داستان اسعد بن زراره و ذكوان...
طبرسى(ره)در اعلام الورى مىنويسد:دو تن از افراد قبيله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس به مكه آمدند و چون با عتبة بن ربيعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند يك سر به خانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار كرده از او خواستند بر ضد اوس با ايشان پيمانى منعقد كند،عتبه در جواب آنها گفت:
اولاـسرزمين شما از شهر ما دور است و فاصله زيادى ميان ما و شما وجود دارد.و ثانياـپيش آمد تازهاى در شهر ما اتفاق افتاده كه همه فكر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فكر و كار و تصميمگيرى را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده كرده!
اسعد پرسيد:چه كار مهمى است كه شما را نگران كرده با اينكه شما در حرم خدا و محل امن و امانى به سر مىبريد؟
عتبه گفت:مردى از ميان ما برخاسته و مدعى شده كه من رسول و فرستاده خدايم.اين مرد خردمندان ما را به سفاهت و بى خردى نسبت داده،به خدايان ما دشنام مىدهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را پراكنده ساخته است!.
اسعد پرسيد:چه نسبتى در ميان شما دارد و نسبش چيست؟
عتبهـاو فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف و بزرگترين خاندان شهر مكه است!
اسعد كه اين سخن را شنيد به ياد حرف يهوديان يثرب افتاد كه مىگفتند:زمان ظهور پيغمبرى كه از مكه بيرون آيد و به يثرب مهاجرت كند همين زمان است و چون بيايد ما به وسيله او شماها را نابود خواهيم كرد!از اين رو تأملى كرده و از عتبه پرسيد:
ـآن مرد كجاست؟عتبه گفت:در حجر(اسماعيل)مىنشيند.
و چون احساس كرد كه اسعد مايل به ديدن او شده بىدرنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:
ـاما مواظب باش با او تكلم نكنى و سخنش را نشنوى كه وى جادوگر است و با جادوى كلام خود،تو را سحر مىكند!اسعد گفت:من به حال عمره وارد مكه شدهام و بناچار براى طواف خانه كعبه بايد به مسجد بروم پس چه بكنم كه حرف او را نشنوم؟
عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!
اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شد و به طواف مشغول گرديد.
در شوط اول (1) رسول خدا(ص)را ديد كه در همان حجر(اسماعيل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نيز اطرافش را گرفتهاند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسيد با خود گفت:راستى كه كسى از من نادانتر نيست آيا مىشود كه چنين داستان مهمى در مكه اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقيق از حال اين مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنكه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آن را براى قوم خود در يثرب ببرم!
به همين منظور پنبه را از گوش خود بيرون آورده و به كنارى انداخت و نزد رسول خدا(ص)آمده و به عنوان تحيت به رسم مردم آن زمان و بت پرستان به جاى سلام گفت:«انعم صباحا»رسول خدا(ص)سر بلند كرده و بدو فرمود:خداوند به جاى اين جمله تحيت بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحيت اهل بهشت است:«السلام عليكم».
اسعد گفت:اى محمد ما را به چه چيز دعوت مىكنى؟
فرمود:شهادت به يگانگى خدا و نبوت خويشـو سپس قسمتى از دستورهاى اسلام را بر او خواند .اسعد كه اين سخنان را شنيد گفت:«اشهد أن لا اله الا الله»گواهى دهم به يگانگى خدا و اينكه تويى رسول خدا،سپس اظهار كرد اى رسول خدا!پدر و مادرم به فدايت،من از اهل يثرب و از قبيله خزرج هستم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس رشتههاى بريده بسيار هست كه اميد است خداوند به وسيله تو آن رشتههاى بريده را پيوند دهد و به دست تو اين جدايى و دشمنى برطرف گردد و آن وقت است كه كسى نزد ما عزيزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود. ..
اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:يكى از مردان قبيله من نيز همراه من آمده و اگر او نيز مانند من اين آيين را بپذيرد اميد آن مىرود كه خداى تعالى به دست تو كار ما را سرانجامى عنايت فرمايد.
اسعد پس از اين ماجرا به نزد ذكوان آمد و او را نيز به اسلام دعوت كرد و با سخنان تشويق آميزى كه گفت او را نيز به دين اسلام درآورد.
طبرسى(ره)در اعلام الورى مىنويسد:دو تن از افراد قبيله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس به مكه آمدند و چون با عتبة بن ربيعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند يك سر به خانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار كرده از او خواستند بر ضد اوس با ايشان پيمانى منعقد كند،عتبه در جواب آنها گفت:
اولاـسرزمين شما از شهر ما دور است و فاصله زيادى ميان ما و شما وجود دارد.و ثانياـپيش آمد تازهاى در شهر ما اتفاق افتاده كه همه فكر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فكر و كار و تصميمگيرى را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده كرده!
اسعد پرسيد:چه كار مهمى است كه شما را نگران كرده با اينكه شما در حرم خدا و محل امن و امانى به سر مىبريد؟
عتبه گفت:مردى از ميان ما برخاسته و مدعى شده كه من رسول و فرستاده خدايم.اين مرد خردمندان ما را به سفاهت و بى خردى نسبت داده،به خدايان ما دشنام مىدهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را پراكنده ساخته است!.
اسعد پرسيد:چه نسبتى در ميان شما دارد و نسبش چيست؟
عتبهـاو فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف و بزرگترين خاندان شهر مكه است!
اسعد كه اين سخن را شنيد به ياد حرف يهوديان يثرب افتاد كه مىگفتند:زمان ظهور پيغمبرى كه از مكه بيرون آيد و به يثرب مهاجرت كند همين زمان است و چون بيايد ما به وسيله او شماها را نابود خواهيم كرد!از اين رو تأملى كرده و از عتبه پرسيد:
ـآن مرد كجاست؟عتبه گفت:در حجر(اسماعيل)مىنشيند.
و چون احساس كرد كه اسعد مايل به ديدن او شده بىدرنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:
ـاما مواظب باش با او تكلم نكنى و سخنش را نشنوى كه وى جادوگر است و با جادوى كلام خود،تو را سحر مىكند!اسعد گفت:من به حال عمره وارد مكه شدهام و بناچار براى طواف خانه كعبه بايد به مسجد بروم پس چه بكنم كه حرف او را نشنوم؟
عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!
اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شد و به طواف مشغول گرديد.
در شوط اول (1) رسول خدا(ص)را ديد كه در همان حجر(اسماعيل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نيز اطرافش را گرفتهاند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسيد با خود گفت:راستى كه كسى از من نادانتر نيست آيا مىشود كه چنين داستان مهمى در مكه اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقيق از حال اين مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنكه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آن را براى قوم خود در يثرب ببرم!
به همين منظور پنبه را از گوش خود بيرون آورده و به كنارى انداخت و نزد رسول خدا(ص)آمده و به عنوان تحيت به رسم مردم آن زمان و بت پرستان به جاى سلام گفت:«انعم صباحا»رسول خدا(ص)سر بلند كرده و بدو فرمود:خداوند به جاى اين جمله تحيت بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحيت اهل بهشت است:«السلام عليكم».
اسعد گفت:اى محمد ما را به چه چيز دعوت مىكنى؟
فرمود:شهادت به يگانگى خدا و نبوت خويشـو سپس قسمتى از دستورهاى اسلام را بر او خواند .اسعد كه اين سخنان را شنيد گفت:«اشهد أن لا اله الا الله»گواهى دهم به يگانگى خدا و اينكه تويى رسول خدا،سپس اظهار كرد اى رسول خدا!پدر و مادرم به فدايت،من از اهل يثرب و از قبيله خزرج هستم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس رشتههاى بريده بسيار هست كه اميد است خداوند به وسيله تو آن رشتههاى بريده را پيوند دهد و به دست تو اين جدايى و دشمنى برطرف گردد و آن وقت است كه كسى نزد ما عزيزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود. ..
اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:يكى از مردان قبيله من نيز همراه من آمده و اگر او نيز مانند من اين آيين را بپذيرد اميد آن مىرود كه خداى تعالى به دست تو كار ما را سرانجامى عنايت فرمايد.
اسعد پس از اين ماجرا به نزد ذكوان آمد و او را نيز به اسلام دعوت كرد و با سخنان تشويق آميزى كه گفت او را نيز به دين اسلام درآورد.
سال يازدهم بعثت و اسلام شش يا هشت تن از مردم يثرب
طبق برخى از روايات يك سال از ماجراى اسلام اسعد بن زراره گذشت موسم حج فرا رسيد و اسعد بن زراره با پنج تن و يا هفت تن ديگر از مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند،كه در اسامى آنها اختلاف است و نام جابر بن عبد الله،عوف بن حارث و رافع بن مالك در آنها ديده مىشود.
اينان پس از اين ماجرا به يثرب باز مىگردند و با نزديكان خود در آن شهر موضوع را در ميان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت مىكنند و جمعى را به دين اسلام در مىآورند.
سال بعد فرا مىرسد،و باز هم اسعد بن زراره با جمعى ديگر در موسم حج به مكه آمده و اين بار با نيرو و جسارت بيشترى نزد رسول خدا(ص)آمده و قرار ديدارى را با آن حضرت در عقبه گذاردند كه آن را عقبه اولى مىنامند.
طبق برخى از روايات يك سال از ماجراى اسلام اسعد بن زراره گذشت موسم حج فرا رسيد و اسعد بن زراره با پنج تن و يا هفت تن ديگر از مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند،كه در اسامى آنها اختلاف است و نام جابر بن عبد الله،عوف بن حارث و رافع بن مالك در آنها ديده مىشود.
اينان پس از اين ماجرا به يثرب باز مىگردند و با نزديكان خود در آن شهر موضوع را در ميان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت مىكنند و جمعى را به دين اسلام در مىآورند.
سال بعد فرا مىرسد،و باز هم اسعد بن زراره با جمعى ديگر در موسم حج به مكه آمده و اين بار با نيرو و جسارت بيشترى نزد رسول خدا(ص)آمده و قرار ديدارى را با آن حضرت در عقبه گذاردند كه آن را عقبه اولى مىنامند.
پيمان عقبه اولى و آمدن مصعب بن عمير به يثرب در سال دوازدهم
سال دوازدهم بعثت بود و همان گونه كه اشاره شد اسعد بن زراره با يازده تن ديگر كه دو تن آنها نيز از قبيله اوس بودندـبه مكه آمدند و طبق قرارى كه گذاردند در عقبه منى خدمت رسول خدا(ص)آمده و آنها كه ايمان نداشتند نيز ايمان آورده و با آن حضرت پيمانى بستند كه آن را«بيعة النساء»گفتهاند.
و متن پيمان اين گونه بود كه«شرك نورزند،و دزدى و زنا نكنند و فرزندان خود را نكشند،بهتان نزنند...»
و هنگامى كه خواستند به شهر خود«يثرب»بازگردند از رسول خدا درخواست كردند تا كسى را براى تعليم قرآن و تبليغ اسلام به همراه ايشان به يثرب گسيل دارد.
در ميان جوانان مكه كه به اسلام گرويده و با شوق و شور فراوانى قرآن و دستورهاى دين را فرا گرفته بودند جوانى بود به نام مصعب بن عمير كه بيشتر قرآن را كه تا به آن روز به رسول خدا(ص)نازل شده بود حفظ كرده و به ياد داشت،و به خاطر پذيرفتن اسلام نيز رنجها و سختيهاى زيادى را تحمل كرده بود،زيرا پيش از آنكه مسلمان شود در خانه خود و پيش پدر و مادر از همه محبوبتر و عزيزتر بود و در وضع مرفهى زندگى مىكرد،اما پس از اينكه مسلمان شد مورد بى مهرى پدر و مادر قرار گرفت تا آنجا كه او را از خانه خود بيرون كردند و چون مسلمانان به حبشه هجرت كردند با آنان به حبشه رفت،و با گروهى كه پس از چندى به مكه بازگشتند به مكه آمد،و چون رسول خدا(ص)و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور گشتند مصعب نيز با آنها بود و همه آن دشواريها و گرسنگيها و رنجها را در طول آن چند سال تحمل كرده و به چشم مشاهده كرده بود.
بارى رسول خدا(ص)مصعب بن عمير را براى رفتن به شهر يثرب انتخاب كرده و خود همين انتخاب مىتواند معرف شخصيت والاى مصعب بن عمير باشد و جريانات بعدى نيز شايستگى و لياقت او را در اين انتخاب ثابت كرد!
مصعب بن عمير به همراه اسعد و همراهان به مدينه آمد و چند روزى از ورود او به شهر يثرب نگذشته بود كه گروهى از جوانان خزرج به اسلام گرويدند و كمترخانهاى بود كه چون افراد آن خانه گرد هم جمع مىشدند سخن از دين اسلام و رسول خدا(ص)به ميان نيايد.
اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود برمىداشت و به هر كجا انجمنى از خزرجيان مىديد او را مىبرد و آنها را به اسلام دعوت مىنمود تا روزى به فكر قبيله اوس افتاد و به مصعب گفت:
دايى من سعد بن معاذ از رؤساى قبيله اوس و مردى خردمند و بزرگوار است و در ميان تيره«عمرو بن عوف»نفوذ و سيادتى دارد و اگر بتوانيم او را به دين اسلام وارد كنيم كار ما تمام و كامل خواهد شد اكنون بيا تا به محله ايشان برويم،مصعب پذيرفت و به همراه اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و سر چاهى(كه معمولا محل اجتماع مردم بود)نشست و جمعى از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب براى آنها قرآن مىخواند.اين خبر به گوش سعد بن معاذ رسيد و او شخصى را كه نامش اسيد بن حضير و از بزرگان قبيله(و دلاوران)ايشان بودـخواست و بدو گفت:خبر به من رسيده كه اسعد بن زراره به محله ما آمده و جوانى قرشى را با خود آورده و جوانهاى محله ما را از راه به در كرده اينك به نزد او برو و از اين كارش جلوگيرى كن.
اسيد حركت كرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعب گفت:اين شخص مرد بزرگى است و اگر به آيين ما درآيد در پيشرفت كار ما تأثير بسيارى دارد و چون اسيد به نزد آنها رسيد گفت :اى ابا امامه(لقب اسعد بوده)دايى تو مرا فرستاده و مىگويد:از محله ما برو و جوانان ما را از راه بيرون نبر و از خشم قبيله اوس بر جان خويش بيمناك باش!
مصعب رو به اسيد كرده گفت:ممكن است قدرى بنشينى تا ما مطلبى را به تو عرضه داريم اگر دوست داشتى آن را بپذير و اگر دوست نداشتى ما از اينجا دور خواهيم شد.
اسيد پذيرفت و نشست،مصعب نيز يك سوره از قرآن را براى او خواند...آيات جانبخش قرآن(كه لابد با لحن و صوت حجازى مصعب همراه بوده)چنان در دل اسيد اثر كرد و روح او را جذب نمود كه بى اختيار پرسيد:
هر كس بخواهد به اين دين درآيد چه بايد بكند؟مصعب گفت:بايد غسل كند و دو جامه پاك بپوشد و شهادتين را بر زبان جارى سازد و نماز بخواند.
اسيد كه شيفته آيين مقدس اسلام شده بود و مىخواست هر چه زودتر در زمره پيروان قرآن درآيد در كنار خود آبى كه در آن غسل كند جز همان چاهى كه بر سر آن نشسته بودند نديد از اين رو خود را با همان لباسى كه در تن داشت به درون چاه انداخت و سپس از چاه بيرون آمد و جامهاش را فشار داده پيش مصعب آمد و گفت:اكنون بگو چه بايد بگويم؟مصعب شهادتين را به او ياد داد و اسيد گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله».
آن گاه دو ركعت نماز هم به او ياد داده و اسيد انجام داد،و چون خواست برود رو به اسعد كرده گفت:من هم اكنون داييت سعد را هم پيش شما مىفرستم و كارى مىكنم كه او به نزد شما بيايد،اين را گفت و به طرف خانه سعد حركت كرد.
سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم به راه اسيد بود كه ناگاه اسيد را ديد مىآيد اما وضع حال او دگرگون است.
سعد به نزديكانش گفت:سوگند مىخورم كه اسيد غير از آن اسيدى است كه از پيش ما رفت و عوض شده!و چون از ماجرا مطلع شد خودش بلند شد و به نزد مصعب آمد،مصعب نيز سوره مباركه«حم تنزيل من الرحمن الرحيم...»را براى او خواند.
مصعب گويد:به خدا سوگند همين كه آن سوره را گوش داد پيش از آنكه سخنى بگويد ما اسلام را در چهرهاش خوانديم(و دانستيم كه آن سوره كار خود را كرده و نور قرآن در دلش تابيده است).
سعدـبا شنيدن همان سورهـكسى را به خانهاش فرستاد و دو جامه پاك براى او آوردند،آن گاه غسل نموده شهادتين را بر زبان جارى كرد و به دنبال آن،دو ركعت نماز خواند،آن گاه دست مصعب را گرفت و به نزد خود برد و گفت:از اين پس آزادانه آيين خود را بر مردم آشكار و ترويج كن و از كسى بيم نداشته باش.سپس به ميان قبيله عمرو بن عوف آمد و فرياد زد:
اى بنى عمرو بن عوف!هيچ مرد و زن و پير و جوانى در خانه نماند و همگىبياييد.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه من در نزد شما چگونه است؟
همه گفتند:تو بزرگ و فرمانرواى ما هستى و هر چه دستور دهى انجام خواهيم داد.
سعد گفت:سخن با شما،مردانتان و زنانتان و بچههايتان بر من حرام است مگر اينكه اين دو جمله را گواهى دهيد:«لا اله الا الله،محمد رسول الله»و سپاس خداى را كه ما را به اين آيين گرامى داشت و اين محمد همان پيغمبرى است كه يهوديان از ظهورش خبر مىدادند.
و چون بازگشتند خانهاى نبود كه پس از شنيدن سخنان سعد مرد مسلمان يا زن مسلمانى در آن وارد نشود و بدين ترتيب آيين مقدس اسلام بسرعت در مدينه انتشار يافت و پيروان بسيارى از هر دو قبيله اوس و خزرج پيدا كرد،و مصعب بن عمير نيز با قدرت و نيروى بيشترى شروع به تبليغ دين اسلام كرده و جريان كار خود را نيز مرتبا به رسول خدا(ص)گزارش مىداد،پيغمبر خدا نيز به مسلمانانى كه در مكه بودند و تحت شكنجه و آزار مشركان قرار داشتند دستور داد به مدينه مهاجرت كنند و تدريجا مقدمات هجرت فراهم مىشد.
سال دوازدهم بعثت بود و همان گونه كه اشاره شد اسعد بن زراره با يازده تن ديگر كه دو تن آنها نيز از قبيله اوس بودندـبه مكه آمدند و طبق قرارى كه گذاردند در عقبه منى خدمت رسول خدا(ص)آمده و آنها كه ايمان نداشتند نيز ايمان آورده و با آن حضرت پيمانى بستند كه آن را«بيعة النساء»گفتهاند.
و متن پيمان اين گونه بود كه«شرك نورزند،و دزدى و زنا نكنند و فرزندان خود را نكشند،بهتان نزنند...»
و هنگامى كه خواستند به شهر خود«يثرب»بازگردند از رسول خدا درخواست كردند تا كسى را براى تعليم قرآن و تبليغ اسلام به همراه ايشان به يثرب گسيل دارد.
در ميان جوانان مكه كه به اسلام گرويده و با شوق و شور فراوانى قرآن و دستورهاى دين را فرا گرفته بودند جوانى بود به نام مصعب بن عمير كه بيشتر قرآن را كه تا به آن روز به رسول خدا(ص)نازل شده بود حفظ كرده و به ياد داشت،و به خاطر پذيرفتن اسلام نيز رنجها و سختيهاى زيادى را تحمل كرده بود،زيرا پيش از آنكه مسلمان شود در خانه خود و پيش پدر و مادر از همه محبوبتر و عزيزتر بود و در وضع مرفهى زندگى مىكرد،اما پس از اينكه مسلمان شد مورد بى مهرى پدر و مادر قرار گرفت تا آنجا كه او را از خانه خود بيرون كردند و چون مسلمانان به حبشه هجرت كردند با آنان به حبشه رفت،و با گروهى كه پس از چندى به مكه بازگشتند به مكه آمد،و چون رسول خدا(ص)و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور گشتند مصعب نيز با آنها بود و همه آن دشواريها و گرسنگيها و رنجها را در طول آن چند سال تحمل كرده و به چشم مشاهده كرده بود.
بارى رسول خدا(ص)مصعب بن عمير را براى رفتن به شهر يثرب انتخاب كرده و خود همين انتخاب مىتواند معرف شخصيت والاى مصعب بن عمير باشد و جريانات بعدى نيز شايستگى و لياقت او را در اين انتخاب ثابت كرد!
مصعب بن عمير به همراه اسعد و همراهان به مدينه آمد و چند روزى از ورود او به شهر يثرب نگذشته بود كه گروهى از جوانان خزرج به اسلام گرويدند و كمترخانهاى بود كه چون افراد آن خانه گرد هم جمع مىشدند سخن از دين اسلام و رسول خدا(ص)به ميان نيايد.
اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود برمىداشت و به هر كجا انجمنى از خزرجيان مىديد او را مىبرد و آنها را به اسلام دعوت مىنمود تا روزى به فكر قبيله اوس افتاد و به مصعب گفت:
دايى من سعد بن معاذ از رؤساى قبيله اوس و مردى خردمند و بزرگوار است و در ميان تيره«عمرو بن عوف»نفوذ و سيادتى دارد و اگر بتوانيم او را به دين اسلام وارد كنيم كار ما تمام و كامل خواهد شد اكنون بيا تا به محله ايشان برويم،مصعب پذيرفت و به همراه اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و سر چاهى(كه معمولا محل اجتماع مردم بود)نشست و جمعى از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب براى آنها قرآن مىخواند.اين خبر به گوش سعد بن معاذ رسيد و او شخصى را كه نامش اسيد بن حضير و از بزرگان قبيله(و دلاوران)ايشان بودـخواست و بدو گفت:خبر به من رسيده كه اسعد بن زراره به محله ما آمده و جوانى قرشى را با خود آورده و جوانهاى محله ما را از راه به در كرده اينك به نزد او برو و از اين كارش جلوگيرى كن.
اسيد حركت كرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعب گفت:اين شخص مرد بزرگى است و اگر به آيين ما درآيد در پيشرفت كار ما تأثير بسيارى دارد و چون اسيد به نزد آنها رسيد گفت :اى ابا امامه(لقب اسعد بوده)دايى تو مرا فرستاده و مىگويد:از محله ما برو و جوانان ما را از راه بيرون نبر و از خشم قبيله اوس بر جان خويش بيمناك باش!
مصعب رو به اسيد كرده گفت:ممكن است قدرى بنشينى تا ما مطلبى را به تو عرضه داريم اگر دوست داشتى آن را بپذير و اگر دوست نداشتى ما از اينجا دور خواهيم شد.
اسيد پذيرفت و نشست،مصعب نيز يك سوره از قرآن را براى او خواند...آيات جانبخش قرآن(كه لابد با لحن و صوت حجازى مصعب همراه بوده)چنان در دل اسيد اثر كرد و روح او را جذب نمود كه بى اختيار پرسيد:
هر كس بخواهد به اين دين درآيد چه بايد بكند؟مصعب گفت:بايد غسل كند و دو جامه پاك بپوشد و شهادتين را بر زبان جارى سازد و نماز بخواند.
اسيد كه شيفته آيين مقدس اسلام شده بود و مىخواست هر چه زودتر در زمره پيروان قرآن درآيد در كنار خود آبى كه در آن غسل كند جز همان چاهى كه بر سر آن نشسته بودند نديد از اين رو خود را با همان لباسى كه در تن داشت به درون چاه انداخت و سپس از چاه بيرون آمد و جامهاش را فشار داده پيش مصعب آمد و گفت:اكنون بگو چه بايد بگويم؟مصعب شهادتين را به او ياد داد و اسيد گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله».
آن گاه دو ركعت نماز هم به او ياد داده و اسيد انجام داد،و چون خواست برود رو به اسعد كرده گفت:من هم اكنون داييت سعد را هم پيش شما مىفرستم و كارى مىكنم كه او به نزد شما بيايد،اين را گفت و به طرف خانه سعد حركت كرد.
سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم به راه اسيد بود كه ناگاه اسيد را ديد مىآيد اما وضع حال او دگرگون است.
سعد به نزديكانش گفت:سوگند مىخورم كه اسيد غير از آن اسيدى است كه از پيش ما رفت و عوض شده!و چون از ماجرا مطلع شد خودش بلند شد و به نزد مصعب آمد،مصعب نيز سوره مباركه«حم تنزيل من الرحمن الرحيم...»را براى او خواند.
مصعب گويد:به خدا سوگند همين كه آن سوره را گوش داد پيش از آنكه سخنى بگويد ما اسلام را در چهرهاش خوانديم(و دانستيم كه آن سوره كار خود را كرده و نور قرآن در دلش تابيده است).
سعدـبا شنيدن همان سورهـكسى را به خانهاش فرستاد و دو جامه پاك براى او آوردند،آن گاه غسل نموده شهادتين را بر زبان جارى كرد و به دنبال آن،دو ركعت نماز خواند،آن گاه دست مصعب را گرفت و به نزد خود برد و گفت:از اين پس آزادانه آيين خود را بر مردم آشكار و ترويج كن و از كسى بيم نداشته باش.سپس به ميان قبيله عمرو بن عوف آمد و فرياد زد:
اى بنى عمرو بن عوف!هيچ مرد و زن و پير و جوانى در خانه نماند و همگىبياييد.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه من در نزد شما چگونه است؟
همه گفتند:تو بزرگ و فرمانرواى ما هستى و هر چه دستور دهى انجام خواهيم داد.
سعد گفت:سخن با شما،مردانتان و زنانتان و بچههايتان بر من حرام است مگر اينكه اين دو جمله را گواهى دهيد:«لا اله الا الله،محمد رسول الله»و سپاس خداى را كه ما را به اين آيين گرامى داشت و اين محمد همان پيغمبرى است كه يهوديان از ظهورش خبر مىدادند.
و چون بازگشتند خانهاى نبود كه پس از شنيدن سخنان سعد مرد مسلمان يا زن مسلمانى در آن وارد نشود و بدين ترتيب آيين مقدس اسلام بسرعت در مدينه انتشار يافت و پيروان بسيارى از هر دو قبيله اوس و خزرج پيدا كرد،و مصعب بن عمير نيز با قدرت و نيروى بيشترى شروع به تبليغ دين اسلام كرده و جريان كار خود را نيز مرتبا به رسول خدا(ص)گزارش مىداد،پيغمبر خدا نيز به مسلمانانى كه در مكه بودند و تحت شكنجه و آزار مشركان قرار داشتند دستور داد به مدينه مهاجرت كنند و تدريجا مقدمات هجرت فراهم مىشد.
پيمان عقبه دوم
مصعب كه در انجام مأموريت خود بخوبى موفق شده بود پس از چندى به مكه بازگشت و چون ايام حج فرا رسيد گروهى از مسلمانان شهر مدينه نيز به همراه كاروانى كه براى حج حركت كرده بود به مكه آمدند تا ضمن انجام مناسك حج از نزديك پيغمبر بزرگوار خود را نيز زيارت كنند .
اينان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن بودند كه در ميان كاروان مدينه مانند حاجيان ديگر به انجام مناسك مشغول و بسيارى از ايشان نيز در افشاى دين خود احتياط مىكردند.
چند تن از مردان آنها پيش از روز عيد و رفتن به عرفات و منى،رسول خدا(ص)را در مسجد الحرام ديدار كرده و پيغمبر خدا با آنها قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشريق(شب دوازدهم)در منى گذارد و براى آنكه اين ملاقات در خفا انجامشود و مشركين مكه از ماجرا مطلع نشوند به آنها فرمود:آخرهاى شب كه شد،يكى يكى به خانه عبد المطلب كه در عقبه منى است بياييد .
كعب بن مالكـيكى از راويان حديثـمىگويد:ما آن شب را تا ثلثى از شب در چادرهاى خود به سر برديم و پس از آن در كمال خفا يكى يكى به طرف ميعادگاه به راه افتاديم و همانند راه رفتن مرغ«قطا»گامها را آهسته آهسته برداشته و بر زمين مىگذارديم و بدين ترتيب همه هفتاد و سه نفر و آن دو زن مسلمانى كه همراه ما بود به ميعادگاه رفتيم.
منظور از اين ديدار چنانكه بعدا معلوم شد دعوت رسول خدا(ص)به مدينه و عقد پيمانى در اين باره بود.
رسول خدا(ص)نيز به اتفاق حمزه و على(ع)و به گفته برخى عمويش عباس بن عبد المطلب به نزد آنها آمد و پس از حضور تمامى افرادـبه نقل ابن هشام در سيرهـنخستين كسى كه لب به سخن گشود عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر بود كه رو به مسلمانان مدينه كرده و به اين مضمون سخنانى گفت:
اى مردم يثرب شما مقام و شخصيت محمد را در ميان ما مىدانيد،ما تا به امروز او را به هر ترتيبى بوده در مقابل دشمنان حفظ كردهايم اكنون كه شما مىخواهيد او را به شهر خود دعوت كنيد بايد بدانيد كه موظف هستيد وى را در برابر دشمنان يارى كرده و از آزار و گزند آنها محافظتش كنيد چنانكه براستى آمادگى اين كار را داريد با او پيمانى ببنديد و از اين جا به شهر خود ببريد و گرنه وى را به حال خود واگذاريد تا در شهر خود و در ميان قوم و قبيلهاش بماند. (2)
مىنويسند:سخن عباس كه به پايان رسيد مسلمانان يثرب رو به رسول خدا(ص)كرده گفتند:شما سخن بگوى و هر پيمانى كه مىخواهى براى خود و خداى خود از ما بگير!رسول خدا(ص)فرمود :اما آنچه مربوط به خداست آنكه او را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد و اما آنچه مربوط به من است آنكه چنانكه از زنان و فرزندان خود دفاع مىكنيد از من نيز به همان گونه دفاع كنيد،و در برابر شمشير و جنگ پايدارى كنيد اگر چه عزيزانتان كشته شود!
پرسيدند:اگر ما چنين كرديم پاداش ما در برابر اين كار چيست؟و خدا به ما چه خواهد داد؟
فرمود:اما در دنيا آنكه بر دشمنان خويش پيروز خواهيد شد،و اما در آخرت:رضوان و بهشت ابدى پاداش شماست.
براء بن معرورـكه يكى از آنها بودـدست خود را به عنوان بيعت دراز كرده عرض كرد:سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث فرموده ما تو را همانند عزيزانمان محافظت خواهيم كرد،و همانگونه كه از نواميس خود دفاع مىكنيم از تو نيز به همانگونه دفاع خواهيم كرد،پيمانت را با ما ببند كه ما به خدا فرزند جنگ و شمشير هستيم و جنگجويى را از پدران خود ارث بردهايم ...
ابو الهيثم بن تيهانـيكى ديگر از آنانـسخن براء را قطع كرده گفت:اى رسول خدا هم اكنون ميان ما و ديگران پيمانهايى وجود دارد كه ما با اين پيمان بايد خود را براى قطع همه آنها آماده كنيم،چنان نباشد كه چون به نزد ما بيايى و بر دشمنانت پيروز شوى ما را رها كرده و به سوى قوم خود بازگردى؟رسول خدا(ص)تبسمى كرده و آنها را مطمئن ساخت كه چنين نخواهد بود.
عباس بن عبادهـيكى ديگر از ايشانـكه ديد همگى آماده بستن پيمان شدهاند به پا خاست و هم شهريان خود را مخاطب ساخته گفت:
ـهيچ مىدانيد چه پيمانى با اين مرد مىبنديد؟گفتند:آرى!گفت:
ـشما با مبارزه و جنگ با همه مردم از سرخ و سياه بيعت مىكنيد،اكنون خوب دقت كنيد اگر احيانا با از دست دادن اموال خود و كشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از يارى او خواهيد كشيد و تسليم دشمنش خواهيد كرد از بيعت با او خوددارى كنيد و او را به حال خود واگذاريد كه به خدا سوگند اگر چنين كارى بكنيد ننگ ابدى را براىخود خريدارى كردهايد؟
همگى گفتند:ما چنين نخواهيم كرد.و بدين ترتيب با آن حضرت بيعت كرده و نام اين بيعت را«بيعة الحرب»گذاردند.
رسول خدا(ص)به دنبال اين بيعت و پيمان بدانها فرمود اكنون از ميان خود دوازده نفر را انتخاب كنيد كه آنها نقيب و مهتر شما در كارها باشند و آنها نيز 12 نفر راـكه نه تن از قبيله خزرج و سه تن ديگر از قبيله اوس بودندـبراى اين منصب به رسول خدا(ص)معرفى كردند،آن نه تن كه از خزرج بودند نامشان:
اسعد بن زراره،سعد بن ربيع،و براء بن معرور،منذر بن عمرو،عبد الله بن رواحه،رافع بن مالك،عبد الله بن عمرو بن حرام،عبادة بن صامت و سعد بن عباده بود.
و آن سه تن كه از قبيله اوس بودند نامشان:يكى همان اسيد بن حضير بود كه شرح اسلام او را در چند صفحه قبل ذكر كرديم،و ديگر سعد بن خيثمه و سوم رفاعة بن عبد المنذر بود.
پس از اينكه كار پيمان و انتخاب نقيبان به اتمام رسيد يثربيان به دستور رسول خدا(ص)به چادرهاى خود بازگشتند و بقيه شب را در زير چادرهاى خود در منى به سر بردند.
پىنوشتها:
1.طواف خانه كعبه مركب از هفت شوط است،و هر بار كه به دور خانه مىگردند آنرا يك شوط مىگويند.
2.به نظر مىرسيد ميان عباس بن عبد المطلب و عباس بن عباده كه پس از اين نامش بيايد اشتباهى رخ داده و همان عباس بن عباده بوده كه در به دست راويان جيره خوار دربار بنى العباس تغييراتى در آن داده و به عباس بن عبد المطلب تغيير يافته،و گرنه خيلى بعيد به نظر مىرسد عباس بن عبد المطلب كه در آن وقت در شمار مشركين مىزيسته،و اين مجلس و ديدار هم در كمال خفا و پنهانى انجام شده در اينجا حضور داشته و چنين سخنانى گفته باشد.
مصعب كه در انجام مأموريت خود بخوبى موفق شده بود پس از چندى به مكه بازگشت و چون ايام حج فرا رسيد گروهى از مسلمانان شهر مدينه نيز به همراه كاروانى كه براى حج حركت كرده بود به مكه آمدند تا ضمن انجام مناسك حج از نزديك پيغمبر بزرگوار خود را نيز زيارت كنند .
اينان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن بودند كه در ميان كاروان مدينه مانند حاجيان ديگر به انجام مناسك مشغول و بسيارى از ايشان نيز در افشاى دين خود احتياط مىكردند.
چند تن از مردان آنها پيش از روز عيد و رفتن به عرفات و منى،رسول خدا(ص)را در مسجد الحرام ديدار كرده و پيغمبر خدا با آنها قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشريق(شب دوازدهم)در منى گذارد و براى آنكه اين ملاقات در خفا انجامشود و مشركين مكه از ماجرا مطلع نشوند به آنها فرمود:آخرهاى شب كه شد،يكى يكى به خانه عبد المطلب كه در عقبه منى است بياييد .
كعب بن مالكـيكى از راويان حديثـمىگويد:ما آن شب را تا ثلثى از شب در چادرهاى خود به سر برديم و پس از آن در كمال خفا يكى يكى به طرف ميعادگاه به راه افتاديم و همانند راه رفتن مرغ«قطا»گامها را آهسته آهسته برداشته و بر زمين مىگذارديم و بدين ترتيب همه هفتاد و سه نفر و آن دو زن مسلمانى كه همراه ما بود به ميعادگاه رفتيم.
منظور از اين ديدار چنانكه بعدا معلوم شد دعوت رسول خدا(ص)به مدينه و عقد پيمانى در اين باره بود.
رسول خدا(ص)نيز به اتفاق حمزه و على(ع)و به گفته برخى عمويش عباس بن عبد المطلب به نزد آنها آمد و پس از حضور تمامى افرادـبه نقل ابن هشام در سيرهـنخستين كسى كه لب به سخن گشود عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر بود كه رو به مسلمانان مدينه كرده و به اين مضمون سخنانى گفت:
اى مردم يثرب شما مقام و شخصيت محمد را در ميان ما مىدانيد،ما تا به امروز او را به هر ترتيبى بوده در مقابل دشمنان حفظ كردهايم اكنون كه شما مىخواهيد او را به شهر خود دعوت كنيد بايد بدانيد كه موظف هستيد وى را در برابر دشمنان يارى كرده و از آزار و گزند آنها محافظتش كنيد چنانكه براستى آمادگى اين كار را داريد با او پيمانى ببنديد و از اين جا به شهر خود ببريد و گرنه وى را به حال خود واگذاريد تا در شهر خود و در ميان قوم و قبيلهاش بماند. (2)
مىنويسند:سخن عباس كه به پايان رسيد مسلمانان يثرب رو به رسول خدا(ص)كرده گفتند:شما سخن بگوى و هر پيمانى كه مىخواهى براى خود و خداى خود از ما بگير!رسول خدا(ص)فرمود :اما آنچه مربوط به خداست آنكه او را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد و اما آنچه مربوط به من است آنكه چنانكه از زنان و فرزندان خود دفاع مىكنيد از من نيز به همان گونه دفاع كنيد،و در برابر شمشير و جنگ پايدارى كنيد اگر چه عزيزانتان كشته شود!
پرسيدند:اگر ما چنين كرديم پاداش ما در برابر اين كار چيست؟و خدا به ما چه خواهد داد؟
فرمود:اما در دنيا آنكه بر دشمنان خويش پيروز خواهيد شد،و اما در آخرت:رضوان و بهشت ابدى پاداش شماست.
براء بن معرورـكه يكى از آنها بودـدست خود را به عنوان بيعت دراز كرده عرض كرد:سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث فرموده ما تو را همانند عزيزانمان محافظت خواهيم كرد،و همانگونه كه از نواميس خود دفاع مىكنيم از تو نيز به همانگونه دفاع خواهيم كرد،پيمانت را با ما ببند كه ما به خدا فرزند جنگ و شمشير هستيم و جنگجويى را از پدران خود ارث بردهايم ...
ابو الهيثم بن تيهانـيكى ديگر از آنانـسخن براء را قطع كرده گفت:اى رسول خدا هم اكنون ميان ما و ديگران پيمانهايى وجود دارد كه ما با اين پيمان بايد خود را براى قطع همه آنها آماده كنيم،چنان نباشد كه چون به نزد ما بيايى و بر دشمنانت پيروز شوى ما را رها كرده و به سوى قوم خود بازگردى؟رسول خدا(ص)تبسمى كرده و آنها را مطمئن ساخت كه چنين نخواهد بود.
عباس بن عبادهـيكى ديگر از ايشانـكه ديد همگى آماده بستن پيمان شدهاند به پا خاست و هم شهريان خود را مخاطب ساخته گفت:
ـهيچ مىدانيد چه پيمانى با اين مرد مىبنديد؟گفتند:آرى!گفت:
ـشما با مبارزه و جنگ با همه مردم از سرخ و سياه بيعت مىكنيد،اكنون خوب دقت كنيد اگر احيانا با از دست دادن اموال خود و كشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از يارى او خواهيد كشيد و تسليم دشمنش خواهيد كرد از بيعت با او خوددارى كنيد و او را به حال خود واگذاريد كه به خدا سوگند اگر چنين كارى بكنيد ننگ ابدى را براىخود خريدارى كردهايد؟
همگى گفتند:ما چنين نخواهيم كرد.و بدين ترتيب با آن حضرت بيعت كرده و نام اين بيعت را«بيعة الحرب»گذاردند.
رسول خدا(ص)به دنبال اين بيعت و پيمان بدانها فرمود اكنون از ميان خود دوازده نفر را انتخاب كنيد كه آنها نقيب و مهتر شما در كارها باشند و آنها نيز 12 نفر راـكه نه تن از قبيله خزرج و سه تن ديگر از قبيله اوس بودندـبراى اين منصب به رسول خدا(ص)معرفى كردند،آن نه تن كه از خزرج بودند نامشان:
اسعد بن زراره،سعد بن ربيع،و براء بن معرور،منذر بن عمرو،عبد الله بن رواحه،رافع بن مالك،عبد الله بن عمرو بن حرام،عبادة بن صامت و سعد بن عباده بود.
و آن سه تن كه از قبيله اوس بودند نامشان:يكى همان اسيد بن حضير بود كه شرح اسلام او را در چند صفحه قبل ذكر كرديم،و ديگر سعد بن خيثمه و سوم رفاعة بن عبد المنذر بود.
پس از اينكه كار پيمان و انتخاب نقيبان به اتمام رسيد يثربيان به دستور رسول خدا(ص)به چادرهاى خود بازگشتند و بقيه شب را در زير چادرهاى خود در منى به سر بردند.
پىنوشتها:
1.طواف خانه كعبه مركب از هفت شوط است،و هر بار كه به دور خانه مىگردند آنرا يك شوط مىگويند.
2.به نظر مىرسيد ميان عباس بن عبد المطلب و عباس بن عباده كه پس از اين نامش بيايد اشتباهى رخ داده و همان عباس بن عباده بوده كه در به دست راويان جيره خوار دربار بنى العباس تغييراتى در آن داده و به عباس بن عبد المطلب تغيير يافته،و گرنه خيلى بعيد به نظر مىرسد عباس بن عبد المطلب كه در آن وقت در شمار مشركين مىزيسته،و اين مجلس و ديدار هم در كمال خفا و پنهانى انجام شده در اينجا حضور داشته و چنين سخنانى گفته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر