قريش با خبر شدند...
با اينكه همه اين جريانات در دل شب و در خانه سر پوشيده و در كمال خفا انجام گرديد اما شيطان كار خود را كرد و بانگ خود را به گوش قريش و ساكنان منى رسانيد و به آنها بانگ زد:محمد و از دين بيرون شدگان از قبيله اوس و خزرج براى جنگ با شما در عقبه همپيمان شدند!
خبر به گوش قرشيان كه رسيد لباس جنگ به تن كرده به سوى عقبه به راه افتادند و همين كه به تنگناى عقبه رسيدند جناب حمزه و على(ع)را ديدند كه با شمشير در آنجا ايستادهاند،و چون حمزه را ديدند پيش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چه اجتماع كردهايد؟حمزه گفت:ـاجتماعى نكردهايم و كسى اينجا نيست و به خدا سوگند هر كس از عقبه عبور كند با اين شمشير او را خواهم زد.قريش كه چنان ديدند بازگشتند.
كعب بن مالك گويد:فردا صبح قرشيان پيش ما آمده گفتند:ما شنيدهايم شما بر ضد ما با محمد پيمان بسته و مىخواهيد او را به يثرب ببريد!ما كه با شما سر جنگ نداريم و چيزى نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نيست؟.
گروهى از همراهان ما كه در حال شرك بودند و از ماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنها قسم خوردند كه چنين ماجرايى نبوده و ما هيچ گونه اطلاعى از آن نداريم.
قريش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترام همگى بود آمده و جريان را از او پرسيدند،او نيز كه از ماجرا بى خبر بود اظهار بى اطلاعى كرده و براى اطمينان ايشان گفت :اينكه مىگوييد موضوع كوچكى نيست و هيچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنين كارى نمىزنند،قريش هم به سوى خانههاى خود بازگشتند،اما از آنجا كه رفت و آمد مردم يثرب به شهر مكه و هجرت گروهى از مسلمانان به آن شهر و اخبارى كه از پيشرفت اسلام در مدينه به آنها رسيده بود از اين سخنان مطمئن نشده و بناى تحقيق بيشترى را گذاردند و هنگامى مطلب براى آنها مسلم شده بود كه حاجيان از منى كوچ كرده و كاروان يثرب از شهر مكه خارج شده بود.
قريش در تعقيب كاروانيان مقدارى از شهر مكه بيرون آمدند و چون مأيوس شدند به سوى مكه بازگشتند و با اين حال دو تن از مسلمانان را در«اذاخر»كه نام جايى در نزديكى مكه است ديدار كردند و آن دو را تعقيب كردند يكى سعد بن عباده و ديگرى منذر بن عمرو بودـكه هر دو از نقيبان بودند منذر كه خود را در محاصره قرشيان ديد با چابكى و سرعت از ميان حلقه محاصره خود را بيرون انداخته و فرار كرد و قرشيان نتوانستند او را دستگير سازند،اما سعد بن عباده به دست ايشان اسير گرديد و دستهاى او را با همان طنابى كه پالان شتر خود را با آن بسته بود به گردنش بستند و زير ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدين ترتيبوارد شهر مكهاش كردند.
خود سعد گويد:همچنان هر كس مىرسيد كتكى به من مىزد تا آنكه ابو البخترى دلش به حال من سوخت و پيش آمده گفت:كسى را در مكه نمىشناسى كه او را پناه داده و حقى از اين راه بر او داشته باشى و او را به يارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را مىشناسم يكى جبير بن مطعم و ديگرى حارث بن حرب كه من در يثرب نسبت به آنها چنين و چنان كردهام و داستان پناه دادن جبير بن مطعم را ذكر كرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قريش نجات دادند.
با اينكه همه اين جريانات در دل شب و در خانه سر پوشيده و در كمال خفا انجام گرديد اما شيطان كار خود را كرد و بانگ خود را به گوش قريش و ساكنان منى رسانيد و به آنها بانگ زد:محمد و از دين بيرون شدگان از قبيله اوس و خزرج براى جنگ با شما در عقبه همپيمان شدند!
خبر به گوش قرشيان كه رسيد لباس جنگ به تن كرده به سوى عقبه به راه افتادند و همين كه به تنگناى عقبه رسيدند جناب حمزه و على(ع)را ديدند كه با شمشير در آنجا ايستادهاند،و چون حمزه را ديدند پيش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چه اجتماع كردهايد؟حمزه گفت:ـاجتماعى نكردهايم و كسى اينجا نيست و به خدا سوگند هر كس از عقبه عبور كند با اين شمشير او را خواهم زد.قريش كه چنان ديدند بازگشتند.
كعب بن مالك گويد:فردا صبح قرشيان پيش ما آمده گفتند:ما شنيدهايم شما بر ضد ما با محمد پيمان بسته و مىخواهيد او را به يثرب ببريد!ما كه با شما سر جنگ نداريم و چيزى نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نيست؟.
گروهى از همراهان ما كه در حال شرك بودند و از ماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنها قسم خوردند كه چنين ماجرايى نبوده و ما هيچ گونه اطلاعى از آن نداريم.
قريش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترام همگى بود آمده و جريان را از او پرسيدند،او نيز كه از ماجرا بى خبر بود اظهار بى اطلاعى كرده و براى اطمينان ايشان گفت :اينكه مىگوييد موضوع كوچكى نيست و هيچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنين كارى نمىزنند،قريش هم به سوى خانههاى خود بازگشتند،اما از آنجا كه رفت و آمد مردم يثرب به شهر مكه و هجرت گروهى از مسلمانان به آن شهر و اخبارى كه از پيشرفت اسلام در مدينه به آنها رسيده بود از اين سخنان مطمئن نشده و بناى تحقيق بيشترى را گذاردند و هنگامى مطلب براى آنها مسلم شده بود كه حاجيان از منى كوچ كرده و كاروان يثرب از شهر مكه خارج شده بود.
قريش در تعقيب كاروانيان مقدارى از شهر مكه بيرون آمدند و چون مأيوس شدند به سوى مكه بازگشتند و با اين حال دو تن از مسلمانان را در«اذاخر»كه نام جايى در نزديكى مكه است ديدار كردند و آن دو را تعقيب كردند يكى سعد بن عباده و ديگرى منذر بن عمرو بودـكه هر دو از نقيبان بودند منذر كه خود را در محاصره قرشيان ديد با چابكى و سرعت از ميان حلقه محاصره خود را بيرون انداخته و فرار كرد و قرشيان نتوانستند او را دستگير سازند،اما سعد بن عباده به دست ايشان اسير گرديد و دستهاى او را با همان طنابى كه پالان شتر خود را با آن بسته بود به گردنش بستند و زير ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدين ترتيبوارد شهر مكهاش كردند.
خود سعد گويد:همچنان هر كس مىرسيد كتكى به من مىزد تا آنكه ابو البخترى دلش به حال من سوخت و پيش آمده گفت:كسى را در مكه نمىشناسى كه او را پناه داده و حقى از اين راه بر او داشته باشى و او را به يارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را مىشناسم يكى جبير بن مطعم و ديگرى حارث بن حرب كه من در يثرب نسبت به آنها چنين و چنان كردهام و داستان پناه دادن جبير بن مطعم را ذكر كرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قريش نجات دادند.
جوانان مدينه و بت عمرو بن جموح
ابن هشام مىنويسد:كسانى كه در عقبه با رسول خدا(ص)بيعت كرده بودند عموما از جوانهاى مدينه بودند،و پيرمردان قبايل بيشتر در همان حالت بت پرستى و شرك به سر مىبردند،در ميان سالمندان قبيله بنى سلمه پيرمردى بود به نام عمرو بن جموح كه مانند شيوخ ديگر قبايل بت مخصوصى براى خود تهيه كرده بود به نام«مناة»و او را در خانه خود در جايگاه مخصوصى گذارده بود.
در ميان جوانان تازه مسلمان يكى هم معاذ پسر همين عمرو بن جموح بود كه تازه از سفر مكه و بيعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.
معاذ با رفقاى ديگر مسلمان خود كه از جوانان همان قبيله بنى سلمه بودند قرار گذاردند كه چون شب شد به دستيارى و كمك او«مناة»ـيعنى بت مخصوص پدرشـرا بدزدند و در مزبلههاى مدينه بياندازند و موفق هم شدند و چند شب پى در پى «مناة»را به ميان مزبلههاى مدينه كه پر از نجاست بود مىانداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به اين طرف و آن طرف مىرفت و چون آن را پيدا مىكرد شستشو مىداد و به جاى خود بازگردانده مىگفت:
ـبه خدا اگر مىدانستم چه كسى نسبت به تو اين گونه جسارت و بى ادبى كرده او را بسختى تنبيه مىكردم!
و چون اين عمل تكرار شد شبى عمرو بن جموح شمشيرى به گردن بت آويخت وگفت:من كه نمىدانم چه شخصى نسبت به تو اين جسارتها و بى ادبيها را روا مىدارد اكنون اين شمشير را به گردنت مىآويزم تا اگر براستى خيرى و يا نيرويى در تو هست هر كس به سراغ تو مىآيد به وسيله آن از خودت دفاع كنى!
آن شب جوانان بنى سلمه«مناة»را بردند و شمشير را از گردنش باز كرده و به جاى آن،توله سگ مردهاى را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله ديگرى انداختند.
عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پيدا كرد كمى بدو خيره شد و به فكر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نيز كه در همان حوالى قدم مىزدند تا ببينند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد كرد و چه زمانى از خواب غفلت بيرون مىآيد و فطرتش بيدار مىشود،وقتى آن حال را در او مشاهده كردند نزديك آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان كردند و كم كم عمرو بن جموح را به ترك بت پرستى و ايمان به خدا و اسلام دعوت كردند،سخنان ايشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شكرانه اين نعمت بزرگ كه نصيبش شده بود اشعار زير را سرود:
و الله لو كنت الها لم تكن
انت و كلب وسط بئر فى قرن
اف لملقاك الها مستدن
الآن فتشناك عن سوء الغبن
الحمد لله العلى ذى المنن
الواهب الرزاق ديان الدين
هو الذى انقذنى من قبل ان
اكون فى ظلمة قبر مرتهن
بأحمد المهدى النبى المرتهن
و ملخص ترجمه اشعار فوق اين است كه گويد:
[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده بسته به يك ريسمان نبودى![اكنون دانستم كه تو خدا نيستى و من از روى سفاهت و نادانى تو را پرستش كردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را كه به وسيله پيغمبر راهنماى خويش مرا نجات بخشيد.]
ابن هشام مىنويسد:كسانى كه در عقبه با رسول خدا(ص)بيعت كرده بودند عموما از جوانهاى مدينه بودند،و پيرمردان قبايل بيشتر در همان حالت بت پرستى و شرك به سر مىبردند،در ميان سالمندان قبيله بنى سلمه پيرمردى بود به نام عمرو بن جموح كه مانند شيوخ ديگر قبايل بت مخصوصى براى خود تهيه كرده بود به نام«مناة»و او را در خانه خود در جايگاه مخصوصى گذارده بود.
در ميان جوانان تازه مسلمان يكى هم معاذ پسر همين عمرو بن جموح بود كه تازه از سفر مكه و بيعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.
معاذ با رفقاى ديگر مسلمان خود كه از جوانان همان قبيله بنى سلمه بودند قرار گذاردند كه چون شب شد به دستيارى و كمك او«مناة»ـيعنى بت مخصوص پدرشـرا بدزدند و در مزبلههاى مدينه بياندازند و موفق هم شدند و چند شب پى در پى «مناة»را به ميان مزبلههاى مدينه كه پر از نجاست بود مىانداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به اين طرف و آن طرف مىرفت و چون آن را پيدا مىكرد شستشو مىداد و به جاى خود بازگردانده مىگفت:
ـبه خدا اگر مىدانستم چه كسى نسبت به تو اين گونه جسارت و بى ادبى كرده او را بسختى تنبيه مىكردم!
و چون اين عمل تكرار شد شبى عمرو بن جموح شمشيرى به گردن بت آويخت وگفت:من كه نمىدانم چه شخصى نسبت به تو اين جسارتها و بى ادبيها را روا مىدارد اكنون اين شمشير را به گردنت مىآويزم تا اگر براستى خيرى و يا نيرويى در تو هست هر كس به سراغ تو مىآيد به وسيله آن از خودت دفاع كنى!
آن شب جوانان بنى سلمه«مناة»را بردند و شمشير را از گردنش باز كرده و به جاى آن،توله سگ مردهاى را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله ديگرى انداختند.
عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پيدا كرد كمى بدو خيره شد و به فكر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نيز كه در همان حوالى قدم مىزدند تا ببينند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد كرد و چه زمانى از خواب غفلت بيرون مىآيد و فطرتش بيدار مىشود،وقتى آن حال را در او مشاهده كردند نزديك آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان كردند و كم كم عمرو بن جموح را به ترك بت پرستى و ايمان به خدا و اسلام دعوت كردند،سخنان ايشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شكرانه اين نعمت بزرگ كه نصيبش شده بود اشعار زير را سرود:
و الله لو كنت الها لم تكن
انت و كلب وسط بئر فى قرن
اف لملقاك الها مستدن
الآن فتشناك عن سوء الغبن
الحمد لله العلى ذى المنن
الواهب الرزاق ديان الدين
هو الذى انقذنى من قبل ان
اكون فى ظلمة قبر مرتهن
بأحمد المهدى النبى المرتهن
و ملخص ترجمه اشعار فوق اين است كه گويد:
[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده بسته به يك ريسمان نبودى![اكنون دانستم كه تو خدا نيستى و من از روى سفاهت و نادانى تو را پرستش كردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را كه به وسيله پيغمبر راهنماى خويش مرا نجات بخشيد.]
ازدواج با سوده
نخستين زنى را كه رسول خدا(ص)پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمره مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت و سوده را در ميان فاميل و قبيلهاش يعنى قبيله«بنى عامر»كه بيشتر به حال شرك به سر مىبردند و قبيله مهمى به شمار مىرفتند بى سرپرست گذارد،در چنين وضعى اگر سوده مىخواست به ميان قبيله خود بازگردد يا ناچار بود از ديانت اسلام دست بردارد تا او را به خود راه دهند و يا اذيتها و اهانتهاى آنان را با سختى تحمل كند و در وضع رقتبارى به سر برد،رسول خدا(ص)در چنين شرايطى او را به ازدواج خويش درآورد تا هم آن زنى را كه در راه اسلام سختيهايى را تحمل كرده از پريشانى و بى سر و سامانى نجات بخشد و هم قبيلهاش را به سوى اسلام متمايل سازد.و ابن حجر در اصابة مرگ او را در سال 54 هجرى نقل كرده است.
نخستين زنى را كه رسول خدا(ص)پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمره مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت و سوده را در ميان فاميل و قبيلهاش يعنى قبيله«بنى عامر»كه بيشتر به حال شرك به سر مىبردند و قبيله مهمى به شمار مىرفتند بى سرپرست گذارد،در چنين وضعى اگر سوده مىخواست به ميان قبيله خود بازگردد يا ناچار بود از ديانت اسلام دست بردارد تا او را به خود راه دهند و يا اذيتها و اهانتهاى آنان را با سختى تحمل كند و در وضع رقتبارى به سر برد،رسول خدا(ص)در چنين شرايطى او را به ازدواج خويش درآورد تا هم آن زنى را كه در راه اسلام سختيهايى را تحمل كرده از پريشانى و بى سر و سامانى نجات بخشد و هم قبيلهاش را به سوى اسلام متمايل سازد.و ابن حجر در اصابة مرگ او را در سال 54 هجرى نقل كرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر