قسمت 23 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

قريش با خبر شدند...

با اينكه همه اين جريانات در دل شب و در خانه سر پوشيده و در كمال خفا انجام گرديد اما شيطان كار خود را كرد و بانگ خود را به گوش قريش و ساكنان منى رسانيد و به آنها بانگ زد:محمد و از دين بيرون شدگان از قبيله اوس و خزرج براى جنگ با شما در عقبه همپيمان شدند!

خبر به گوش قرشيان كه رسيد لباس جنگ به تن كرده به سوى عقبه به راه افتادند و همين كه به تنگناى عقبه رسيدند جناب حمزه و على(ع)را ديدند كه با شمشير در آنجا ايستاده‏اند،و چون حمزه را ديدند پيش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چه اجتماع كرده‏ايد؟حمزه گفت:ـاجتماعى نكرده‏ايم و كسى اينجا نيست و به خدا سوگند هر كس از عقبه عبور كند با اين شمشير او را خواهم زد.قريش كه چنان ديدند بازگشتند.

كعب بن مالك گويد:فردا صبح قرشيان پيش ما آمده گفتند:ما شنيده‏ايم شما بر ضد ما با محمد پيمان بسته و مى‏خواهيد او را به يثرب ببريد!ما كه با شما سر جنگ نداريم و چيزى نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نيست؟.

گروهى از همراهان ما كه در حال شرك بودند و از ماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنها قسم خوردند كه چنين ماجرايى نبوده و ما هيچ گونه اطلاعى از آن نداريم.

قريش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترام همگى بود آمده و جريان را از او پرسيدند،او نيز كه از ماجرا بى خبر بود اظهار بى اطلاعى كرده و براى اطمينان ايشان گفت :اينكه مى‏گوييد موضوع كوچكى نيست و هيچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنين كارى نمى‏زنند،قريش هم به سوى خانه‏هاى خود بازگشتند،اما از آنجا كه رفت و آمد مردم يثرب به شهر مكه و هجرت گروهى از مسلمانان به آن شهر و اخبارى كه از پيشرفت اسلام در مدينه به آنها رسيده بود از اين سخنان مطمئن نشده و بناى تحقيق بيشترى را گذاردند و هنگامى مطلب براى آنها مسلم شده بود كه حاجيان از منى كوچ كرده و كاروان يثرب از شهر مكه خارج شده بود.

قريش در تعقيب كاروانيان مقدارى از شهر مكه بيرون آمدند و چون مأيوس شدند به سوى مكه بازگشتند و با اين حال دو تن از مسلمانان را در«اذاخر»كه نام جايى در نزديكى مكه است ديدار كردند و آن دو را تعقيب كردند يكى سعد بن عباده و ديگرى منذر بن عمرو بودـكه هر دو از نقيبان بودند منذر كه خود را در محاصره قرشيان ديد با چابكى و سرعت از ميان حلقه محاصره خود را بيرون انداخته و فرار كرد و قرشيان نتوانستند او را دستگير سازند،اما سعد بن عباده به دست ايشان اسير گرديد و دستهاى او را با همان طنابى كه پالان شتر خود را با آن بسته بود به گردنش بستند و زير ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدين ترتيب‏وارد شهر مكه‏اش كردند.

خود سعد گويد:همچنان هر كس مى‏رسيد كتكى به من مى‏زد تا آنكه ابو البخترى دلش به حال من سوخت و پيش آمده گفت:كسى را در مكه نمى‏شناسى كه او را پناه داده و حقى از اين راه بر او داشته باشى و او را به يارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را مى‏شناسم يكى جبير بن مطعم و ديگرى حارث بن حرب كه من در يثرب نسبت به آنها چنين و چنان كرده‏ام و داستان پناه دادن جبير بن مطعم را ذكر كرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قريش نجات دادند.
 
جوانان مدينه و بت عمرو بن جموح

ابن هشام مى‏نويسد:كسانى كه در عقبه با رسول خدا(ص)بيعت كرده بودند عموما از جوانهاى مدينه بودند،و پيرمردان قبايل بيشتر در همان حالت بت پرستى و شرك به سر مى‏بردند،در ميان سالمندان قبيله بنى سلمه پيرمردى بود به نام عمرو بن جموح كه مانند شيوخ ديگر قبايل بت مخصوصى براى خود تهيه كرده بود به نام«مناة»و او را در خانه خود در جايگاه مخصوصى گذارده بود.

در ميان جوانان تازه مسلمان يكى هم معاذ پسر همين عمرو بن جموح بود كه تازه از سفر مكه و بيعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.

معاذ با رفقاى ديگر مسلمان خود كه از جوانان همان قبيله بنى سلمه بودند قرار گذاردند كه چون شب شد به دستيارى و كمك او«مناة»ـيعنى بت مخصوص پدرشـرا بدزدند و در مزبله‏هاى مدينه بياندازند و موفق هم شدند و چند شب پى در پى «مناة»را به ميان مزبله‏هاى مدينه كه پر از نجاست بود مى‏انداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به اين طرف و آن طرف مى‏رفت و چون آن را پيدا مى‏كرد شستشو مى‏داد و به جاى خود بازگردانده مى‏گفت:

ـبه خدا اگر مى‏دانستم چه كسى نسبت به تو اين گونه جسارت و بى ادبى كرده او را بسختى تنبيه مى‏كردم!

و چون اين عمل تكرار شد شبى عمرو بن جموح شمشيرى به گردن بت آويخت وگفت:من كه نمى‏دانم چه شخصى نسبت به تو اين جسارت‏ها و بى ادبيها را روا مى‏دارد اكنون اين شمشير را به گردنت مى‏آويزم تا اگر براستى خيرى و يا نيرويى در تو هست هر كس به سراغ تو مى‏آيد به وسيله آن از خودت دفاع كنى!

آن شب جوانان بنى سلمه«مناة»را بردند و شمشير را از گردنش باز كرده و به جاى آن،توله سگ مرده‏اى را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله ديگرى انداختند.

عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پيدا كرد كمى بدو خيره شد و به فكر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نيز كه در همان حوالى قدم مى‏زدند تا ببينند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد كرد و چه زمانى از خواب غفلت بيرون مى‏آيد و فطرتش بيدار مى‏شود،وقتى آن حال را در او مشاهده كردند نزديك آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان كردند و كم كم عمرو بن جموح را به ترك بت پرستى و ايمان به خدا و اسلام دعوت كردند،سخنان ايشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شكرانه اين نعمت بزرگ كه نصيبش شده بود اشعار زير را سرود:

و الله لو كنت الها لم تكن‏
انت و كلب وسط بئر فى قرن‏
اف لملقاك الها مستدن‏
الآن فتشناك عن سوء الغبن‏
الحمد لله العلى ذى المنن‏
الواهب الرزاق ديان الدين‏
هو الذى انقذنى من قبل ان‏
اكون فى ظلمة قبر مرتهن‏
بأحمد المهدى النبى المرتهن

و ملخص ترجمه اشعار فوق اين است كه گويد:

[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده بسته به يك ريسمان نبودى![اكنون دانستم كه تو خدا نيستى و من از روى سفاهت و نادانى تو را پرستش كردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را كه به وسيله پيغمبر راهنماى خويش مرا نجات بخشيد.]
 
ازدواج با سوده

نخستين زنى را كه رسول خدا(ص)پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمره مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت و سوده را در ميان فاميل و قبيله‏اش يعنى قبيله«بنى عامر»كه بيشتر به حال شرك به سر مى‏بردند و قبيله مهمى به شمار مى‏رفتند بى سرپرست گذارد،در چنين وضعى اگر سوده مى‏خواست به ميان قبيله خود بازگردد يا ناچار بود از ديانت اسلام دست بردارد تا او را به خود راه دهند و يا اذيتها و اهانتهاى آنان را با سختى تحمل كند و در وضع رقتبارى به سر برد،رسول خدا(ص)در چنين شرايطى او را به ازدواج خويش درآورد تا هم آن زنى را كه در راه اسلام سختيهايى را تحمل كرده از پريشانى و بى سر و سامانى نجات بخشد و هم قبيله‏اش را به سوى اسلام متمايل سازد.و ابن حجر در اصابة مرگ او را در سال 54 هجرى نقل كرده است.

هیچ نظری موجود نیست: