچ گاه حاضر نمىشوند قاتل محمد زنده روى زمين راه برود و در اين صورت كدام يك از شما حاضر است اقدام به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد!وانگهى اگر كسى هم حاضر به اين كار بشود اين كار منجر به جنگ و خونريزى ميان قبايل مكه شده و در نتيجه فانى و نابود خواهيد شد.
ديگرى گفت:من فكر ديگرى كردهام و آن اين است كه او را در خانهاى زندانى كنيم و همچنان غذاى او را بدهيم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانكه زهير و نابغه و امرىء القيس (شاعران معروف عرب)مردند.
پيرمرد نجدى گفت:اين رأى بدتر از آن اولى است!گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم هيچ گاه اين كار را تحمل نخواهند كرد و اگر خودشان بتنهايى هم از عهده شما برنيايند در موسمهاى زيارتى كه قبايل ديگر به مكه مىآيند از آنها استمداد كرده او را از زندان بيرون مىآورند!
سومى گفت:او را از شهر خود بيرون مىكنيم و با خيالى آسوده به پرستش خدايان خود مشغول مىشويم.
شيطان محفل مزبور گفت:اين رأى از آن هر دو بدتر است!
پرسيدند:چرا؟
گفت:براى آنكه شما مردى را با اين زيبايى صورت و بيان گرم و فصاحت لهجه به دست خود به شهرها و ميان قبايل مىفرستيد و در نتيجه،وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيرو خود مىسازد و چندى نمىگذرد كه لشكرى بى شمار را بر سر شما فرو خواهد ريخت!
در اين وقت حاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسى سخنى نگفت و همگى در فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدو كرده گفتند:پس چه بايد كرد؟
شيطان مجلس گفت:يك راه بيشتر نيست و جز آن نيز كار ديگرى نمىتوان كرد و آن اين است كه از هر تيره و قبيلهاى از قبايل و تيرههاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد را انتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى به دست گيرند و يك مرتبه بر او بتازند و همگى بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند و بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشتهاند نمىتوانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى مىشوند و در آن صورت به جاى يك خونبها سه خونبها مىدهيد!
گفتند:آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته و همگى رأى پيرمرد را تصويب نموده گفتند :بهترين رأى همين است.و بدين منظور از بنى هاشم نيز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبايل ديگر نيز از هر كدام شخصى را براى اين كار برگزيدند.
پيش از اين در احوالات اجداد پيغمبر گفته شد:قصى بن كلاب جد اعلاى رسول خدا(ص)پس از اينكه بر تمام قبايل قريش سيادت و آقايى يافت از جمله كارهايى كه در مكه انجام داد اين بود كه خانهاى را براى مشورت در اداره كارها و حل مشكلات و پيش آمدها اختصاص داد و پس از وى نيز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى مهم خويش در آنجا اجتماع مىكردند و آن خانه را«دار الندوه»ناميدند.
اين جريان هم كه پيش آمد،قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براى تصميم قطعى درباره محمد (ص)به شور و گفتگو بپردازند،و قانونشان هم اين بود كه افراد پايينتر از چهل سال حق ورود به«دار الندوه»را نداشتند.محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را اين گونه نقل كرده و مىنويسد:
براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان دارالندوه پيرمردى را ديد كه با قيافهاى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مىخواهد و چون از او پرسيد:تو كيستى؟جواب داد:من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما با خبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجا رساندم شايد بتوانم كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم،دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پير نجدى به مجلس صادر گرديد.
و اين پيرمرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايت به اين صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.
(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهادات شيطانى او در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفى نموده است)!در اين وقت ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهل حرم خداييم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مىآيند و ما را گرامى مىدارند و كسى را در ما طمعى نيست و پيوسته چنان بوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما نشو و نما كرد و ما او را به خاطر صلاح و راستى و درستى«امين»خوانديم و چون به مقام و مرتبهاى رسيد مدعى نبوت شد و گفت:از آسمانها براى من خبر مىآورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفيه و بى خرد خواند و خدايان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراكنده نمود و چنين پندارد كه هر كه از ما مرده در دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من درباره او فكرى به نظرم رسيده!
گفتند:چه فكرى؟
گفت:نظر من آن است كه مردى را بگماريم تا او را به قتل برساند!در آن وقت بنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى يك خونبها ده خونبها مىپردازيم!
پيرمرد نجدى گفت:اين رأى درستى نيست!
گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هيچ گاه حاضر نمىشوند قاتل محمد زنده روى زمين راه برود و در اين صورت كدام يك از شما حاضر است اقدام به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد!وانگهى اگر كسى هم حاضر به اين كار بشود اين كار منجر به جنگ و خونريزى ميان قبايل مكه شده و در نتيجه فانى و نابود خواهيد شد.
ديگرى گفت:من فكر ديگرى كردهام و آن اين است كه او را در خانهاى زندانى كنيم و همچنان غذاى او را بدهيم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانكه زهير و نابغه و امرىء القيس (شاعران معروف عرب)مردند.
پيرمرد نجدى گفت:اين رأى بدتر از آن اولى است!گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم هيچ گاه اين كار را تحمل نخواهند كرد و اگر خودشان بتنهايى هم از عهده شما برنيايند در موسمهاى زيارتى كه قبايل ديگر به مكه مىآيند از آنها استمداد كرده او را از زندان بيرون مىآورند!
سومى گفت:او را از شهر خود بيرون مىكنيم و با خيالى آسوده به پرستش خدايان خود مشغول مىشويم.
شيطان محفل مزبور گفت:اين رأى از آن هر دو بدتر است!
پرسيدند:چرا؟
گفت:براى آنكه شما مردى را با اين زيبايى صورت و بيان گرم و فصاحت لهجه به دست خود به شهرها و ميان قبايل مىفرستيد و در نتيجه،وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيرو خود مىسازد و چندى نمىگذرد كه لشكرى بى شمار را بر سر شما فرو خواهد ريخت!
در اين وقت حاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسى سخنى نگفت و همگى در فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدو كرده گفتند:پس چه بايد كرد؟
شيطان مجلس گفت:يك راه بيشتر نيست و جز آن نيز كار ديگرى نمىتوان كرد و آن اين است كه از هر تيره و قبيلهاى از قبايل و تيرههاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد را انتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى به دست گيرند و يك مرتبه بر او بتازند و همگى بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند و بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشتهاند نمىتوانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى مىشوند و در آن صورت به جاى يك خونبها سه خونبها مىدهيد!
گفتند:آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته و همگى رأى پيرمرد را تصويب نموده گفتند :بهترين رأى همين است.و بدين منظور از بنى هاشم نيز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبايل ديگر نيز از هر كدام شخصى را براى اين كار برگزيدند.
هجرت رسول خدا
ده نفر يا به نقلى پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيلهاى بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانه رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند،ابو لهب مانع شده گفت:
در اين خانه زن و كودك خفتهاند و من نمىگذارم شما شبانه با اين وضع به خانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه در گير و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرها كشته شود و اين ننگ براى هميشه بر دامان ما بماند،بايد شب را در اطراف خانه بمانيم و پاس دهيم و همين كه صبح شد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را در ضمن آيه«و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين» (1) به اطلاع آن حضرت رسانيد،رسول خدا(ص)كه به گفته جمعى از مورخين خود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود،اما اين كار خطرهايى را هم در پيش داشت كه مقابله با آنها نيز پيش بينى شده بود.
زيرا با توجه به اينكه خانههاى مكه در آن زمان عموما ديوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مىتوانستند رفت و آمد افراد خانه را زير نظر بگيرند،رسول خدا(ص)بايد مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق نيفتد،البته انتخاب چنين فردى آسان نبود.زيرا اين مرد بايد شخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقيات و حركات نيز همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهاى اين كار را بپذيرد.
پيغمبر به فرمان خدا،على(ع)را براى اين كار انتخاب كرد و راستى هم كسى جز على(ع)نمىتوانست اين مأموريت خطير را انجام دهد و تا اين حد به خدا و پيغمبرش ايمان داشته و در اين راه فداكار باشد.در روايات آمده كه وقتى رسول خدا(ص)جريان را به على گزارش داد و به او فرمود :تو امشب بايد در بستر من بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سؤالى كه على(ع)از رسول خدا كرد اين بود كه پرسيد:اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مىماند؟
رسول خدا(ص)فرمود:آرى.
على(ع)سخنى ديگر نگفت و لبخندى زدـكه كنايه از كمال رضايت او بودـو به دنبال انجام مأموريت رفت و ديگر از سرنوشت خود سؤالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.
و راستى اين يكى از بزرگترين فضايل على(ع)است كه مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده و بيشتر آنها گويند اين آيه شريفه كه خدا فرمود:«و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله» (2) درباره على(ع)و فداكارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و ديگران نقل كردهاند كه در آن شب خداى تعالى به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادم كدام يك از شما حاضر است عمر خود را فداى عمر ديگرى كند؟هيچ يك از آن دو حاضر به اين گذشت و فداكارى نشدند،خداى تعالى به آن دو وحى كرد:چرا مانند على بن ابيطالب نبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على به جاى او در بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد،اكنون هر دو به زمين فرود آييد و او را از دشمن حفظ كنيد،جبرئيل بالاى سر على آمد و ميكائيل پايين پاى او و جبرئيل مىگفت:بهبه!اى على!تويى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگان خويش مىبالد !آن گاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:
«و من الناس من يشرى...»تا به آخر. (3)
بارى رسول خدا(ص)به على فرمود:در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مراـكه يك برد سبز بودـبر سر بكش.
على(ع)مأموريت ديگرى هم پيدا كرد كه خود فضيلت بزرگ ديگرى براى او محسوب مىشود و آن رد ودايع و امانتهايى بود كه مردم مكه نزد رسول خدا(ص)به امانت گذارده بودند و امير المؤمنين(ع)مأمور شد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و از نزديكان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به يثرب منتقل كند.
موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد،مسيرى بود كه براى رفتن به يثرب انتخاب نمود،زيرا بخوبى معلوم بود كه چون مشركين از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوايى كه در اختيار دارند در صدد تعقيب و دستگيرى آن حضرت برمىآيند و رسول خدا(ص)بايد راهى را انتخاب كند و به ترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او را پيدا كرده و به مكه بازگردانند.
براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد به جاى آنكه راه معمولى يثرب را در پيش گيرد و اساسا به سمت شمال غربى مكه و ناحيه يثرب برود،راه جنوب غربى را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به«غار ثور»رسانيد و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدينه حركت كرد.
در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد (4) و يا به گفته دستهاى از مورخين رسول خدا(ص)همان شب او را ازماجرا مطلع كرده به همراه خود به غار برد.
ابن هشام مىنويسد:ساعتى كه رسول خدا(ص)خواست تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد به خانه ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشت خانه ابو بكر بود،به سوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى در قسمت جنوبى مكه قرار داشت،شب هنگام بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.
ابو بكر به فرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبار مكه و قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهيره را مأمور كرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانيدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شير و يا احيانا از گوشت آنها در صورت امكان استفاده كنند،و براى اينكه رد پاى عبد الله بن ابى بكر هم كه شبها به غار مىآمد از بين برود و اثر پايى از او به جاى نماند عامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى كه عبد الله آمده بود و در همان مسير به چرا مىبرد.
ولى با تمام اين احوال جريانات بعدى نشان داد آن ايمانى را كه على(ع)نسبت به رسول خدا (ص)و آينده درخشان او داشت ابو بكر داراى آن ايمان نبود و هنگامى كه از درون غار چشمش به مشركين قريش افتاد كه در تعقيب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جايى كه مطابق آيه كريمه قرآنى رسول خدا(ص)بدو گفت:«لا تحزن ان الله معنا.. .»ـاندوهگين مباش كه خدا با ماست!
و با مقايسه اين آيه با آيه«و من الناس من يشرى نفسه...»صدق گفتار ما بخوبى روشن مىشود .و به هر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مىكردند،رسول خدا(ص)نيز در ميان تاريكى از خانه خارج شد و شروع كرد به خواندن سوره يسن تا آيه«و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون»آن گاه مشتى خاك برداشته و بر سر آنها پاشيده و رفت.
در اين وقت شخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد:آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند:منتظر محمد!
گفت:خداوند نااميد و ناكامتان كرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاك ريخت،مشركين بلند شده از ديوار سر كشيدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود ديدند با هم گفتند:نه !اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم برد مخصوص او است و ديگرى جز او نيست!
ده نفر يا به نقلى پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيلهاى بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانه رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند،ابو لهب مانع شده گفت:
در اين خانه زن و كودك خفتهاند و من نمىگذارم شما شبانه با اين وضع به خانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه در گير و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرها كشته شود و اين ننگ براى هميشه بر دامان ما بماند،بايد شب را در اطراف خانه بمانيم و پاس دهيم و همين كه صبح شد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را در ضمن آيه«و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين» (1) به اطلاع آن حضرت رسانيد،رسول خدا(ص)كه به گفته جمعى از مورخين خود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود،اما اين كار خطرهايى را هم در پيش داشت كه مقابله با آنها نيز پيش بينى شده بود.
زيرا با توجه به اينكه خانههاى مكه در آن زمان عموما ديوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مىتوانستند رفت و آمد افراد خانه را زير نظر بگيرند،رسول خدا(ص)بايد مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق نيفتد،البته انتخاب چنين فردى آسان نبود.زيرا اين مرد بايد شخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقيات و حركات نيز همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهاى اين كار را بپذيرد.
پيغمبر به فرمان خدا،على(ع)را براى اين كار انتخاب كرد و راستى هم كسى جز على(ع)نمىتوانست اين مأموريت خطير را انجام دهد و تا اين حد به خدا و پيغمبرش ايمان داشته و در اين راه فداكار باشد.در روايات آمده كه وقتى رسول خدا(ص)جريان را به على گزارش داد و به او فرمود :تو امشب بايد در بستر من بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سؤالى كه على(ع)از رسول خدا كرد اين بود كه پرسيد:اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مىماند؟
رسول خدا(ص)فرمود:آرى.
على(ع)سخنى ديگر نگفت و لبخندى زدـكه كنايه از كمال رضايت او بودـو به دنبال انجام مأموريت رفت و ديگر از سرنوشت خود سؤالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.
و راستى اين يكى از بزرگترين فضايل على(ع)است كه مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده و بيشتر آنها گويند اين آيه شريفه كه خدا فرمود:«و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله» (2) درباره على(ع)و فداكارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و ديگران نقل كردهاند كه در آن شب خداى تعالى به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادم كدام يك از شما حاضر است عمر خود را فداى عمر ديگرى كند؟هيچ يك از آن دو حاضر به اين گذشت و فداكارى نشدند،خداى تعالى به آن دو وحى كرد:چرا مانند على بن ابيطالب نبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على به جاى او در بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد،اكنون هر دو به زمين فرود آييد و او را از دشمن حفظ كنيد،جبرئيل بالاى سر على آمد و ميكائيل پايين پاى او و جبرئيل مىگفت:بهبه!اى على!تويى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگان خويش مىبالد !آن گاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:
«و من الناس من يشرى...»تا به آخر. (3)
بارى رسول خدا(ص)به على فرمود:در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مراـكه يك برد سبز بودـبر سر بكش.
على(ع)مأموريت ديگرى هم پيدا كرد كه خود فضيلت بزرگ ديگرى براى او محسوب مىشود و آن رد ودايع و امانتهايى بود كه مردم مكه نزد رسول خدا(ص)به امانت گذارده بودند و امير المؤمنين(ع)مأمور شد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و از نزديكان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به يثرب منتقل كند.
موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد،مسيرى بود كه براى رفتن به يثرب انتخاب نمود،زيرا بخوبى معلوم بود كه چون مشركين از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوايى كه در اختيار دارند در صدد تعقيب و دستگيرى آن حضرت برمىآيند و رسول خدا(ص)بايد راهى را انتخاب كند و به ترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او را پيدا كرده و به مكه بازگردانند.
براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد به جاى آنكه راه معمولى يثرب را در پيش گيرد و اساسا به سمت شمال غربى مكه و ناحيه يثرب برود،راه جنوب غربى را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به«غار ثور»رسانيد و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدينه حركت كرد.
در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد (4) و يا به گفته دستهاى از مورخين رسول خدا(ص)همان شب او را ازماجرا مطلع كرده به همراه خود به غار برد.
ابن هشام مىنويسد:ساعتى كه رسول خدا(ص)خواست تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد به خانه ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشت خانه ابو بكر بود،به سوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى در قسمت جنوبى مكه قرار داشت،شب هنگام بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.
ابو بكر به فرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبار مكه و قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهيره را مأمور كرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانيدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شير و يا احيانا از گوشت آنها در صورت امكان استفاده كنند،و براى اينكه رد پاى عبد الله بن ابى بكر هم كه شبها به غار مىآمد از بين برود و اثر پايى از او به جاى نماند عامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى كه عبد الله آمده بود و در همان مسير به چرا مىبرد.
ولى با تمام اين احوال جريانات بعدى نشان داد آن ايمانى را كه على(ع)نسبت به رسول خدا (ص)و آينده درخشان او داشت ابو بكر داراى آن ايمان نبود و هنگامى كه از درون غار چشمش به مشركين قريش افتاد كه در تعقيب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جايى كه مطابق آيه كريمه قرآنى رسول خدا(ص)بدو گفت:«لا تحزن ان الله معنا.. .»ـاندوهگين مباش كه خدا با ماست!
و با مقايسه اين آيه با آيه«و من الناس من يشرى نفسه...»صدق گفتار ما بخوبى روشن مىشود .و به هر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مىكردند،رسول خدا(ص)نيز در ميان تاريكى از خانه خارج شد و شروع كرد به خواندن سوره يسن تا آيه«و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون»آن گاه مشتى خاك برداشته و بر سر آنها پاشيده و رفت.
در اين وقت شخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد:آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند:منتظر محمد!
گفت:خداوند نااميد و ناكامتان كرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاك ريخت،مشركين بلند شده از ديوار سر كشيدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود ديدند با هم گفتند:نه !اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم برد مخصوص او است و ديگرى جز او نيست!
مشركين قريش چه كردند؟
قريش آن شب را تا به صبح پشت ديوار خانه پاس دادند و از آنجا كه نمىتوانستند آسوده بنشينند و كينه و عداوتشان با رسول خدا(ص)مانند آتشى از درونشان شعله مىكشيد گاه گاهى سنگ روى بستر پيغمبر مىانداختند و على(ع)آن سنگها را بر سر و صورت و سينه خريدارى مىكرد اما حركتى كه موجب ترديد آنها شود و يا بفهمند كه ديگرى به جاى محمد(ص)خوابيده است نمىكرد .
گاه گاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگو مىكردند و چون كار محمد(ص)را پايان يافته مىدانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفتههاى او را به صورت مسخره بازگو مىنمودند،ابو جهل گفت:
ـمحمد خيال مىكند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنت بر عرب و عجم را به دست خواهيد آورد،و بعد هم كه مرديد دوباره زنده خواهيد شد و باغهايى مانند باغهاى اردن(و شام)به شما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد و وقتى شما را زنده مىكنند آتشى برايتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزيد!و شايد ديگران هم در تأييد گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتيبى بود شب را سپرى كردند و همين كه صبح شد و براى حمله به خانه ريختند ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه از ميان بستر رسول خدا(ص)بيرون آمد و از جا برخاست،و بر روى آنها فرياد زد و گفت:چه خبر است؟
مشركين به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند:محمد كجاست؟
على فرمود:مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگر شما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاى خود از شهر شما بيرون رفت.
اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد كتك گرفته به او گفتند:تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را يكسره كنيم سپس با سرعت به اين طرف و آن طرف و كوه و درههاى مكه به جستجوى محمد رفتند.
و در پارهاى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بود ملقب به«ابو كرز»كه از قبيله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از اين رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بيابد.ابو كرز اثر قدمهاى رسول خدا(ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پيش رفتند تا جايى كه ابو بكر به آن حضرت ملحق شده بود (5) گفت:در اينجا أبى قحافه يا پسرش نيز به او ملحق شده!
اينان به دنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.
قريش آن شب را تا به صبح پشت ديوار خانه پاس دادند و از آنجا كه نمىتوانستند آسوده بنشينند و كينه و عداوتشان با رسول خدا(ص)مانند آتشى از درونشان شعله مىكشيد گاه گاهى سنگ روى بستر پيغمبر مىانداختند و على(ع)آن سنگها را بر سر و صورت و سينه خريدارى مىكرد اما حركتى كه موجب ترديد آنها شود و يا بفهمند كه ديگرى به جاى محمد(ص)خوابيده است نمىكرد .
گاه گاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگو مىكردند و چون كار محمد(ص)را پايان يافته مىدانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفتههاى او را به صورت مسخره بازگو مىنمودند،ابو جهل گفت:
ـمحمد خيال مىكند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنت بر عرب و عجم را به دست خواهيد آورد،و بعد هم كه مرديد دوباره زنده خواهيد شد و باغهايى مانند باغهاى اردن(و شام)به شما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد و وقتى شما را زنده مىكنند آتشى برايتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزيد!و شايد ديگران هم در تأييد گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتيبى بود شب را سپرى كردند و همين كه صبح شد و براى حمله به خانه ريختند ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه از ميان بستر رسول خدا(ص)بيرون آمد و از جا برخاست،و بر روى آنها فرياد زد و گفت:چه خبر است؟
مشركين به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند:محمد كجاست؟
على فرمود:مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگر شما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاى خود از شهر شما بيرون رفت.
اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد كتك گرفته به او گفتند:تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را يكسره كنيم سپس با سرعت به اين طرف و آن طرف و كوه و درههاى مكه به جستجوى محمد رفتند.
و در پارهاى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بود ملقب به«ابو كرز»كه از قبيله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از اين رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بيابد.ابو كرز اثر قدمهاى رسول خدا(ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پيش رفتند تا جايى كه ابو بكر به آن حضرت ملحق شده بود (5) گفت:در اينجا أبى قحافه يا پسرش نيز به او ملحق شده!
اينان به دنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.
در غار ثور
از آن سو رسول خدا(ص)و ابو بكر در غار آرميده و از شكافى كه وارد شده بودند بيابان و صحرا را مىنگريستند و خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسول خدا(ص)عنكبوتى را مأمور كرده بود تا بر در غار تار بتند،و كبكهايى را فرستاد تا آنجا تخمبگذارند و به هر ترتيبى بود وقتى مشركين به در غار رسيدند،ابو كرز نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو همان جا ايستاد و گفت:
ـمحمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشدهاند زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مىشد و اين تخم كبكها مىشكست،ديگر نمىدانم در اينجا يا به زمين فرو رفتهاند و يا به آسمان صعود كردهاند!
مشركين دوباره در بيابان پراكنده شدند و هر كدام براى پيدا كردن رسول خدا(ص)به سويى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو پرداختند.اينجا بود كه ابو بكر ترسيد و مضطرب شد و چنانكه خداى تعالى در سوره توبه(آيه 39)فرموده است:رسول خدا(ص)براى اطمينان خاطرش بدو فرمود:«لا تحزن ان الله معنا...»محزون مباش كه خدا با ماست و در پارهاى از روايات است كه با اين حال مطمئن نشد،در اين وقت يكى از مشركين رو به روى غار نشست تا بول كند پيغمبر به ابو بكر فرمود:اگر اينها ما را مىديدند اين مرد اين گونه برابر غار براى بول كردن نمىنشست.و در روايت ديگرى است كه چون ديد ابو بكر آرام نمىشود بدو فرمود :بنگرـو از طريق اعجاز دريايى و كشتى را بدو نشان داد كه در يك سوى غار بودـو بدو فرمود :اگر اينها داخل غار شدند ما سوار بر اين كشتى شده و خواهيم رفت.
بارى رسول خدا(ص)سه روز همچنان در غار بود و در اين مدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسول خدا(ص)مطلع بودند و براى آن حضرت و ابو بكر غذا مىآوردند و اخبار مكه را به اطلاع آن حضرت مىرساندند،يكى على(ع)بود كه مطابق چند حديث هر روزه بدانجا مىآمد و سه شتر و دليل راه به منظور هجرت به مدينه براى آن حضرت و ابو بكر و غلام او تهيه كرد و ديگرى غلام ابو بكر عامر بن فهيره بود،چنانكه در پارهاى از تواريخ آمده است.
از آن سو رسول خدا(ص)و ابو بكر در غار آرميده و از شكافى كه وارد شده بودند بيابان و صحرا را مىنگريستند و خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسول خدا(ص)عنكبوتى را مأمور كرده بود تا بر در غار تار بتند،و كبكهايى را فرستاد تا آنجا تخمبگذارند و به هر ترتيبى بود وقتى مشركين به در غار رسيدند،ابو كرز نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو همان جا ايستاد و گفت:
ـمحمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشدهاند زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مىشد و اين تخم كبكها مىشكست،ديگر نمىدانم در اينجا يا به زمين فرو رفتهاند و يا به آسمان صعود كردهاند!
مشركين دوباره در بيابان پراكنده شدند و هر كدام براى پيدا كردن رسول خدا(ص)به سويى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو پرداختند.اينجا بود كه ابو بكر ترسيد و مضطرب شد و چنانكه خداى تعالى در سوره توبه(آيه 39)فرموده است:رسول خدا(ص)براى اطمينان خاطرش بدو فرمود:«لا تحزن ان الله معنا...»محزون مباش كه خدا با ماست و در پارهاى از روايات است كه با اين حال مطمئن نشد،در اين وقت يكى از مشركين رو به روى غار نشست تا بول كند پيغمبر به ابو بكر فرمود:اگر اينها ما را مىديدند اين مرد اين گونه برابر غار براى بول كردن نمىنشست.و در روايت ديگرى است كه چون ديد ابو بكر آرام نمىشود بدو فرمود :بنگرـو از طريق اعجاز دريايى و كشتى را بدو نشان داد كه در يك سوى غار بودـو بدو فرمود :اگر اينها داخل غار شدند ما سوار بر اين كشتى شده و خواهيم رفت.
بارى رسول خدا(ص)سه روز همچنان در غار بود و در اين مدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسول خدا(ص)مطلع بودند و براى آن حضرت و ابو بكر غذا مىآوردند و اخبار مكه را به اطلاع آن حضرت مىرساندند،يكى على(ع)بود كه مطابق چند حديث هر روزه بدانجا مىآمد و سه شتر و دليل راه به منظور هجرت به مدينه براى آن حضرت و ابو بكر و غلام او تهيه كرد و ديگرى غلام ابو بكر عامر بن فهيره بود،چنانكه در پارهاى از تواريخ آمده است.
راه أمن شد
سه روز رسول خدا(ص)در غار ماند و در اين سه روز مشركين قريش جاهايى را كه احتمال مىدادند پيغمبر خدا بدانجا رفته باشد زير پا گذاردند و چون اثرى ازآن حضرت نيافتند تدريجا مأيوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جايزه بسيار بزرگى براى كسى كه محمد را بيابد تعيين كردند و آن جايزه«صد شتر»بود و راستى هم براى اعراب آن زمان كه همه ثروت و سرمايهشان در شتر خلاصه مىشد،جايزه بسيار بزرگى بود.
يأس مشركين از يافتن محمد(ص)سبب شد كه راهها أمن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غار بيرون آمده و به سوى مدينه حركت كند.
چنانكه قبلا اشاره شد براى اين كار به دو چيز احتياج داشتند يكى مركب و ديگرى راهنما و دليل راه،كه آنها را حتى المقدور از بى راهه ببرد،مطابق آنچه سيوطى در كتاب در المنثور از ابن مردويه و ديگران نقل كرده،على(ع)اين كارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خريدارى كرده و دليل راهى نيز براى ايشان اجير كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا(ص)بدين ترتيب به سوى مدينه حركت كرد،و مطابق نقل ابن هشام و ديگران ابو بكر قبلا سه شتر براى انجام اين منظور آماده كرده بود و شخصى را هم به نام عبد الله بن ارقط(يا اريقط)ـكه خود از مشركين بود اما بدان وسيله خواستند مورد سوء ظن قرار نگيرندـاجير كردند،و اسماء دختر ابو بكر نيز براى ايشان آذوقه آورد.
اما همگى اينان با مختصر اختلافى نوشتهاند:هنگامى كه رسول خدا(ص)خواست حركت كند ابو بكر يا عبد الله ابن ارقط شتر را پيش آوردند كه آن حضرت سوار شود ولى رسول خدا(ص)از سوار شدن خوددارى كرد و فرمود شترى را كه از آن من نيست سوار نمىشوم و سرانجام پس از مذاكره رسول خدا(ص)آن شتر را از ابو بكر خريدارى كرد و آنگاه سوار آن شد و به راه افتادند .
پىنوشتها:
1.سوره انفال،آيه .30
2.سوره بقره،آيه .207
3.براى اطلاع كافى از كتابهاى بسيارى از اهل سنت كه اين حديث و شأن نزول آيه را درباره على(ع)ذكر كردهاند به كتاب شريف احقاق الحق،(چاپ جديد)،ج 3،صص 44ـ24،مراجعه شود.و ما ان شاء الله تعالى در تاريخ زندگانى امير المؤمنين(ع)توضيح بيشترى در اين باره براى شما خواهيم داد.
4.احمد بن حنبل يكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند خود(ج 1،ص 331)داستان را همين گونه نقل كرده كه مىگويد:على به جاى پيغمبر(ص)خوابيد در اين وقت ابو بكر به خانه رسول خدا (ص)آمد و خيال كرد پيغمبر است كه خوابيده از اين رو صدا زد:يا نبى الله،اى پيغمبر خداـعلى (ع)فرمود:پيغمبر خدا اينجا نيست و به سوى«بئر ميمون»ـچاه ميمونـرفت..و به دنبال آن ابو بكر خود را به رسول خدا(ص)رسانيد و وارد غار گرديد.
و طبرىـيكى از بزرگترين مورخان ايشانـنيز داستان را به همين گونه(در ج 2،ص 100)با اضافاتى نقل كرده گويد:هنگامى كه ابو بكر بالاى بستر آمد و على(ع)بدو فرمود:پيغمبر رفت.ابو بكر با سرعت بدان سمت كه رسول خدا(ص)رفته بود به راه افتاد و هنگامى كه پيغمبر(ص)صداى پاى او را شنيد دانست شخصى در تعقيب او مىآيد در آن تاريكى گمان كرد يكى از مشركين است از اين رو پيغمبر نيز به سرعت خود افزود و همين كار او سبب شد تا بند پيشين نعلين آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پاى حضرت به سنگى خورد و شكافت و خون زيادى از آن رفت و با اين حال رسول خدا(ص)از ترس شخصى كه او را دنبال مىكرد پيوسته بر سرعت رفتن خود مىافزود تا آنجا كه ابو بكر فرياد زد و رسول خدا(ص)او را شناخت و ايستاد تا ابو بكر نزديك شد و با يكديگر به غار رفتند،و از پاى پيغمبر همچنان خون مىرفت...و سيوطى نيز در در المنثور چند حديث به همين مضمون نقل مىكند.نگارنده گويد:قراينى هم در دست هست كه رسول خدا(ص)او را از حركت خود مطلع نساخته بود و خواننده محترم وقتى عمل على را با عمل ابو بكر مقايسه كند تفاوت دو عمل را خواهد دانست و بزرگترين فضيلتى را كه اهل سنت دليل بر خلافت ابو بكر و فضيلت او گرفتهاند به اساس آن پى خواهد برد!.
5.اين قسمت را كه مورخين به همين گونه نقل كردهاند دليل خوبى بر صحت نقل احمد و طبرى است به شرحى كه در صفحات قبل گذشت.
سه روز رسول خدا(ص)در غار ماند و در اين سه روز مشركين قريش جاهايى را كه احتمال مىدادند پيغمبر خدا بدانجا رفته باشد زير پا گذاردند و چون اثرى ازآن حضرت نيافتند تدريجا مأيوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جايزه بسيار بزرگى براى كسى كه محمد را بيابد تعيين كردند و آن جايزه«صد شتر»بود و راستى هم براى اعراب آن زمان كه همه ثروت و سرمايهشان در شتر خلاصه مىشد،جايزه بسيار بزرگى بود.
يأس مشركين از يافتن محمد(ص)سبب شد كه راهها أمن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غار بيرون آمده و به سوى مدينه حركت كند.
چنانكه قبلا اشاره شد براى اين كار به دو چيز احتياج داشتند يكى مركب و ديگرى راهنما و دليل راه،كه آنها را حتى المقدور از بى راهه ببرد،مطابق آنچه سيوطى در كتاب در المنثور از ابن مردويه و ديگران نقل كرده،على(ع)اين كارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خريدارى كرده و دليل راهى نيز براى ايشان اجير كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا(ص)بدين ترتيب به سوى مدينه حركت كرد،و مطابق نقل ابن هشام و ديگران ابو بكر قبلا سه شتر براى انجام اين منظور آماده كرده بود و شخصى را هم به نام عبد الله بن ارقط(يا اريقط)ـكه خود از مشركين بود اما بدان وسيله خواستند مورد سوء ظن قرار نگيرندـاجير كردند،و اسماء دختر ابو بكر نيز براى ايشان آذوقه آورد.
اما همگى اينان با مختصر اختلافى نوشتهاند:هنگامى كه رسول خدا(ص)خواست حركت كند ابو بكر يا عبد الله ابن ارقط شتر را پيش آوردند كه آن حضرت سوار شود ولى رسول خدا(ص)از سوار شدن خوددارى كرد و فرمود شترى را كه از آن من نيست سوار نمىشوم و سرانجام پس از مذاكره رسول خدا(ص)آن شتر را از ابو بكر خريدارى كرد و آنگاه سوار آن شد و به راه افتادند .
پىنوشتها:
1.سوره انفال،آيه .30
2.سوره بقره،آيه .207
3.براى اطلاع كافى از كتابهاى بسيارى از اهل سنت كه اين حديث و شأن نزول آيه را درباره على(ع)ذكر كردهاند به كتاب شريف احقاق الحق،(چاپ جديد)،ج 3،صص 44ـ24،مراجعه شود.و ما ان شاء الله تعالى در تاريخ زندگانى امير المؤمنين(ع)توضيح بيشترى در اين باره براى شما خواهيم داد.
4.احمد بن حنبل يكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند خود(ج 1،ص 331)داستان را همين گونه نقل كرده كه مىگويد:على به جاى پيغمبر(ص)خوابيد در اين وقت ابو بكر به خانه رسول خدا (ص)آمد و خيال كرد پيغمبر است كه خوابيده از اين رو صدا زد:يا نبى الله،اى پيغمبر خداـعلى (ع)فرمود:پيغمبر خدا اينجا نيست و به سوى«بئر ميمون»ـچاه ميمونـرفت..و به دنبال آن ابو بكر خود را به رسول خدا(ص)رسانيد و وارد غار گرديد.
و طبرىـيكى از بزرگترين مورخان ايشانـنيز داستان را به همين گونه(در ج 2،ص 100)با اضافاتى نقل كرده گويد:هنگامى كه ابو بكر بالاى بستر آمد و على(ع)بدو فرمود:پيغمبر رفت.ابو بكر با سرعت بدان سمت كه رسول خدا(ص)رفته بود به راه افتاد و هنگامى كه پيغمبر(ص)صداى پاى او را شنيد دانست شخصى در تعقيب او مىآيد در آن تاريكى گمان كرد يكى از مشركين است از اين رو پيغمبر نيز به سرعت خود افزود و همين كار او سبب شد تا بند پيشين نعلين آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پاى حضرت به سنگى خورد و شكافت و خون زيادى از آن رفت و با اين حال رسول خدا(ص)از ترس شخصى كه او را دنبال مىكرد پيوسته بر سرعت رفتن خود مىافزود تا آنجا كه ابو بكر فرياد زد و رسول خدا(ص)او را شناخت و ايستاد تا ابو بكر نزديك شد و با يكديگر به غار رفتند،و از پاى پيغمبر همچنان خون مىرفت...و سيوطى نيز در در المنثور چند حديث به همين مضمون نقل مىكند.نگارنده گويد:قراينى هم در دست هست كه رسول خدا(ص)او را از حركت خود مطلع نساخته بود و خواننده محترم وقتى عمل على را با عمل ابو بكر مقايسه كند تفاوت دو عمل را خواهد دانست و بزرگترين فضيلتى را كه اهل سنت دليل بر خلافت ابو بكر و فضيلت او گرفتهاند به اساس آن پى خواهد برد!.
5.اين قسمت را كه مورخين به همين گونه نقل كردهاند دليل خوبى بر صحت نقل احمد و طبرى است به شرحى كه در صفحات قبل گذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر