قسمت 25 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

سراقه در تعقيب رسول خدا

سراقة بن مالكـيكى از افراد سرشناس مكه و سواركاران عرب در زمان خود بودـگويد:من با افراد قبيله خود دور هم نشسته بوديم كه مردى از همان قبيله از راه رسيد و در برابر ما ايستاده گفت:به خدا سوگند من سه نفر را ديدم كه به سوى يثرب مى‏رفتند گمان من اين است كه محمد و همراهانش بودند!

من دانستم راست مى‏گويد اما براى اينكه آنها كه اين حرف را شنيدند به طمع جايزه بزرگ قريش به سوى يثرب به راه نيفتند بدو گفتم:نه آنها محمد و همراهانش نبوده‏اند بلكه آنان افراد فلان قبيله‏اند كه در تعقيب گمشده خود مى‏گشته‏اند!

آن مرد كه اين حرف را از من شنيد،باور كرد و گفت:شايد چنين باشد كه مى‏گويى و به دنبال كار خود رفت و ديگران هم سرگرم گفتگوى خود شدند،اما من پس از اندكى تأمل برخاسته به خانه آمدم و اسب خود را زين كرده و شمشير و نيزه‏ام را برداشته بسرعت راه مدينه را در پيش گرفتم و سرانجام خود را به رسول خدا(ص)و همراهانش رساندم اما همين كه خواستم به آنها نزديك شوم دستهاى اسب به زمين فرو رفت و من از بالاى سر اسب به سختى به زمين افتادم و اين جريان دو يا سه بار تكرار شد و دانستم كه نيروى ديگرى نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا بدو دسترسى نيست از اين رو توبه كرده بازگشتم.

و در حديثى كه احمد و بخارى و مسلم و ديگران نقل كرده‏اند همين كه سراقه بدانها نزديك شد،ابو بكر ترسيد و با وحشت به رسول خدا(ص)عرض كرد:يا رسول الله دشمن به ما رسيد!حضرت فرمود:نترس خدا با ماست!و براى دومين بار از ترس گريست و گفت:تعقيب كنندگان به ما رسيدند !حضرت او را دلدارى داده و درباره سراقه نفرين كرد و همان سبب شد كه اسب سراقه به زمين خورده و سراقه بيفتد...تا به آخر.
 
معجزه‏اى از رسول خدا

در علم كلام در جاى خود ثابت شده كه پيغمبر الهى كسى است كه داراى معجزه باشد و بتواند به اذن خدا كارهايى را كه ديگران نمى‏توانند انجام دهند و از نظر عقل نيز محال نباشد بدون اسباب و علل مادى و ظاهرى از طريق اعجاز و خرق عادت انجام دهد(چنانچه در داستان معراج به آن اشاره شد).

پيغمبر اسلام(ص)نيز داراى معجزات زيادى بوده كه برخى از آنها در صفحات‏گذشته ذكر شده و در صفحات آينده نيز برخى را خواهيد خواند و از جمله معجزاتى كه در طول راه مدينه از آن حضرت ديده شد،داستان گوسفند أم معبد است كه مورخين و اهل حديث ذكر كرده‏اند.

گفته‏اند:همچنان كه رسول خدا(ص)و همراهان به سوى مدينه مى‏رفتند چشمشان از دور به خيمه‏اى افتاد و آنان براى تهيه آذوقه راه خود را به جانب آن خيمه كج كردند و چون بدانجا رسيدند زنى را در آن خيمه ديدند كه با اثاثيه اندكى كه داشت در ميان آن خيمه نشسته و گوسفند لاغرى هم در پشت آن خيمه بسته است.

از آن زن كه نامش ام معبد بود گوشت و خرمايى خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگيرد ولى او گفت:به خدا سوگند خوراكى در خيمه ندارم و گرنه هيچ گونه مضايقه‏اى از پذيرايى شما نداشتم و نيازمند پول آن هم نبودم،رسول خدا(ص)بدان گوسفند نگاه كرد و فرمود:اى ام معبد اين گوسفند چيست؟

جواب داد:اين گوسفند به علت ناتوانى و ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان ديگر به چراگاه برود.

رسول خدا(ص)فرمود:آيا شير دارد؟

ام معبد:اين گوسفند ضعيفتر از آن است كه شيرى داشته باشد!

رسول خدا(ص)پيش آمد و دست بر پستانهاى گوسفند گذارد و نام خداى تعالى را بر زبان جارى كرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا كرد و سپس دستى بر پستان گوسفند كشيد و ظرفى طلبيد و شروع به دوشيدن شير كرد تا آن قدر كه آن ظرف پر شده نوشيد،آن گاه دوباره دوشيد و به همراهان خود داد تا همگى سير و سيراب شدند و در پايان نيز ظرف را پر كرده پيش آن زن گذارد و پول آن شير را به ام معبد داده و رفتند.

چيزى نگذشت كه شوهر او آمد و چون شير نزد همسرش ديد با تعجب پرسيد:اين شير از كجاست؟زن در جواب گفت:مردى اين چنين بر اينجا گذشت و داستان را گفت،و چون اوصاف رسول خدا(ص)را براى شوهرش تعريف كرد آن مرد گفت:به خدا اين همان كسى است كه قريش وصفش را مى‏گفتند و اى كاش من او را مى‏ديدم و همراهش مى‏رفتم و در آينده نيز اگر بتوانم اين كار را خواهم كرد.
 
در محله قباء

«قباء»نام جايى است در نزديكى مدينه كه فاصله‏اش تا شهر مدينه حدود دو فرسخ يا كمى بيشتر بوده و اكنون نيز مسجد بسيار زيبايى كه اساس آن را رسول خدا(ص)پى ريزى كرده است در آنجا وجود دارد و اطراف آن را باغهايى سرسبز فرا گرفته.

كاروانهايى كه سابقا از راه مكه به مدينه مى‏آمدند از آنجا مى‏گذشتند و سر راه آنها بود،رسول خدا(ص)فاصله راه مكه تا يثرب را پيمود و بيشتر شبها راه مى‏رفتند تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرماى طاقت فرساى صحراى حجاز آسوده باشند و بدين ترتيب تا نزديكى مدينه رسيدند.

از آن سو مردم مدينه كه بيشتر به اسلام گرويده بودند ولى پيغمبر بزرگوار خود را نديده بودند،وقتى شنيدند آن حضرت به سوى يثرب حركت كرده به اشتياق ديدار پيغمبر خود هر روز صبح از خانه‏ها بيرون آمده و تا نزديكيهاى ظهر به انتظار مى‏نشستند و چون مأيوس مى‏شدند به خانه خود باز مى‏گشتند.

روزى كه حضرت رسول(ص)وارد«قباء»شد نزديكيهاى ظهر بود و مردم«قبا»كه مأيوس شده بودند به خانه‏ها رفتند اما يكى از يهوديان كه هنوز در جاى بلندى نشسته و سمت مكه را مى‏نگريست ناگهان چشمش به چند نفر افتاد كه از راه رسيدند و در زير درختى آرميدند،حدس زد كه افراد تازه وارد پيغمبر اسلام و همراهان او باشند از اين رو فرياد زد:

اى فرزندان«قيله» (1) آن كسى كه روزها به انتظارش بوديد وارد شد!

حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان رسول خدا(ص)و همراهان بودند.

مردم كه اين صدا را شنيدند دسته دسته بيرون ريختند و به طرف همان جايى كه پيغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول خدا(ص)را به خانه بردند.

مشهور آن است كه پيغمبر اسلام به خانه مردى به نام كلثوم بن هدمـكه از قبيله بنى عمرو بن عوف بودـوارد شده و در آنجا منزل كرد،و ابو بكر نيز در خانه مرد ديگرى‏منزل كرد.

روزى كه حضرت از غار ثور حركت كرد بر طبق گفتار بسيارى از مورخين روز اول ماه ربيع الاول و روز ورود به«قباء»روز دوازدهم همان ماه بودـكه فاصله مكه تا قباء را دوازده روز طى كرده بودندـو در اينكه چند روز در قباء توقف كرد اختلافى در روايات هست و بسيارى گفته‏اند سه روز در قباء بود تا على(ع)و زنهايى كه همراهش بودند به آن حضرت ملحق شده و روز چهارم به سوى خود شهر مدينه حركت كرد و در پاره‏اى از روايات دوازده روز و پانزده روز نوشته‏اند و آنچه از نظر مورخين مسلم است اين مطلب است كه توقف آن حضرت بيشتر به خاطر آمدن على (ع)بود و انتظار ورود او را مى‏كشيد،و حتى در چند حديث است كه ابو بكر در فاصله آن چند روز به مدينه آمد و چون به قباء بازگشت به رسول خدا(ص)عرض كرد:مردم شهر منتظر مقدم شما هستند و زودتر حركت كنيد،اما رسول خدا(ص)فرمود:منتظر على هستم و تا او نيايد به شهر نخواهم رفت و چون ابو بكر گفت:آمدن على طول مى‏كشد!فرمود:نه به همين زودى خواهد آمد .
 
ورود على(ع)

چنانكه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از ورود رسول خدا(ص)به قباء گذشته بود كه على(ع)نيز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد و به گفته ابن هشام پيغمبر(ص)روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوى مدينه حركت كرد،على(ع)در اين چند روزه طبق دستور رسول خدا (ص)امانتهاى مردم را كه نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و«فواطم»يعنى فاطمه دختر رسول خدا(ص)و فاطمه بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبير را برداشته و به سوى مدينه حركت كرد.به گفته برخى از مورخين چند زن و مرد ديگر نيز كه از ماجرا مطلع شدند بدانها ملحق شده يك كاروان كوچكى تشكيل داده به راه افتادند و خدا مى‏داند كه على(ع)در اين راه چه فداكاريها و گذشتى از خود نشان داد تا جايى كه هفت تن از سواركاران قريش وقتى از حركت آنها مطلع شده به تعقيب آنان پرداخته ودر صدد برآمدند آنها را به مكه بازگردانند و در نزديكى«ضجنان»به ايشان رسيدند و چون على(ع)آنها را ديدار كرده و از قصدشان با خبر شد شمشير خود را به دست گرفته يك تنه به جنگشان آمد و با شجاعت عجيبى كه از خود نشان داد يك تن از ايشان را با شمشير دو نيم كرده آن شش تن ديگر را فرارى داد و به همراهان خود دستور داد كاروان را حركت دهند و چون به مدينه وارد شد رسول خدا (ص)بدو مژده داد كه آيات «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم...» تا آخر(سوره آل عمران،آيات 195ـ191)در شأن او و همراهانش نازل گرديده است.

و خود رسول خدا(ص)نيز در اين چند روزى كه در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ريخت و بناى نخستين مسجد را در مدينه پى‏ريزى كرد و اتمام آن را موكول به بعد نمود،و سپس به سوى مدينه حركت فرمود.
 
ورود به مدينه

هنگامى كه رسول خدا(ص)از قباء حركت كرد رؤساى قبايلى كه خانه‏هاشان سر راه آن حضرت بود همگى از خانه‏هاى خود بيرون آمده و چون پيغمبر اكرم به محله آنان وارد مى‏شد تقاضا مى‏كردند كه در محله آنان فرود آيد و منزل كند ولى رسول خدا(ص)در پاسخ همه مى‏فرمود:جلوى شتر را باز كنيد و او را رها كرده به حال خود بگذاريد كه او مأمور استـيعنى هر كجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمدـ.

و بدين ترتيب از محله بنى سالم،بنى بياضه،بنى ساعده،بنى حارث و بنى عدى عبور كرد و در هر يك از محله‏هاى مزبور بزرگانشان سر راه بر آن حضرت گرفته و تقاضاى نزول او را داشتند و رسول خدا(ص)همان جواب را مى‏داد تا چون به محله بنى مالك بن نجار و همان جايى كه اكنون مسجد النبى قرار دارد رسيد شتر آن حضرت زانو زد و خوابيد،پيغمبر(ص)پرسيد:اين زمين از كيست؟

عرض كردند:اينجا متعلق به دو فرزند يتيم«عمرو»كه نامشان سهل و سهيل است،مى‏باشد و پس از مذاكره با سرپرست آن دو كه شخصى به نام معاذ بن عفراء بود آنجارا از او خريدارى كرده و مسجد مدينه را در همانجا بنا كردند،و در اطراف آن نيز اتاقهايى براى رسول خدا و همسران آن حضرت ساختند به شرحى كه خواهد آمد.

تنها توقف كوتاهى كه رسول خدا(ص)در سر راه خود در ميان قبايل نامبرده داشت نزد بنى سالم بود كه چون هنگام ظهر بود در ميان ايشان فرود آمد و چون مصادف با روز جمعه بود،و آنها نيز قبلا مسجدى براى خود بنا كرده بودند پيغمبر خدا نخستين نماز جمعه را در ميان آنها خواند و بدين ترتيب نخستين خطبه را نيز در مدينه همانجا ايراد فرمود.
 
عبد الله بن ابى،رئيس منافقين مدينه

در شهر يثرب مرد ثروتمند و بانفوذى بود به نام عبد الله بن ابى بن أبى سلول كه مورد احترام هر دو قبيله اوس و خزرج بود و پيش از اين نام او را ذكر كرديم و مردم يثرب كه از اختلاف و زد و خورد خسته شده بودند قبل از آنكه مسلمان شوند به فكر افتاده بودند تا اين مرد را بر خود فرمانروا سازند و همگى از او اطاعت كرده و به اختلاف و خونريزى ميان خود خاتمه دهند،و با طلوع و انتشار اسلام در يثرب و ورود رسول خدا(ص)بدان شهر اين برنامه به هم خورد و مردم گرد شمع وجود آن حضرت را گرفته و به بركت آن بزرگوار اختلافها به يك سو رفت.

عبد الله بن ابى از اين پيش آمد سخت ناراحت و دلگير بود زيرا با ظهور اسلام و ورود پيامبر بزرگوار اسلام بدان شهر برنامه رياست و فرمانروايى او به هم خورد و از بين رفت از اين رو هنگامى كه رسول خدا(ص)از ميان قبيله او عبور مى‏كرد با آستين جلوى بينى خود را گرفت تا گرد و غبارى كه بلند شده بود در بينى او نرود و با ناراحتى پيش آمده بر خلاف قبايل ديگر گفت:

به نزد آنها كه تو را گول زده و بدين شهر آورده‏اند برو و بر آنان فرود آى!

سعد بن عباده كه در ركاب رسول خدا(ص)بودـو پيش از اين نيز نامش مذكور شدـترسيد مبادا سخنان بى ادبانه و زننده وى در روح پاك و لطيف رسول خدا(ص)اثر كند از اين رو به عنوان عذرخواهى از جسارت و بى ادبى آن مرد پيش آمده ومعروض داشت:يا رسول الله مبادا بى ادبى و جسارت اين مرد دل شما را آزرده سازد او را به حال خود بگذاريد،زيرا ما مى‏خواستيم او را فرمانرواى خود سازيم و چون اكنون مشاهده مى‏كند كه رياست و فرمانروايى از دست او رفته ناراحت و نگران است،و از دست رفتن اين مقام خود را از شما مى‏بيند.
 
در خانه أبى ايوب

و بالجمله وقتى شتر رسول خدا(ص)در آن محله زانو زد كسانى كه در آن اطراف خانه داشتند دور پيغمبر را گرفته و هر كدام تقاضا داشتند آن حضرت به خانه آنها وارد شود،در اين ميان مادر ابو ايوب پيشدستى كرده خورجين و اثاثيه رسول خدا(ص)را بغل كرد و به خانه برد و هنگامى كه آن حضرت از ماجرا مطلع شد به خانه آنها رفت.

ابو ايوب مرد فقيرى بود كه خانه محقرى داشت و از يك ساختمان خشت و گلى دو طبقه تركيب يافته بود و چون پيغمبر خدا بدانجا وارد شد ابو ايوب به نزد آن حضرت آمده و پيشنهاد كرد رسول خدا(ص)طبقه بالا را انتخاب كند چون براى او دشوار بود كه بالاى سر آن حضرت به سر برد اما رسول خدا(ص)همان طبقه پايين را انتخاب كرده فرمود:براى ما و كسانى كه به ديدن ما مى‏آيند اينجا راحت‏تر است.

و تا وقتى كار مسجد و اتاقهاى اطراف آن به پايان رسيد آن حضرت در خانه او به سر بردند و سپس به خانه خود رفتند.
 
ساختمان مسجد مدينه(و فضيلتى از عمار)

مسلمانان دست به كار ساختن مسجد شدند،خود پيغمبر نيز مانند يك كارگر عادى كار مى‏كرد و سنگ و خاك به اين طرف و آن طرف مى‏برد،مسلمانان ديگر نيز اعم از مهاجر و انصار مشتاقانه كار مى‏كردند و براى سرگرمى و رفع خستگى خود رجزهايى انشا كرده مى‏خواندند كه از آن جمله اين رجز است:

لئن قعدنا و النبى يعمل‏
لذاك منا العمل المضلل‏[اگر ما بنشينيم و پيامبر كار كند براستى كه كار زشت و ناروايى انجام داده‏ايم.]ديگرى مى‏گفت:

لا عيش الا عيش الاخرة
اللهم ارحم الانصار و المهاجرة
[عيش و خوشى در زندگى نيست مگر در آخرت،خدايا انصار و مهاجرين را مورد رحمت خويش قرار ده.]

پيغمبر(ص)نيز همين رجز را مى‏خواند جز آنكه به صورت شعرى نمى‏خواند و مى‏گفت:

لا عيش الا عيش الآخرة
اللهم ارحم المهاجرين و الانصار

و در پاره‏اى از روايات نيز آمده است كه على(ع)نيز اين ارجوزه را مى‏خواند:

لا يستوى من يعمر المساجدا
يدأب فيه قائما و قاعدا
و من يرى عن الغبار حائدا

[هيچ گاه كسى كه با كوشش و جديت تمام در حال قيام و قعود به كار ساختمان مسجد مشغول است با كسى كه روى خود را از خاك و غبار مى‏گرداند مساوى و برابر نيست.]گويند:عمار بن ياسر نيز اين ارجوزه را از على(ع)ياد گرفته بود و مى‏خواند،عثمان بن عفان كه گوشه‏اى نشسته و عصايى در دست داشت اين ارجوزه را از عمار شنيد و پيش خود خيال كرد عمار به او گوشه مى‏زند و منظورش از جمله آخر اوست،از اين رو بر آشفته پيش آمد و گفت:اى پسر سميه من شنيدم كه چه گفتى و چنانكه گفتارت را ادامه دهى با اين عصا بينى تو را خرد خواهم كرد.

پيغمبر(ص)كه اين سخن را از عثمان شنيد غضبناك شده فرمود:

ـاينان را با عمار چه كار؟عمار آنها را به سوى بهشت مى‏خواند و آنها او را به طرف آتش دوزخ دعوت مى‏كنند،همانا عمار پوست ميان دو چشم من است...

آن گاه فرمود:

ـاز اين پس اگر سخنى از آن مرد(يعنى عثمان)شنيديد به وى اعتنا نكرده و از او دورى كنيد !
 
خبرى از آينده عمار

عمار در كار ساختمان مسجد بيش از ديگران زحمت مى‏كشيد و خشت و سنگ به دوش مى‏كشيد،روزى آن قدر خشت بر پشتش بار كردند كه به پيغمبر عرض كرد:اينان امروز مرا كشتند!

رسول خدا(ص)با ملاطفت خاصى دست به موهاى عمار كشيد و گرد و خاك آن را پاك كرده فرمود :

ـاى پسر سميه كشنده تو اينان نيستند،بلكه كشنده تو گروه متجاوز و ستمكارند!نگارنده گويد :چنانكه از روايات به دست مى‏آيد مسجد مدينه در زمان رسول خدا(ص)دو بار بنا شده،يكى همان بار اول بود كه پس از ورود آن حضرت به ترتيبى كه گفته شد انجام گرديد.

و بار دوم پس از جنگ خيبر و در سال هفتم هجرت بود كه تغييرات و توسعه‏اى در آن دادند،كه شايد در جاى خود مذكور گردد،و از اين رو برخى عقيده دارند داستان عمار و گفتار او با عثمان،و خبر رسول خدا(ص)از آينده عمار همگى مربوط به سال هفتم و بناى دوم مسجد بوده است،و شواهدى هم براى اين مطلب ذكر كرده‏اند،و الله اعلم.

سرانجام كار مسجد به پايان رسيد و به دستور پيغمبر خدا ديوارهاى اطراف آن را به طول يك قامت بالا بردند و چون مدتى بر اين منوال گذشت و مسلمانان در اوقات نماز دچار گرما و آفتاب مى‏شدند پيشنهاد ساختن سقفى را براى مسجد به آن حضرت دادند و رسول خدا(ص)موافقت كرده قسمتى از مسجد را ستون زده و روى آن را با شاخه و برگ خرما پوشاند و چون مجددا پيشنهاد كردند كه روى آن برگها و چوبها را گل اندود كنند رسول خدا(ص)نپذيرفت و در پاسخ آنان فرمود:

ـنه!عريشى همچون عريش موسى نخواهم ساخت و كار از اين زودتر انجام خواهد شد. (2)
 
خانه‏هاى جمعى از مهاجرين و فضيلتى از على(ع)

اطراف مسجد هم اتاقهايى براى همسران رسول خدا(ص)ساختند و جمعى از مهاجرين ديگر چون على (ع)،حمزه ابو بكر و ديگران نيز اتاقهايى ساختند و هر كدام درى از اتاق خود به سوى مسجد باز كردند كه در هنگام نماز از آنجا به مسجد مى‏آمدند،تا اينكه پس از چندى كه به گفته برخى در سال دوم هجرت بود جبرئيل بر آن حضرت نازل شده و گفت:خداى تعالى امر فرموده كه جز تو و على،افراد ديگر درهاى خانه خود را به طرف مسجد مسدود كنند،و اين موضوع بر بعضى گران آمد و چون رسول خدا(ص)بدانها فرمود:من از پيش خود چنين دستورى ندادم،بلكه دستورى بود كه خداى تعالى به وسيله جبرئيل مرا بدان مأمور كرد آنان راضى شدند،و اين داستان يعنى حديث«سدوا الابواب الا باب على ع» (3) را بيش از پنجاه نفر از محدثين شيعه و اهل سنت از بيش از بيست نفر از صحابه رسول خدا نقل كرده‏اند كه براى تحقيق بيشتر مى‏توانيد به كتابهاى مفصلى كه در اين باب نوشته شده مراجعه كنيد. (4)

پى‏نوشتها:

1.«قيله»نام زنى است كه مردم مدينه نسبشان به او مى‏رسيده.

2.شايد منظور بى‏وفايى دنيا و زندگى آن است و خواسته است بفرمايد:زندگى اين چند روزه ارزش اين كار را ندارد،و الله اعلم.

3.درها را ببنديد جز در خانه على(ع).

4.الصحيح من السيره،ج 4،صص 95ـ94.جالب اين است كه ابن ابى الحديد معتزلى كه خود از دانشمندان بزرگ اهل سنت است در شرح نهج البلاغه(ج 11،ص 49)شرحى از حديثهاى بسيارى كه طرفداران ابو بكر در فضيلت او براى مقابله با فضايل على(ع)جعل كرده‏اند ذكر كرده و از آن جمله اين حديث است كه گفته است:چون نتوانستند اين فضيلت بزرگ را براى على(ع)منكر شوند آمدند و نظير آن را براى ابو بكر جعل كردند و نظير حديث مواخاه(و داستان برادر شدن على(ع)با رسول خدا كه در صفحات آينده خواهيد خواند)كه طرفداران ابو بكر در برابر آن حديث«لو كنت متخذا خليلا لاتحذت ابا بكر خليلا»را وضع كردند...،و بدين ترتيب اعتبار و ارزش اين گونه حديثها هم كه درباره ابو بكر وارد شده روشن مى‏شود،و اكنون براى شاهد اين گفتار اين دو حديث جعلى را از سيره ابن هشام بشنويد كه در باب«داستان بيمارى رسول خدا(ص)»(ج 2،ص 649)از زهرى از ايوب بن بشير روايت كرده كه رسول خدا(ص)در هنگام بيمارى و رحلت خود فرمود :

«انظروا هذه الابواب اللافظة فى المسجد فسدوها الا بيت أبى بكر...»و به دنبال آن از برخى از خانواده ابو سعيد بن معلى روايت كرده كه در همان روز فرمود:

«لو كنت متخذا من العباد خليلا لا تخذت ابا بكر خليلا...»

و خود قضاوت كنيد...!

هیچ نظری موجود نیست: