سفر به طائف
از مجموع تواريخ چنين برمىآيد كه پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در مقابل مشركين حامى و پناه تازهاى پيدا كند و در سايه حمايت او به دعوت آسمانى خويش ادامه دهد،از اين رو در موسم حج و ايام زيارتى ديگر به نزد قبايلى كه به مكه مىآمدند مىرفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مىخواست او را در پناه حمايت خود گيرند تا بهتر بتواند تبليغ رسالت كند و از آن جمله به ايشان مىفرمود:من شما را مجبور به چيزى نمىكنم،هر كه خواهد از روى ميل و رغبت دعوتم را بپذيرد و گرنه من كسى را مجبور نمىكنم،من از شما مىخواهم مرا از نقشهاى كه دشمنان براى قتل من كشيدهاند محافظت كنيد تا تبليغ رسالت پروردگار خود را بنمايم و سرانجام هر چهخدا مىخواهد نسبت به من و پيروانم انجام دهد.
ابو لهب نيز كه همه جا مراقب بود تا پيغمبر خدا با قبايل عرب تماس نگيرد و از پيشرفت اسلام جلوگيرى مىكرد به دنبال آن حضرت مىآمد و مىگفت:اين برادرزاده من دروغگوست سخنش را نپذيريد،و برخى هم مانند قبيله بنى حنيفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.
رسول خدا(ص)در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند و به همين منظور با يكى دو نفر از نزديكان خود چون على(ع)و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخى گفتهاند:تنها به سوى طائف حركت كرد (1) و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمير بودند رفت،نام يكى عبد ياليل،آن ديگرى مسعود و سومى حبيب بود.
پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزارى را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش يارى كنند،اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخنى گفتند يكى از آنها گفت:من پرده كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبرى فرستاده باشد!
ديگرى گفت:خدا نمىتوانست كسى ديگرى را جز تو به پيامبرى بفرستد!سومىـكه قدرى مؤدبتر بود گفت:به خدا من هرگز با تو گفتگو نمىكنم زيرا اگر تو چنانكه مىگويى فرستاده از جانب خدا هستى و در اين ادعا كه مىكنى راست مىگويى پس بزرگتر از آنى كه من با تو گفتگو كنم و اگر دروغ مىگويى و بر خدا دروغ مىبندى پس شايستگى آن را ندارى كه با تو گفتگويى كنم.
رسول خدا(ص)مأيوسانه از نزد آنها برخاستـو به نقل ابن هشامـهنگام بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوى آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى كه ميان ايشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند،و اين بدان جهت بود كه نمىخواست سخنان عبد ياليل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخى آناننسبت بدان حضرت گردد و شايد هم نمىخواست گفتار آنها به گوش بزرگان قريش در مكه برسد و موجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاى آن حضرت كردند و همين سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف روزى بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاى مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند.
رسول خدا(ص)به هر ترتيبى بود از دست آن فرومايگان خود را نجات داده از شهر بيرون آمد و در سايه ديوارى از باغهاى خارج شهر آرميد تا قدرى از خستگى رهايى يابد و خون پاهاى خود را پاك كند،و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعى و پناهگاه هميشگى خود يعنى خداى بزرگ كرده و شكوه حال بدو برد و با ذكر او دل خويش را آرامش بخشيد و از آن جمله گفت :
«اللهم اليك أشكو ضعف قوتى،و قلة حيلتى و هوانى على الناس يا أرحم الراحمين،أنت رب المستضعفين و أنت ربى،إلى من تكلنى،الى بعيد يتهجمنى،أم الى عدو ملكته امرى،ان لم يكن بك على غضب فلا ابالى و لكن عافيتك هى اوسع لى،اعوذ بنور وجهك الذى أشرقت له الظلمات و صلح عليه امر الدنيا و الآخرة من ان تنزل بى غضبك او يحل على سخطك،لك العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بك».
[پروردگارا من شكوه ناتوانى و بى پناهى خود و استهزاى مردم را نسبت به خويش به درگاه تو مىآورم اى مهربانترين مهربانها!تو خداى ناتوانان و پروردگار منى،مرا در اين حال به دست كه مىسپارى؟به دست بيگانگانى كه با ترشرويى مرا برانند يا دشمنى كه سرنوشت مرا بدو سپردهاى!
خداوندا!اگر تو بر من خشمناك نباشى باكى ندارم ولى عافيت تو بر من فراختر و گواراتر است.
من به نور ذاتت كه همه تاريكيها را روشن كرده و كار دنيا و آخرت را اصلاح مىكند پناه مىبرم از اينكه خشم تو بر من فرود آيد يا سخط و غضبت بر من فرو ريزد،ملامت(يا بازخواست)حق توست تا آن گاه كه خوشنود شوى و نيرو و قدرتىجز به دست تو نيست.]باغ مزبور تاكستانى بود متعلق به عتبه و شيبه دو تن از بزرگان مكه كه خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم كرده و به غلامى كه در باغ داشتند و نامش«عداس»و به كيش مسيحيت بود دستور دادند خوشه انگورى بچيند و براى آن حضرت ببرد.
عداس طبق دستور آن دو،خوشه انگورى چيده و در ظرفى نهاد و براى رسول خدا(ص)آورد،عداس ديد چون رسول خدا(ص)خواست دست به طرف انگور دراز كند و خواست دانهاى از آن بكند«بسم الله»گفت و نام خدا را بر زبان جارى كرد،عداس با تعجب گفت:اين جمله كه تو گفتى در ميان مردم اين سرزمين معمول نيست،رسول خدا پرسيد:
ـتو اهل كدام شهر هستى و آيين تو چيست؟
عداسـمن مسيحى مذهب و اهل نينوى هستم!
رسول خدا(ص)از شهر همان مرد شايستهـيعنىـيونس بن متى؟
عداسـيونس بن متى را از كجا مىشناسى؟
فرمودـاو برادر من و پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر و فرستاده خدايم.
عداس كه اين سخن را شنيد پيش آمده سر آن حضرت را بوسيد و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.
عتبه و شيبه كه ناظر اين جريان بودند به يكديگر گفتند:اين مرد غلام ما را از راه به در برد.
و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسيدند:چرا سر و دست و پاى اين مرد را بوسيدى؟
گفت:كارى براى من بهتر از اين كار نبود،زيرا اين مرد از چيزهايى خبر داد كه جز پيغمبران كسى از آن چيزها خبر ندارد،عتبه و شيبه بدو گفتند:
ولى مواظب باش اين مرد تو را از دين و آيينى كه دارى بيرون نبرد كه آيين تو بهتراز دين اوست.
و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخى ده روز و برخى يك ماه ذكر كردهاند. (2)
از مجموع تواريخ چنين برمىآيد كه پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در مقابل مشركين حامى و پناه تازهاى پيدا كند و در سايه حمايت او به دعوت آسمانى خويش ادامه دهد،از اين رو در موسم حج و ايام زيارتى ديگر به نزد قبايلى كه به مكه مىآمدند مىرفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مىخواست او را در پناه حمايت خود گيرند تا بهتر بتواند تبليغ رسالت كند و از آن جمله به ايشان مىفرمود:من شما را مجبور به چيزى نمىكنم،هر كه خواهد از روى ميل و رغبت دعوتم را بپذيرد و گرنه من كسى را مجبور نمىكنم،من از شما مىخواهم مرا از نقشهاى كه دشمنان براى قتل من كشيدهاند محافظت كنيد تا تبليغ رسالت پروردگار خود را بنمايم و سرانجام هر چهخدا مىخواهد نسبت به من و پيروانم انجام دهد.
ابو لهب نيز كه همه جا مراقب بود تا پيغمبر خدا با قبايل عرب تماس نگيرد و از پيشرفت اسلام جلوگيرى مىكرد به دنبال آن حضرت مىآمد و مىگفت:اين برادرزاده من دروغگوست سخنش را نپذيريد،و برخى هم مانند قبيله بنى حنيفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.
رسول خدا(ص)در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند و به همين منظور با يكى دو نفر از نزديكان خود چون على(ع)و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخى گفتهاند:تنها به سوى طائف حركت كرد (1) و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمير بودند رفت،نام يكى عبد ياليل،آن ديگرى مسعود و سومى حبيب بود.
پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزارى را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش يارى كنند،اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخنى گفتند يكى از آنها گفت:من پرده كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبرى فرستاده باشد!
ديگرى گفت:خدا نمىتوانست كسى ديگرى را جز تو به پيامبرى بفرستد!سومىـكه قدرى مؤدبتر بود گفت:به خدا من هرگز با تو گفتگو نمىكنم زيرا اگر تو چنانكه مىگويى فرستاده از جانب خدا هستى و در اين ادعا كه مىكنى راست مىگويى پس بزرگتر از آنى كه من با تو گفتگو كنم و اگر دروغ مىگويى و بر خدا دروغ مىبندى پس شايستگى آن را ندارى كه با تو گفتگويى كنم.
رسول خدا(ص)مأيوسانه از نزد آنها برخاستـو به نقل ابن هشامـهنگام بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوى آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى كه ميان ايشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند،و اين بدان جهت بود كه نمىخواست سخنان عبد ياليل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخى آناننسبت بدان حضرت گردد و شايد هم نمىخواست گفتار آنها به گوش بزرگان قريش در مكه برسد و موجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاى آن حضرت كردند و همين سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف روزى بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاى مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند.
رسول خدا(ص)به هر ترتيبى بود از دست آن فرومايگان خود را نجات داده از شهر بيرون آمد و در سايه ديوارى از باغهاى خارج شهر آرميد تا قدرى از خستگى رهايى يابد و خون پاهاى خود را پاك كند،و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعى و پناهگاه هميشگى خود يعنى خداى بزرگ كرده و شكوه حال بدو برد و با ذكر او دل خويش را آرامش بخشيد و از آن جمله گفت :
«اللهم اليك أشكو ضعف قوتى،و قلة حيلتى و هوانى على الناس يا أرحم الراحمين،أنت رب المستضعفين و أنت ربى،إلى من تكلنى،الى بعيد يتهجمنى،أم الى عدو ملكته امرى،ان لم يكن بك على غضب فلا ابالى و لكن عافيتك هى اوسع لى،اعوذ بنور وجهك الذى أشرقت له الظلمات و صلح عليه امر الدنيا و الآخرة من ان تنزل بى غضبك او يحل على سخطك،لك العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بك».
[پروردگارا من شكوه ناتوانى و بى پناهى خود و استهزاى مردم را نسبت به خويش به درگاه تو مىآورم اى مهربانترين مهربانها!تو خداى ناتوانان و پروردگار منى،مرا در اين حال به دست كه مىسپارى؟به دست بيگانگانى كه با ترشرويى مرا برانند يا دشمنى كه سرنوشت مرا بدو سپردهاى!
خداوندا!اگر تو بر من خشمناك نباشى باكى ندارم ولى عافيت تو بر من فراختر و گواراتر است.
من به نور ذاتت كه همه تاريكيها را روشن كرده و كار دنيا و آخرت را اصلاح مىكند پناه مىبرم از اينكه خشم تو بر من فرود آيد يا سخط و غضبت بر من فرو ريزد،ملامت(يا بازخواست)حق توست تا آن گاه كه خوشنود شوى و نيرو و قدرتىجز به دست تو نيست.]باغ مزبور تاكستانى بود متعلق به عتبه و شيبه دو تن از بزرگان مكه كه خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم كرده و به غلامى كه در باغ داشتند و نامش«عداس»و به كيش مسيحيت بود دستور دادند خوشه انگورى بچيند و براى آن حضرت ببرد.
عداس طبق دستور آن دو،خوشه انگورى چيده و در ظرفى نهاد و براى رسول خدا(ص)آورد،عداس ديد چون رسول خدا(ص)خواست دست به طرف انگور دراز كند و خواست دانهاى از آن بكند«بسم الله»گفت و نام خدا را بر زبان جارى كرد،عداس با تعجب گفت:اين جمله كه تو گفتى در ميان مردم اين سرزمين معمول نيست،رسول خدا پرسيد:
ـتو اهل كدام شهر هستى و آيين تو چيست؟
عداسـمن مسيحى مذهب و اهل نينوى هستم!
رسول خدا(ص)از شهر همان مرد شايستهـيعنىـيونس بن متى؟
عداسـيونس بن متى را از كجا مىشناسى؟
فرمودـاو برادر من و پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر و فرستاده خدايم.
عداس كه اين سخن را شنيد پيش آمده سر آن حضرت را بوسيد و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.
عتبه و شيبه كه ناظر اين جريان بودند به يكديگر گفتند:اين مرد غلام ما را از راه به در برد.
و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسيدند:چرا سر و دست و پاى اين مرد را بوسيدى؟
گفت:كارى براى من بهتر از اين كار نبود،زيرا اين مرد از چيزهايى خبر داد كه جز پيغمبران كسى از آن چيزها خبر ندارد،عتبه و شيبه بدو گفتند:
ولى مواظب باش اين مرد تو را از دين و آيينى كه دارى بيرون نبرد كه آيين تو بهتراز دين اوست.
و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخى ده روز و برخى يك ماه ذكر كردهاند. (2)
بازگشت رسول خدا(ص)به مكه
طبرسى(ره)از على بن ابراهيم نقل كرده هنگامى كه رسول خدا(ص)از طائف بازگشت و به نزديكى مكه رسيد چون به حال عمره بود و مىخواست طواف و سعى انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه يكى از بزرگان مكه درآيد و با خيالى آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد،از اين رو مردى از قريش را كه در خفا مسلمان شده بود ديدار كرده فرمود:به نزد اخنس بن شريق برو بدو بگو:محمد از تو مىخواهد او را در پناه خود درآورى تا اعمال عمره خود را انجام دهد!
مرد قرشى به نزد اخنس آمد و پيغام را رسانيد و او در جواب گفت:من از قريش نيستم بلكه جزء همپيمانان آنها هستم و ترس آن را دارم كه اگر اين كار را بكنم آنها مراعات پناه مرا نكنند و عملى از آنها سر زند كه براى هميشه موجب ننگ و عار من گردد.
مرد قرشى بازگشت و سخن او را به حضرت گفت،پيغمبر به او فرمود:نزد سهيل بن عمرو برو و همين سخن را به او بگو،و چون مرد قرشى پيغام را رسانيد سهيل نپذيرفت و براى بار سوم رسول خدا(ص)او را به نزد مطعم بن عدى فرستاد و مطعم حاضر شد كه آن حضرت را در پناه خود گيرد تا طواف و سعى و عمره را انجام دهد،و بدين ترتيب رسول خدا(ص)وارد مكه شد و براى طواف به مسجد الحرام آمد.
ابو جهل كه آن حضرت را ديد فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه اكنون تنهاست و پشتيبانش نيز از دنيا رفته اكنون شما دانيد با او!
طعيمه بن عدى پيش رفته گفت:حرف نزن كه مطعم بن عدى او را پناه داده!
ابو جهل بيتابانه نزد مطعم آمد و گفت:از دين بيرون رفتهاى يا فقط پناهندگى او راپذيرفتهاى؟مطعم گفت:از دين خارج نشدهام ولى او را پناه دادهام،ابو جهل گفت:ما هم به پناه تو احترام مىگذاريم،و از آن سو رسول خدا(ص)چون طواف و سعى را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشكر فرمود:پناه خود را پس بگير!مطعم گفت:چه مىشود اگر از اين پس نيز در پناه من باشى؟فرمود :دوست ندارم بيش از يك روز در پناه مشركى به سر برم،مطعم نيز جريان را به قريش اطلاع داده و اعلان كرد:محمد از پناه من خارج شد (3) .
طبرسى(ره)از على بن ابراهيم نقل كرده هنگامى كه رسول خدا(ص)از طائف بازگشت و به نزديكى مكه رسيد چون به حال عمره بود و مىخواست طواف و سعى انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه يكى از بزرگان مكه درآيد و با خيالى آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد،از اين رو مردى از قريش را كه در خفا مسلمان شده بود ديدار كرده فرمود:به نزد اخنس بن شريق برو بدو بگو:محمد از تو مىخواهد او را در پناه خود درآورى تا اعمال عمره خود را انجام دهد!
مرد قرشى به نزد اخنس آمد و پيغام را رسانيد و او در جواب گفت:من از قريش نيستم بلكه جزء همپيمانان آنها هستم و ترس آن را دارم كه اگر اين كار را بكنم آنها مراعات پناه مرا نكنند و عملى از آنها سر زند كه براى هميشه موجب ننگ و عار من گردد.
مرد قرشى بازگشت و سخن او را به حضرت گفت،پيغمبر به او فرمود:نزد سهيل بن عمرو برو و همين سخن را به او بگو،و چون مرد قرشى پيغام را رسانيد سهيل نپذيرفت و براى بار سوم رسول خدا(ص)او را به نزد مطعم بن عدى فرستاد و مطعم حاضر شد كه آن حضرت را در پناه خود گيرد تا طواف و سعى و عمره را انجام دهد،و بدين ترتيب رسول خدا(ص)وارد مكه شد و براى طواف به مسجد الحرام آمد.
ابو جهل كه آن حضرت را ديد فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه اكنون تنهاست و پشتيبانش نيز از دنيا رفته اكنون شما دانيد با او!
طعيمه بن عدى پيش رفته گفت:حرف نزن كه مطعم بن عدى او را پناه داده!
ابو جهل بيتابانه نزد مطعم آمد و گفت:از دين بيرون رفتهاى يا فقط پناهندگى او راپذيرفتهاى؟مطعم گفت:از دين خارج نشدهام ولى او را پناه دادهام،ابو جهل گفت:ما هم به پناه تو احترام مىگذاريم،و از آن سو رسول خدا(ص)چون طواف و سعى را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشكر فرمود:پناه خود را پس بگير!مطعم گفت:چه مىشود اگر از اين پس نيز در پناه من باشى؟فرمود :دوست ندارم بيش از يك روز در پناه مشركى به سر برم،مطعم نيز جريان را به قريش اطلاع داده و اعلان كرد:محمد از پناه من خارج شد (3) .
فراهم شدن مقدمات هجرت
در شهر يثربـكه بعدها به مدينه موسوم گرديدـدو قبيله به نام اوس و خزرج زندگى مىكردند و در مجاورت ايشان نيز تيرههايى از يهود سكونت داشتند كه به كار تجارت و سوداگرى مشغول بودند و تدريجا سرزمينها و مزارعى در اطراف شهر خريدارى كرده و محلههايى مخصوص به خود داشتند،و تاريخ مهاجرت اين يهوديان به يثرب به گذشتههاى دور برمىگشت و طبق برخى از روايات،نخستين گروهى كه به منظور مجاورت به يثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان يهود بوده كه چون در كتابهاى خود ديده بودند كه آخرين پيامبر الهى بدان شهر هجرت مىكند ولى زمان آن را نمىدانستند براى ديدار آن حضرت و ايمان به وى به يثرب مهاجرت كرده و در آنجا ماندند،و تدريجا فرزندان ايشان رو بتزايد گذارده و به كار تجارت و زراعت مشغول شدند.
ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مىكشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مىافتادند و گروهى را به خاك و خون افكنده و گاهى به دنبال جنگ آنكه پيروز مىشد خانه و نخلستان قبيله شكست خورده را ويران كرده و به آتش مىكشيد،و بحث در اينكه آيا ريشه اين اختلاف چه بوده و از كجا سرچشمهگرفته بود ما را از وضع تدوين اين مختصر خارج مىكند،و بعيد نيستـچنانكه برخى از مورخين نوشتهاندـاين جنگ و خونريزى به تحريك و دسيسه يهوديان ساكن يثرب صورت گرفته و آنها براى آنكه به آسودگى بتوانند به كار تجارت و اندوختن پول و ثروت و تشكيل دادن بانك زمين و قبضه كردن اقتصاد و بازار كشاورزى و محصول مردم مشغول باشند،صاحبان اصلى سرزمين يثرب را به جان هم انداختند و اين سرگرمى خانمان برانداز را براى آنها فراهم ساختند و خودشان با آسايش خاطر به تعقيب هدفشان پرداختند.
و با اين حال گاهى هم متعرض يهود مىشدند و با آنها نيز به جنگ و ستيز مىپرداختند.
يهوديان كه اهل كتاب بودند و مژده ظهور پيغمبرى را در سرزمين حجاز و هجرت او را به شهر يثرب از علما و دانشمندان خود شنيده و در كتابها خوانده بودند،گاه گاهى در بحثها و نزاعهايى كه ميان آنها و اعراب يثرب پيش مىآمد به آنها مىگفتند پيغمبرى ظهور خواهد كرد و چون او بيايد ما بدو ايمان آورده و به دستيارى او شما را نابود خواهيم كرد.
اوس و خزرج روى اختلافات قبلى،خود را براى جنگ تازهاى آماده مىكردند و هر دو دسته مىكوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروى بيشترى براى سركوبى و شكست حريف پيدا كنند تا در هنگام برخورد و جنگ از قدرت بيشترى برخوردار باشند.
اين جنگ كه دو سال پيش از هجرت رسول خدا(ص)به مدينه اتفاق افتاد همان جنگ«بعاث»بود كه افراد بسيارى از دو طرف در آن كشته شده و خانهها و نخلستانهايى ويران و به آتش كشيده شد.
دو قبيله اوس و خزرج به سوى قبايل مكه متوجه شده و هر كدام در صدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كرده و از نيروى آنها عليه دشمن خود كمك گيرند.
و طبق نقل ابن اسحاق در سيره،اوسيان زودتر از قبيله خزرج به اين فكر افتاده و چند تن از افراد آن قبيله كه در رأس آنها شخصى به نام انس بن رافع بود به مكهآمدند تا با قريش عليه خزرج پيمان ببندند.
رسول خدا(ص)چنانكه پيش از اين گفتيمـپيوسته مترصد بود تا افراد تازهاى را به دين خود دعوت كند،و به خصوص هنگامى كه مىشنيد از قبايل اطراف و مردم شهرهاى ديگر جزيرة العرب افرادى به مكه آمدهاند خود را به نزد آنها رسانده و اسلام را برايشان عرضه مىكرد و به گفته ابن هشام:براى حركت آن حضرت كافى بود كه بشنود مرد محترمىـيا افراد تازهاىـاز رؤساى قبايل يا گروهى از افراد معمولى آن قبيله به منظور زيارت يا منظورهاى ديگرى به مكه آمده كه رسول خدا(ص)به محض آنكه مطلع مىشد از جاى برمىخاست و به دنبال آنها مىرفت و ايشان را به دين خود دعوت كرده و از آنها يارى مىطلبيد.
وقتى پيغمبر خدا از ورود قبيله اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداى تعالى دعوت كند فرمود:من كارى را به شما پيشنهاد مىكنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمدهايد بهتر است.
پرسيدند:آن چيست؟
فرمود:به خداى يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد،سپس جريان نبوت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلاوت كرد.
در ميان افراد مزبور جوانى بود به نام اياس بن معاذ كه چون سخنان رسول خدا(ص)را شنيد رو به همراهان كرده گفت:به خدا سوگند!اين مرد راست مىگويد و اين كار بهتر از آنى است كه شما براى انجام آن به اين شهر آمدهايد،ولى انس بن رافع مشت خاكى برداشته به دهان او زد و او را ساكت كرده گفت:ما براى اين كار به مكه نيامدهايم و بدين ترتيب آن مجلس به هم خورد،ولى اياس در باطن به رسول خدا(ص)ايمان آورد و با اينكه پس از ورود به مدينه چندان زنده نبود و به دنبال همان جنگ«بعاث»از دنيا رفت،ولى هنگام مرگ نزديكانش ديدند زبانش به ذكر«الله»گوياست و«لا اله الا الله»و«الحمد لله»مىگويد و همه دانستند كه او در همان ديدار مكه به رسول خدا ايمان آورده و مسلمان شده است.
ولى بر طبق نقل ديگران نخستين كسى كه از مردم يثرب براى پيمان بستن با قريشبه مكه آمد دو تن از قبيله خزرج بودند به نامهاى اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد القيس.و اين در سال دهم بعثت و قبل از شكسته شدن محاصره اقتصادى بنى هاشم بود.
پىنوشتها:
1.در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 14،(چاپ جديد)،نقل كرده كه فقط على(ع)همراه آن حضرت بود و در همان كتاب،ج 4،ص 27 از مدائنى روايت كرده كه على(ع)و زيد هر دو با آن حضرت بودند و در سيره ابن هشام آمده كه تنها به طائف سفر كرد.
2.سيرة المصطفى،ص 221،الصحيح من السيرة،ج 2،ص .164
3.برخى از سيره نويسان در صحت اين داستان ترديد كرده آن را بعيد دانستهاند و گفتهاند :چگونه ممكن است رسول خدا در پناه مشركى در آيد،اگر چه براى انجام يك عمل واجب مانند عمره باشد؟اما ما در نظاير اين حديث پيش از اين گفتهايم كه استبعاد نمىتواند مدرك اين گونه مسائل تاريخى قرار گيرد،مگر آنكه سند حديث مخدوش باشد و دليلى بر اثبات آن از نظر سند نداشته باشيم و العلم عند الله.
در شهر يثربـكه بعدها به مدينه موسوم گرديدـدو قبيله به نام اوس و خزرج زندگى مىكردند و در مجاورت ايشان نيز تيرههايى از يهود سكونت داشتند كه به كار تجارت و سوداگرى مشغول بودند و تدريجا سرزمينها و مزارعى در اطراف شهر خريدارى كرده و محلههايى مخصوص به خود داشتند،و تاريخ مهاجرت اين يهوديان به يثرب به گذشتههاى دور برمىگشت و طبق برخى از روايات،نخستين گروهى كه به منظور مجاورت به يثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان يهود بوده كه چون در كتابهاى خود ديده بودند كه آخرين پيامبر الهى بدان شهر هجرت مىكند ولى زمان آن را نمىدانستند براى ديدار آن حضرت و ايمان به وى به يثرب مهاجرت كرده و در آنجا ماندند،و تدريجا فرزندان ايشان رو بتزايد گذارده و به كار تجارت و زراعت مشغول شدند.
ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مىكشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مىافتادند و گروهى را به خاك و خون افكنده و گاهى به دنبال جنگ آنكه پيروز مىشد خانه و نخلستان قبيله شكست خورده را ويران كرده و به آتش مىكشيد،و بحث در اينكه آيا ريشه اين اختلاف چه بوده و از كجا سرچشمهگرفته بود ما را از وضع تدوين اين مختصر خارج مىكند،و بعيد نيستـچنانكه برخى از مورخين نوشتهاندـاين جنگ و خونريزى به تحريك و دسيسه يهوديان ساكن يثرب صورت گرفته و آنها براى آنكه به آسودگى بتوانند به كار تجارت و اندوختن پول و ثروت و تشكيل دادن بانك زمين و قبضه كردن اقتصاد و بازار كشاورزى و محصول مردم مشغول باشند،صاحبان اصلى سرزمين يثرب را به جان هم انداختند و اين سرگرمى خانمان برانداز را براى آنها فراهم ساختند و خودشان با آسايش خاطر به تعقيب هدفشان پرداختند.
و با اين حال گاهى هم متعرض يهود مىشدند و با آنها نيز به جنگ و ستيز مىپرداختند.
يهوديان كه اهل كتاب بودند و مژده ظهور پيغمبرى را در سرزمين حجاز و هجرت او را به شهر يثرب از علما و دانشمندان خود شنيده و در كتابها خوانده بودند،گاه گاهى در بحثها و نزاعهايى كه ميان آنها و اعراب يثرب پيش مىآمد به آنها مىگفتند پيغمبرى ظهور خواهد كرد و چون او بيايد ما بدو ايمان آورده و به دستيارى او شما را نابود خواهيم كرد.
اوس و خزرج روى اختلافات قبلى،خود را براى جنگ تازهاى آماده مىكردند و هر دو دسته مىكوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروى بيشترى براى سركوبى و شكست حريف پيدا كنند تا در هنگام برخورد و جنگ از قدرت بيشترى برخوردار باشند.
اين جنگ كه دو سال پيش از هجرت رسول خدا(ص)به مدينه اتفاق افتاد همان جنگ«بعاث»بود كه افراد بسيارى از دو طرف در آن كشته شده و خانهها و نخلستانهايى ويران و به آتش كشيده شد.
دو قبيله اوس و خزرج به سوى قبايل مكه متوجه شده و هر كدام در صدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كرده و از نيروى آنها عليه دشمن خود كمك گيرند.
و طبق نقل ابن اسحاق در سيره،اوسيان زودتر از قبيله خزرج به اين فكر افتاده و چند تن از افراد آن قبيله كه در رأس آنها شخصى به نام انس بن رافع بود به مكهآمدند تا با قريش عليه خزرج پيمان ببندند.
رسول خدا(ص)چنانكه پيش از اين گفتيمـپيوسته مترصد بود تا افراد تازهاى را به دين خود دعوت كند،و به خصوص هنگامى كه مىشنيد از قبايل اطراف و مردم شهرهاى ديگر جزيرة العرب افرادى به مكه آمدهاند خود را به نزد آنها رسانده و اسلام را برايشان عرضه مىكرد و به گفته ابن هشام:براى حركت آن حضرت كافى بود كه بشنود مرد محترمىـيا افراد تازهاىـاز رؤساى قبايل يا گروهى از افراد معمولى آن قبيله به منظور زيارت يا منظورهاى ديگرى به مكه آمده كه رسول خدا(ص)به محض آنكه مطلع مىشد از جاى برمىخاست و به دنبال آنها مىرفت و ايشان را به دين خود دعوت كرده و از آنها يارى مىطلبيد.
وقتى پيغمبر خدا از ورود قبيله اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداى تعالى دعوت كند فرمود:من كارى را به شما پيشنهاد مىكنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمدهايد بهتر است.
پرسيدند:آن چيست؟
فرمود:به خداى يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد،سپس جريان نبوت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلاوت كرد.
در ميان افراد مزبور جوانى بود به نام اياس بن معاذ كه چون سخنان رسول خدا(ص)را شنيد رو به همراهان كرده گفت:به خدا سوگند!اين مرد راست مىگويد و اين كار بهتر از آنى است كه شما براى انجام آن به اين شهر آمدهايد،ولى انس بن رافع مشت خاكى برداشته به دهان او زد و او را ساكت كرده گفت:ما براى اين كار به مكه نيامدهايم و بدين ترتيب آن مجلس به هم خورد،ولى اياس در باطن به رسول خدا(ص)ايمان آورد و با اينكه پس از ورود به مدينه چندان زنده نبود و به دنبال همان جنگ«بعاث»از دنيا رفت،ولى هنگام مرگ نزديكانش ديدند زبانش به ذكر«الله»گوياست و«لا اله الا الله»و«الحمد لله»مىگويد و همه دانستند كه او در همان ديدار مكه به رسول خدا ايمان آورده و مسلمان شده است.
ولى بر طبق نقل ديگران نخستين كسى كه از مردم يثرب براى پيمان بستن با قريشبه مكه آمد دو تن از قبيله خزرج بودند به نامهاى اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد القيس.و اين در سال دهم بعثت و قبل از شكسته شدن محاصره اقتصادى بنى هاشم بود.
پىنوشتها:
1.در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 14،(چاپ جديد)،نقل كرده كه فقط على(ع)همراه آن حضرت بود و در همان كتاب،ج 4،ص 27 از مدائنى روايت كرده كه على(ع)و زيد هر دو با آن حضرت بودند و در سيره ابن هشام آمده كه تنها به طائف سفر كرد.
2.سيرة المصطفى،ص 221،الصحيح من السيرة،ج 2،ص .164
3.برخى از سيره نويسان در صحت اين داستان ترديد كرده آن را بعيد دانستهاند و گفتهاند :چگونه ممكن است رسول خدا در پناه مشركى در آيد،اگر چه براى انجام يك عمل واجب مانند عمره باشد؟اما ما در نظاير اين حديث پيش از اين گفتهايم كه استبعاد نمىتواند مدرك اين گونه مسائل تاريخى قرار گيرد،مگر آنكه سند حديث مخدوش باشد و دليلى بر اثبات آن از نظر سند نداشته باشيم و العلم عند الله.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر